تاریخ انتشار: ۱۱:۱۵ - ۲۸ دی ۱۳۹۵

زندگی معلمی که هر روز دانش آموز معلولش را در آغوش می‌گیرد و به مدرسه می‌برد

یوسف، معلم 35 ساله دبستان مولوی روستای مغانشابو که خود در کودکی با همه وجودش طعم تلخ محرومیت را چشیده، 15 سالی هست که زندگی‌اش را وقف کودکان محروم منطقه فنوج کرده است.
رویداد۲۴-ایران نوشت: یوسف، معلم 35 ساله دبستان مولوی روستای مغانشابو که خود در کودکی با همه وجودش طعم تلخ محرومیت را چشیده، 15 سالی هست که زندگی‌اش را وقف کودکان محروم منطقه فنوج کرده است.

این معلم هر روز صبح یک کیلومتر راه می‌رود تا دانش‌آموز معلولش را در آغوش بگیرد و به مدرسه ببرد. معلمی که وقتی از آرزوهایش می‌پرسیم، می‌گوید، تنها آرزویش خرید ویلچر برای علی اصغر است چراکه  باوجود تمام تلاشش، نمی‌تواند مانع نگاه شرمگین و چشم‌های خجالت زده او شود. یوسف از زندگی خود گفت و روزهایی که چیزهایی مثل پول توجیبی ابداً مفهومی برایش نداشت و کیف مدرسه‌اش گونی وصله دار آرد بود.

آرزوهای گمشده کودکی
دوران کودکی‌اش تفاوتی با دیگر کودکان هم ولایتی نداشت. همه در یک چیز مشترک بودند:«محرومیت»؛ همان چیزی که دانش‌آموزان این منطقه امروز نیز همچنان در آن مشترکند.

یوسفیان معلم روستایی، با یادآوری دورانی که برای خرید کتاب و دفتر مدرسه با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می‌کرد، گفت: اهل فنوج هستم و فرزند سوم خانواده. دوران ابتدایی در این شهر درس می‌خواندم و هر روز باید مسافت زیادی را برای رفتن به مدرسه طی می‌کردیم. پدرم اغلب بیکار بود و پولی برای خرید کتاب ودفتر نداشتیم اما با همه این سختی‌ها علاقه به درس اجازه نداد کنار بکشم. آن سال ها پدر با رها کردن ما در شهرستان نیکشهر نزد خانواده پدری‌اش زندگی می‌کرد و مادرم با کار کردن هزینه زندگی و تحصیل ما را تأمین می‌کرد. گونی آرد کیف مدرسه ما بود و پول توجیبی مفهومی برای ما نداشت. بعد از پیش دانشگاهی به خاطر علاقه زیادی که به معلمی داشتم به عنوان سرباز معلم مشغول خدمت شدم. معلمی را دوست داشتم و در این منطقه تنها شغلی هم بود که می‌توانستم با آن به کودکان شهر و روستا خدمت کنم.

پس از دوران خدمت سربازی به عنوان معلم حق التدریس مشغول به تدریس شدم. معلمانی که آن سال ها به ما درس می‌دادند تحصیلاتی در سطح سیکل داشتند و من بعد از پایان تحصیلات خدمت سربازی‌ام در کنار تدریس، مشغول تحصیل در رشته علوم تربیتی در دانشگاه شدم.

سال 80 وقتی به عنوان معلم حق التدریس مشغول به کار شدم بخوبی می‌دانستم که قدم در راه سختی گذاشته ام. راهی که از لحاظ مالی نمی‌توانستم روی آن حسابی باز کنم و هر 6 ماه یک بار حقوق می‌گرفتم.
وی ادامه داد: از همان نخستین روز تصمیم گرفتم در روستاها تدریس کنم زیرا من یک روستایی بودم و بخوبی می‌دانستم چه استعدادهایی در این روستاها وجود دارد که به خاطر محرومیت به هرز می‌روند. سال 82 ازدواج کردم و در طی 13 سال زندگی مشترک صاحب سه فرزند شده ام. ماهیانه یک میلیون و 500 هزار تومان حقوق دریافت می‌کنم و برای اینکه بیشتر بتوانم به کودکان روستایی خدمت کنم خانواده‌ام را از شهر به روستا آورده‌ام و در کنار هم و در یک اتاق زندگی می‌کنیم.

ردپای محبت

علی اصغربارانی کودک 8 ساله‌ای است که این روزها در آغوش آقا معلم به مدرسه می‌آید. دانش‌آموز با استعدادی که از بدو تولد معلول بوده و به خاطر نداشتن توان مالی برای خرید ویلچر، هر روز صبح در انتظار یوسف است تا او را در آغوش بگیرد و به مدرسه ببرد.

یوسف که هر روز صبح بی‌هیچ منتی به خانه علی اصغر می‌رود و او را درآغوش می‌گیرد، می‌گوید، او هیچ تفاوتی با پسر خودم ندارد و این تنها کاری است که یک معلم می‌تواند انجام دهد: مدرسه مولوی 66 دانش‌آموز دارد که سه نفر از آنها معلول هستند. علی اصغر یکی از آنهاست که معلولیت او مادرزادی و شدیدتر از دیگران است و نمی‌تواند راه برود. سال اول ابتدایی شاگرد من نبود اما گاهی او را در مدرسه می‌دیدم. یک سال بعد وقتی در اوایل روز از ماه مهر اسم بچه‌های کلاسم را خواندم یکی از آنها غایب بود. علی اصغر نتوانسته بود به کلاس بیاید. فردای آن روز وقتی به مدرسه می‌آمدم او را مقابل خانه‌شان دیدم. می‌دانستم دوست دارد به مدرسه بیاید. او را در آغوش گرفتم و گفتم، هر روز صبح همین ساعت منتظر من باش تا همراه هم به مدرسه برویم. برق خوشحالی را در چشمانش دیدم. دست هایش را دور گردنم انداخته بود و با همان زبان کودکانه از من تشکر می‌کرد.

برادر کوچکتر علی اصغر نیز معلول است و معلولیت آنها به دلیل ازدواج فامیلی پدرو مادرشان است. در این منطقه ازدواج‌ها بیشتر فامیلی است و متأسفانه آزمایش‌های لازم قبل از ازدواج انجام نمی‌گیرد. پدر علی اصغر مانند بسیاری از اهالی بیکار اینجا مدتهاست که در جست‌و‌جوی کار است.

من دانش‌آموزانم را عضوی از خانواده خودم می‌دانم و به همین خاطر هر روز صبح مسافت یک کیلومتری روستا تا مدرسه را با علی اصغر می‌آیم و در این مدت همیشه احساس کرده‌ام که فرزند خودم را در آغوش گرفته ام. وقتی وارد کلاس می‌شویم از آنجا که علی اصغر نمی‌تواند در نیمکت بنشیند او را روی میز خودم می‌نشانم. زنگ تفریح بچه‌های کلاس او را همراه خودشان به بیرون می‌برند. بارها برای تهیه ویلچر برای علی اصغر به بهزیستی رفته‌ام اما نتیجه‌ای نگرفته ام. اگر ویلچر مناسب برای او تهیه شود علی اصغر می‌تواند خودش و یا حداکثر با کمک دوستانش به مدرسه بیاید.

برچسب ها: معلم ، دانش آموز
نظرات شما