روایتی از کلانتری ۱۰۹ بهارستان و مردمی که به دنبال مفقودان پلاسکو میگردند
کلانتری 109 بهارستان از صبح شاهد آمد و شد آدمهایی است که فرمهای اعلام مفقودی را پر میکنند. جلوی در کلانتری دو دژبان سؤال پیچم میکنند که چرا میخواهم داخل بروم. میگویم مفقودی دارم. با خودم میگویم چه فرقی میکند این روزها همه مفقودی داریم. فقدان آتش نشانها، فقدان امکانات،
فقدان شادی...
اتاق کوچک تجسس کلانتری پر از جمعیت است. مردها و زنان نگران و رنگ پریده در حال پر کردن فرم مفقودی هستند. دو مرد مسن روی صندلی وا رفتهاند و خیره به دیوار روبه رو نگاه میکنند. انگار اصلاً آنجا نیستند. پسری جوان از گوشهای به گوشه دیگر میرود انگار چیزی گم کرده. زنی با صدای بلند در حال گفتن مشخصات مفقودی است و مردی روی فرم یادداشت میکند. دو افسر پشت پیشخوان نشستهاند و حالشان تعریفی ندارد. مردم تا پشت پیشخوان پیش رفتهاند و از آنها در مورد سؤالات فرم مفقودی میپرسند مأموران آرام و با حوصله جواب آنها را میدهند: «این سه جا را امضا کن و بعد شش تا از این فرم فتوکپی بگیر یه دونه از این فرم. فتوکپی همین کوچه کناری است.»
در حال پر کردن فرم هستم و از مأموران میپرسم که از صبح چند نفر آمدهاند؟ تیز نگاهم میکنند و میگویند: «خیلی» فرم را میگیرم و بیرون میآیم. توی دربانی یک دژبان و یک سرباز پشت میز نشستهاند. آدرس فتوکپی را میپرسم و کم کم سر حرف را باز میکنم. دژبان میگوید: «از صبح سرمان شلوغ بود دروغ نگویم تا حالا 200 نفر آمدهاند و اعلام مفقودی کردهاند. عجب فاجعهای شد. آدم باورش نمیشود این همه آدم آن زیر ماندهاند یا توی عملیات هستند و کسی خبر ندارد؟ پدرم از شهرستان تا حالا صد بار زنگ زده. نگران هستند.» با همدیگر حرف میزنند و از فاجعه ساختمان پلاسکو میگویند.
بیرون در کلانتری میایستم تا با مردمی که میآیند و میروند راحتتر حرف بزنم. پیرمرد را داخل اتاق کلانتری دیده بودم که مشغول سروکله زدن با مأموران بود. فرم میخواست برای حضور در صحنه. فامیل یکی از آتش نشانان مفقود شده است؛ امیرحسین داداشی. پسر 27 سالهای که مأمور آتش نشان بود و آنطور که فامیلاش میگوید روز شروع آتش سوزی شیفت او نبود: «تازه از دانشگاه آمده بود توی ایستگاه آتش نشانی و بعد سرصحنه حاضر شد و رئیس به او میگوید نیرو کم داریم لباس بپوش برو داخل. تا طبقه 9 همکاران دیدهاند اما بعدش ساختمان فرو ریخت و کسی او را ندیده که بیرون بیاید» پدر امیرحسین هم بازنشسته آتش نشانی است. می گوید: «همه خانواده جمع شدهاند خانه امیرحسین. مادرش حالش خیلی خراب است؛ قیامت است. همه توی سر خودشان میزنند و شیون و گریه میکنند. پدرش هم سرصحنه است و چشم انتظار آمدن امیرحسین.»
دو مرد مسنی که داخل صندلیها وا رفته بودند از کلانتری بیرون میآیند. خانواده علی پهلوان هستند. مردی 45 ساله که خدماتی ساختمان پلاسکو بود یا هست؟ برادر بزرگش میگوید: «دعا کن شاید زنده باشد. اگر مرده بود حتماً صدا و سیما یا شهرداری میگفت. آنها فقط میگویند آتش نشانها مردهاند» از مامازن آمدند برای پیگیری. پهلوان میگوید: «آخرین تماسی که داشته ساعت 10 از پلاسکو بوده و بعد از آن تلفنش حتی بوق هم نمیخورد. زنش غش کرده و بچههایش گریه میکنند. خانه برادرم آتش گرفته» پهلوان دو بچه داشت یک دختر شش ساله و یک پسر که کلاس ششم است. پیرمرد مرا در آغوش میگیرد و شروع به گریه میکند. نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم. پهلوان پیرزنی را که جلوی در نشسته نشانم میدهد و میگوید: «پسر آن خانم هم همکار برادرم بود آنها هم آمدند فرم مفقودی پر کردند.»
پسر جوان و دختری از کلانتری بیرون میآیند انگار سنگینی ستونهای پلاسکو آنها را خم کرده و سنگین راه میروند. دنبال آدرس فتوکپی هستند. از پسر جوان می پرسم شما هم مفقودی دارید؟ مرد جوان فرم را بالا میآورد و میگوید: «بله پدرمان آنجا بود.» پدرشان یکی از نگهبانان پلاسکو بود. میگوید: «از دیروز ساعت 11 از او بیخبر هستیم.» هرچه اصرار میکنم نام و فامیلش را نمیگویند.
موتورها و ماشینها جلوی در کلانتری پارک میکنند و میروند داخل و با فرم برمیگردند یکی دوتا نیستند. قیافههایی از زمستان هم سردتر و رنگ پریدهتر. سرگردان هستند و دنبال پاسخ. بعضی هنوز امیدوارند مفقودیهایشان سالم برگردند؛ انتظار کشنده.