شوهرم با پولِ فروش پسرم، موتور خرید!
«اعتیاد کاری میکنه که آدم از همه چیز میگذره؛ بچه، شوهر، زندگی و هر چی که فکرشو کنی، آخرش هم هیچی برات نمیمونه، جز مواد، اگه بذاریش کنار هم، تازه باید بجنگی.»
«فکرش رو هم نمیکردم که برای آخرین بار در آغوشم است، اما اتفاق افتاد، یه بچه که بدنش نبض داشت و میتونست فقط با شیرخشک و شکمِ سیر خوشحال باشه رو داد بهشون، به جاش با یه موتور برگشت خونه، یه میلیون هم انداخت جلوم و گفت؛ «برو باهاش خرید کن، برو باهاش لباس بخر"، پوریا رو فروخت تا جاش اسکناس بگیره، به خودم که اومدم، همه وسایل خونه رو شکسته بودم.»
پسرم را فروختیم، شوهرم موتور خرید
در راهروی خانه خورشید دروازه غار نشستهام، از زمان تعیینشده نیمساعتی گذشته است، زنها با چهرههایی متفاوت در رفتو آمد هستند، اما یک چیز در همه آنها مشترک است؛ کورسویی امید. یک زن با صورتی سفید و بشاش به سرعت به اتاق مدیریت میرود، بعد از چند دقیقه هم یک نفر از اتاق بیرون میآید و با خجالت میگوید:« میدونم خیلی منتظر موندین، اما میگه نمیتونه صحبت کنه، حالش بد میشه.» «عیبی نداره، نمیخوام اذیت بشه، مصاحبه کنسله.» دست دراز میکنم برای خداحافظی، اما همان زن سفیدرو از اتاق بیرون میآید: «نمیشه همینطوری برید آخه، من اینطوری عذاب وجدان میگیرم که این همه راهو اومدین؛ میام براتون تعریف میکنم که چی شد اصلا، اما اگه حالم بد شد، ادامه نمیدم.» تا چند دقیقه قبل فکرش را هم نمیکردم که قرار است؛ داستان زنی را بنویسم که نوزاد یک سالهاش را فروخته، اما هیچ شباهتی به زنانی ندارد که اغلب آنها دلیل این کار را اعتیاد عنوان میکنند. زن به سمت اتاقی میرود که یک میز نسبتا بزرگ با چند صندلی دارد، بدون کولر و خفه «آره بهم نمیاد، اما من بچهم رو فروختم. نتونستم مادری کنم.»
«۱۲سال از اون روز میگذره، اما هر بار که تعریف میکنم، انگار همین یک ساعت پیش بوده، ۱۸ ساله بودم؛ خونمون از خونه قمرخانم بدتر بود نه از بهداشت خبری بود و نه از امنیت. یک اتاق ۱۲ متری داشتیم که پنجره هم نداشت. نه گرمکننده داشتیم نه خنککننده، سرد که میشد یه گاز شعله کوچک روشن میکردیم و نمیدونستیم که صبح بلند میشیم یا نه. گرم هم که بود نه کولری داشتیم نه پنکه. بچهم اول زمستون به دنیا اومد؛ هوا خیلی سرد بود، خوب یادمه.»
با شوهرش اختلاف داشته، بعد از زایمان بیشتر موقعها عصبی بوده و به شدت گریه میکرده است، به همین خاطر شیرش هم خشک شده و در نهایت مجبور میشود، به پوریا شیرخشک بدهد.
برای گذران زندگی پایپ درست میکردیم
«اردیبهشت ماه اون سال هوا خیلی گرم بود. پوریا رو تو حیاط گذاشته بودم و دورش پشهبند کشیده بودم، داد زدم و به میلاد شوهرم گفتم، بیا بچهت رو بغل کن داره گریه میکنه، اون زمان برای گذران زندگی پایپ درست میکردیم. همون زمان میلاد میگفت که بچه رو بدیم به بهزیستی. یکی از همسایهها هم اومد پیشم و گفت که نمیخوای بچهت رو بدی به یک خانواده تا هم آینده خوبی داشته باشه و هم زندگیت سروسامان بگیره؟ این بچه رو بده به یک خانواده بره. گفتم مگه دیوانهم، گدایی میکنم، اما بچهم رو به کسی نمیدم. یک روز با میلاد بحثم شد و فهمیدم که فرید شله این صحبت رو با میلاد هم داشته. میلاد گفت؛ بیا بچه رو بدیم به یک خانواده خوب، حتی گفت که بذار اون خانواده به اینجا بیان تا اونها رو ببینی و با اونها از نزدیک آشنا بشی و خیالت راحتتر باشه. پیش خودم گفتم که بچهم داره عذاب میکشه، حتی شیرخشک هم نداشتیم. صاحبخونه هم میخواست اسبابمون رو بریزه بیرون. واسه همین وسوسه شدم.»
یک روز راس ساعت هفت صبح به آنجا آمدند. پوریا را به یکی از اتاقهای همان خانه بردند تا خانوادهای که قصد خرید داشت او را با دقت ببیند. «اون روز اومدن و خیلی زود هم رفتن، هوا تاریک شد، نمیدونستم که برای آخرین بار بچهم رو میبینم، صبح همش خوابآلود بودم، نمیفهمیدم؛ دقیقا چی داره میگذره، چون تا صبح بیدار بودم. بچهم تا صبح گریه کرد، من هم تو حیاط گریه میکردم تا آروم بشم. از خواب بیدار شدم، گفتم میلاد بچه کو؟ گفت: بیا این یه تومن رو بگیر برو خرید کن.خودشم یه موتور خریده بود. بهش گفتم چی این یه تومن از کجا اومده؟ بعد خیلی راحت گفت؛ بچه رو صبح بردن دیگه. گفتم یعنی چی؟ چی داری میگی؟ به خودم اومدم و دیدم کل اثاثیه خونه رو شکستم، اما فایدهای نداشت.»
«به فرید شله گفتم که تو را خدا شماره اون خانواده را به من بده تا بچهم رو پس بگیرم، اما گفت نمیشه، اونا امضا گرفتن که هیچ وقت سراغ بچه نریم. یک شماره هم از اونها پیدا کرده بودم، اما در همون حال و هوای اعتیاد گم کردم.»
صدای نفسهای زن تندتر میشود تا راحتتر صحبت کند، نمیخواهد داستانش نیمه تمام بماند، یک جایی بین حرفها سرانجامی را ترسیم میکند که دوست دارد، اما بین نفس زدنهای تند و صدای منقطع گریه، چشم باز میکند و باز زندگی واقعی میشود تا جایی که بچه دوم را باردار میشود؛ نَفَس.
دخترم را تحویل بهزیستی دادم
«نَفَس هم وقتی به دنیا اومد که معتاد بودم، تو بیمارستان به دنیا اوردمش، بچهام توی یک دست جا میشد، کبود بود از بس که من مواد مصرف میکردم، به خودم گفتم، خاک توی سرت بهنوش، اون بچهت رو اونطوری دادی رفت و این یکی هم که این طوری به دنیا اومد. تو لیاقت مادر شدن نداری نمیتونی مادری کنی، به خودم گفتم دیگه نمیکشم و ترک کردم، کار پیدا کردم و نَفَس رو هم موقتا به بهزیستی سپردم تا شرایط بهتری پیدا کنم، اون زمان خونه نداشتم، از میلاد جدا شده بودم و مادرم هم اعتیاد داشت و یک اتاق که شش متر بود.نمیتونستم بچه رو ببرم اونجا، برای همین سپردمش به بهزیستی. به بهزیستی هم گفتم که میخوام زندگیم رو درست کنم و نَفَس رو برمیگردونم پیش خودم.»
برای برگرداندن دخترم ۴ سال کار کردم تا ۱۰ میلیون تومان جمع کنم
زن چهار سال کار میکند تا ۱۰ میلیون تومان پول جمع کند، یک آپارتمان اجاره و لوازم اولیه زندگی را هم خریداری میکند تا نَفَس را برگرداند.«نمیخواستم بچهم رو بیارم دروازهغار. چون هم میلاد اونجا رو بلد بود و میترسیدم نَفَس رو هم بفروشه، نمیخواستم وقتی بچهم از خونه میاد بیرون پایپ و مواد یا صد تا زخم روی سر و صورت آدمها ببینه، دوست داشتم که دنیایی از رنگ رو ببینه، واسه همین یه خونه تو میدان شاپور درست زیر بازارچه گرفتم، اونجا پر از مغازه و اسباببازی بود، اجارهش هم سنگین بود، اما گفتم بچهم رو برمیگردونم، برای همین رفتم و قرارداد بستم.
سراغ دخترم رفت اما فرزندخوانده شده بود
به شیرخوارگاه هم زنگ زدم و گفتم اجازه هست نفس رو ببینم؟ یکی پشت خط گفت فک کنم، دادنش فرزندخوندگی، گفتم با چه اجازهای؟ بعد تلفن رو قطع کردم، رفتم بهزیستی اونا هم تایید کردن. بدون اینکه خبر داشته باشم، بچهم رو به خانواده دیگری داده بودن؛ دیگه هیچ چی از مادر بودن برام نموند؛ به همین راحتی.
گریه میکند؛ اما نَفَس میکشد، حتی در تمامی دقایقی که از پوریا و نَفَس میگوید؛ رگههایی از امید به زندگی در نگاهش هست، انتخاب کرده است که دور از آنها باشد نه بخاطر اینکه در گذشته اعتیاد داشته، ترک کرده و برای زندگی میجنگد، بلکه به این دلیل که نمیتواند ریسک هزینههای بالای آنها را بپذیرد، به گفته خودش نمیخواهد آنها باز هم ضربه بخورند.
برای یک تکه غذا در خانهها را میزدم
«بچه من چه گناهی داره که وارد یک خانواده دیگه شده با یک پدر و مادر جدید، با این وجود من نمیخواستم، دوباره با برگردوندنش ضربه روحی بخوره، حداقل الان خیالم راحته که جاش امنه و زندگی خوبی داره. حداقل در رفاه و آرامشه و شرایطش خیلی بهتر از شرایطیه که من قرار بود براش درست کنم، همین برای من کافی بود، اما برام سنگین تموم شد که چرا اصلا راجع به این قضیه با من مشورت نشد و این حق رو از من گرفتن؟ درسته که من هم اشتباه کرده بودم، اما کی از من حمایت میکرد تا کِی باید در خونهها رو میزدم برای شیرخشک یا یه تکه برنج و غذا؟ ما هیچ کسی رو نداشتیم.
بعد از ترک مواد تازه باید با زندگی جنگید
چهار ساله که پاک هستم، اما نفس و پوریا رو ندارم. کار میکنم، اگر سرم رو با کار گرم نکنم روانی میشم، تازه الان با مشاوره اینجا هستم، اما وقتی میبینم یک مادر بچهش رو میبوسه یا دستش رو گرفته دلم آتیش میگیره، میگم خدایا چرا من نه؟ میگن خدا بعضی وقتها یک چیزهایی از آدم میگیرد و یک چیزهایی به اون میده، شاید من دارم بهای عوض شدن و تغییر توی زندگی خودم رو میدم، اما اون زمان مصرف میکردم. اعتیاد کاری میکنه که آدم از همه چیز میگذره؛ بچه، شوهر، زندگی و هر چی که فکرشو کنی، آخرش هم هیچی برات نمیمونه، جز مواد و بذاریش کنار تازه باید بجنگی.»