تاریخ انتشار: ۲۰:۵۹ - ۰۴ اسفند ۱۳۹۵

به بهانه حاشیه‌های ستاره‌های فوتبالی/ تَرکم نکن!

آی اسپورت نوشت: یادم هست وقتی پرسیدم چرا تو؟ چرا تو ناصر؟ گفتی که مصلحت خداوندی‌ست. گفتی که قضا و قدر است.
رویداد۲۴-آی اسپورت نوشت: یادم هست وقتی پرسیدم چرا تو؟ چرا تو ناصر؟ گفتی که مصلحت خداوندی‌ست. گفتی که قضا و قدر است.

ابراهیم افشار:۱- اوّلش با ترانه‌ی تَرکم نکن شروع می‌شود: «این عشق نمی‌تونه این‌جوری تموم شه. مَنو ننداز تو مُردگی‌ها و ظلمت‌ها. ترکم نکن» اوّلش همیشه این شکلی شروع می‌شود. رمانتیک و سانتی‌مانتال و غیرغریزی. اما فوری می‌افتد به چاک جعده. جعده‌ی جهندم. دیگر همه چیز دروغ است. دیگر عشق‌هایتان نیز دروغ است. ترکم نکن‌هایتان به‌تمامی دروغ است. "عجیجم عچقم"هایتان دروغِ پرفروغ است. دیگر عمومحراب من زنده نیست که با یک نگاه، عاشق شود و با یک نگاه، فارغ و هرجا که قافیه تنگ آمد، مشت‌مشت حَبّ و دوا بخورد که بمیرد و در آفساید چشمان، بارش به اسارت نماند. این آلوده‌ترین عشق جهان بود. هرکس که عاشق می‌شد می‌گفتند آلوده؛ وای آلوده! و بمب سیاه من وقتی با آن موها فرفری و شوت‌های نابودگر، آلوده‌ی دو چشم نرگسی می‌شد، دیگر زندگی تمام بود، تمام.

نمی‌دانم کدام فرویدِ خانه‌خراب در قلبش چه وِزوِزی را وِرد خوانده بود که این شکلی شده بود؟ به نگاهی جان می‌باخت و زندگی تعطیل می‌شد. ترکم نکن، رهایم نکن؛ من بی‌تو نفس کم دارم. حالا دارم عکس‌های سیاه و سفیدش را نگاه می‌کنم که دراز کشیده گوشه‌ی بیمارستان و دکترها معده‌اش را شستشو داده‌اند، و او دارد با چشمانی که به‌زور باز می‌شوند، به پنجره و هوای ابری بیمارستان امیر اعلم می‌نگرد و فاتحه‌اش خوانده شده است. محراب! عمومحراب! این محراب شاهرخی، ستاره‌ی پرسپولیس و تیم ملی، که عاشق‌پیشه‌ترین مَرد دهه‌ی چهل بود و رفقایش از دست این دل‌دادن و دل‌ستاندنش به ستوه آمده بودند، عاقبت به‌خیر نشد، و آخرش آن شکلی به تراژیک‌ترین حالت مُرد و من باید تا آخرِ عمر برایش مرثیه بنویسم که «ترکم نکن. مَنو ببَر به جایی که خودت داری می‌ری. من بی‌تو نمی‌تونم اینجا وایستم؛ زیر درخت توت».

این‌که چرا محراب این‌همه عاشق‌پیشه شد و چرا آن‌همه شکست خورد، مطلب امروز من نیست. این‌که عشق‌های قدیمی چرا بیماری ابَرجنسی و فرویدی محسوب نمی‌شد، به من مربوط نیست. این‌که چرا پهلوانی مثل شیخ ساوجی، وقتی زنی شوهردار را عاشق خود دید، ابرو و پلک‌هایش را از ته تراشید که به سیرت دیو درآید و زن از او بگریزد نیز، به من مربوط نیست.

من اگر جای آن زن بودم عاشق‌ترش می‌شدم و گریزش را به مثابهِ فضیلتی غیر قابل تکرار تلقی می‌کردم؛ برایش این ترانه را می‌خواندم که «رهایم نکن. من هیچ‌چیز برای تکیه‌دادن ندارم». افسانه‌های عشقی روزگار معاصر به من مربوط نیست. بگذار زنِ سرخپوش میدان فردوسی را در لیست بیماران روانی‌شان ردیف کنند. بگذار عذرا و زلیخا را با فرمول‌های فرویدی تحلیل کنند. این چیزها به من مربوط نیست. مهم این است که در همین یک‌سال اخیر، سه اسطوره‌ی گامبوی ورزش ما، در رابطه‌ای جابرانه با جنس مخالف، درگیر سوژه‌ای کریه با عنوان "تجاوز به عنف" و گروگان‌گیری شده‌اند و جامعه‌ی ما از این ازدیادِ آماری، هیچ هراسی نیافته و هیچ تلنگری نخورده است.

لابد خبرش را دارید که اوّلش یک ملی‌پوشِ دو و میدانی دچار غلیانِ جنسی شد و کارش در دادگاه به تبعید و شلاق کشید. بعدش داستان غزالِ تیزپای پرسپولیس ـ ناصر ـ پیش آمد که داستان در داستان شد و رسانه‌ها غوغا کردند که او توسط اقربای زن سومش به گروگانش گرفته شده است. این روزها هم که داستانِ تجاوز به عنف ملی‌پوش فوتسال ایران، سرتیتر خبرگزاری‌ها شده است و ما همچنان داریم همه‌چیز را با سَردادن یک "خخخخخ"، به مسخره می‌گیریم. حالا دیگر آمارهای پشت پرده را به این‌ها اضافه نمی‌کنم که نتیجه‌گیریِ فاجعه‌آمیزم، افکار عمومیِ خنثی و اخته‌شده را به چاییدن دعوت کند. اما سؤال ساده‌ام از محضر عالی‌جنابان این است که آیا این مثلاً سلبریتی‌ها و "بچه معروف"های ورزش ما، دچار این توهّم دردناک شده‌اند، که امروز از چنان دامنه‌ی امنی برخوردارند که می‌توانند هر رابطه‌ی باز را به ماجراجویی‌های جنسی بکشانند و با کُشتن روح طرف مقابل، هیچ ترسی هم از افکار عمومی و خداوند دادگر نداشته باشند؟... «مرا ببَر به جایی که می‌روی. ترکم نکن. مرا درمیان ظلمتِ مردگان رها نکن. کماکان اینجا سرراهت، زیر درخت توت ایستاده‌ام».

۲- نسل اوّل ورزش ما چنان اهل بِیتش را از انظار عمومی دور نگه‌داشته بود که حتی من در مصاحبه‌های آخر عمرشان جرأت نداشتم اسم آن‌ها را برای تکمیل بیوگرافی خانوادگی بپرسم. اوّلش یک چپ‌چپی نگاه می‌کردند و بعد طوری لب ورمی‌چیدند که انگار وارد چارچوب ممنوعه‌شان شد‌ه‌ام، و نسوان منزلشان فقط باید در مطبخ‌ها و زیرزمین‌ها و خرپشته‌ها بپلکند و حتی اسم کوچکشان در صفحات پلَشت جراید، آفتابی نشود. جامعه‌ی مذکّر ما، تاریخ مذکر می‌خواست و لابد احتمال می‌دادند که این نرم‌خویی‌شان درباره‌ی فاش‌گویی اسامی کوچک اهل و عیالات، قرنطینه‌ی ناموسی‌شان را با ترَک‌خوردگی مواجه کند.

روابط خانوادگی و زناشویی قهرمانان قدیمی، معمولاً با دیرپایی، وفاداری و رواداری بسیار همراه بود و شاید از آن خِیل ملی‌پوشانِ دهه‌های بیست تا چهل، به‌ زور تک و توکی را پیدا کنی که دچار متارکه، ‌خیانت و یا عشقی رسواکننده باشند. همسرانشان نیز البته وحشتناک صبور و معصوم بودند. گاهی برخی فوتبالیست‌های دهه‌ی چهل برایم تعریف می‌کنند که حتی وقتی هوس هندستون به سرشان می‌زد و سر از محلّه‌های بدنام قلعه و گمرک درمی‌آوردند، یک عینک دودی کَت و کلُفت به چشمانشان می‌زدند که شناخته نشوند. انگار پیراهن ملی برای تک‌تک این قهرمانان، چنان وزن سنگینی داشت که نمی‌شد با تریلی ۳۸ چرخ حملش کرد. یا دارای چنان قداستی که حتی زمینی‌شدن قهرمانان نیز منجر به رسوایی و بی‌وطنی‌شان می‌شد.

در چنین شرایطی بود که اوّلین رسوایی‌ها رخ داد و مشهورترین ملی‌پوش فوتبال دهه‌ی پنجاه، باعث خودکشیِ دختر ملی‌پوش شمشیربازی شد؛ اما داستان پیچیده‌شان هرگز در صفحات جراید وقت انعکاس نیافت. انگار روزنامه‌نگاران آن عصر، دلشان نمی‌خواست با فاش‌گویی چنین مسائلی خصوصی، کوچک‌ترین غباری بر دامن کبریایی ورزش بیفتد. هنوز اخلاق عمومی برای خودش داشت گوشه‌ای از جامعه می‌پلکید و قهرمانان زنهار می‌شدند از این‌که به صفحات حوادث روزنامه‌ها راه یابند.

به عنوان نمونه در نشریه‌ی دنیای ورزش به تاریخ ۲۰ بهمن‌ماه ۱۳۵۲ مقاله‌ای درباره‌ی فرامرز صباحی گلر تیم بانک ملی در اوّلین دوره‌ی جام تخت جمشید چاپ شده، که از روابط پر از سوء تفاهم با جنس مخالف در میان ستاره‌ها، پرده برمی‌دارد: «چندی پیش صباحی برابر شکایت دختری به نام مریم تحت بازجویی قرار گرفت که خوش‌بختانه پس از رسیدگیِ کامل به جزئیات پرونده، بی‌گناه تشخیص داده و تبرئه شد. فرامرز به دنیای ورزش گفت دختری به نام مریم که خود را از طرفداران فوتبالیست‌ها نشان می‌داد، در برابرم ظاهر شد و کم‌کم با هم دوست شدیم. هنوز دو هفته از دوستی ساده ما نگذشته بود، که او خود را عاشق بی‌قرار من نشان داد و چندبار تهدید به خودکشی نمود. کم‌کم سعی کردم با او قطع دوستی کنم؛ اما ناگهان گفت من از تو حامله‌ام و من هم که روحم از این قضایا خبر نداشت به او فهماندم که زیر بار تهدیدهای او نخواهم رفت. او گفت اگر راضی به عروسی با من نشوی، شکایت کرده و آبرویت را خواهم برد. من در مقابل خواسته‌های او مقاومت کردم و گفتم که مملکت قانون دارد. او در کمال وقاحت از من شکایت کرد و حکم جلبم صادر شد؛ ولی با روشن‌بینی مراجع قضایی، بی‌گناهی من ثابت شد و پزشک قانونی نیز در پایان معاینات اعلام داشت که وی حامله نبوده حتی سقط جنین هم نکرده است. از آنجا که ممکن است این‌چنین ماجراهایی برای دیگر برادران ورزشکار من هم اتفاق بیفتد، وظیفه‌ی خود می‌دانم برای جلوگیری از این وقایع غافلگیرکننده، هشدار بدهم که فریب این نوع دوستداران در لباس گرگ را نخورند».

هم‌زمان با توسعه‌ی فوتبال در ایران و آغاز مسابقات لیگ، فوتبال به چنان محبوبیتی دست یافته بود که مردم برای تماشای ستاره‌ها، خیابان‌ها را می‌بستند و آن‌ها در قالب قهرمانان مدرن، چنان در میان بدنه‌ی اجتماع و کف خیابان معروف شده بودند که از دست دختران نیز خلاصی نداشتند. گه‌گاهی در اردوها، مربیان تیم ملی از این‌که تلفن‌های خوابگاه، سرتاسر توسط دختران اشغال شده و در این‌سوی سیم، قهرمانانِ خسته و کوفته آسایشی از دست آنان ندارند، مضطرب می‌شدند.

یکی مثل دهداری، آنان را از این روابط برحذر می‌داشت و یکی مثل آن دیگران، لبخندی می‌زد و رد می‌شد. در سال‌های اوّل انقلاب اما قهرمانان فوتبال از ارج و قُرب افتادند و سیاست‌های "ضدّ قهرمانی" در پیش گرفته شد. این سیاست‌ها نیز البته چندان طول نکشید. چرا که ذات فوتبال در شهرت‌افزونی و سلبریتی‌پروری‌اش بود. داستان به نیمه‌ی دوم دهه‌ی شصت رسید که باز جنس مؤنث علاقه‌ای عجیب به قهرمانان ورزش نشان داد و این‌بار به دلیل حاکم‌ بودنِ سیاست های ممانعتی، همه‌چیز به پشت پرده و خَفا رفت.

اوج ریسک‌کردن‌های ستارگانِ سرخابی در دهه‌ی شصت وقتی رخ داد، که چند بازیکنِ یاغی سرخابی را در کنار اتوبان‌های تهران، به شکل لایعقلی یافتند و نام آرمیتاها بر سر زبان‌ها افتاد که برای بچّه‌معروف‌های فوتبال، طعمه پهن می‌کنند. آنگاه مجلات ارزشی نیز بر سر قهر و غیرت آمدند و عکس‌های درشت فوتبالیست‌های یاغی را با ضربدرهای مشکی بزرگی که به چشمانشان زده بودند، روی جلد چاپ کردند و تا ابد مشمول الذمه‌شان شدند؛ چراکه این برخوردهای کلنگی و چکّشی هم نتیجه‌ی معکوس‌تر داد و آن‌ها را به راه راست هدایت نکرد. برای این مطبوعات بی‌سواد، فهم این‌که دیگر هیچ قدّیسی در «فوتبال فارسی» پیدا نمی‌شود، دشوار بود و بوی تند رسوایی‌های فوتبالی، با جارو به زیر فرش‌ها و داخل کمدها رانده و بایگانی شد، تا جامعه‌ی آرمان‌گرا را از درون تهی نکند.

هنوز سندی هفت‌برگی را از گزارش‌های محرمانه‌ی یکی از بخش‌های نیروهای انتظامی دهه‌ی هفتاد، در اشکاف‌ خانه‌ام دارم که چهار فوتبالیست فیکس تیم ملی را در خانه‌ی فساد تیمی دستگیر و صورت‌جلسه کرده‌اند که آن‌ها در ۱۲ فقره خلافی که از آن خانه پیدا شده بود، شریک جُرم‌اند. این خبر می‌توانست بمب خبری آن دهه باشد؛ اما نگذاشتند سر سوزنی به بیرون درز کند. آن یک خانه‌ی تیمی بود که  ـ زیرجلکی و ظاهراً ـ زن بدکاره به دوبی صادر می‌کرد و زمانی که سرشاخه‌هایش دستگیر شدند، زیرمجموعه‌های خود را لو دادند. هر لحظه می‌توانم این اسناد را در نشریه‌ای چاپ کنم، اما نمی‌دانم تکلیف ستاره‌های بازنشسته چه می‌شود؟ که این روزها دائم در شبکه‌های مختلف تلویزیون‌ها، از این کانال به آن کانال می‌چرخند و به جوان‌ها پند می‌دهند، که سراغ کارهای بد بد نروند، اما جامه‌ی خودشان تا زیر زانو در آب‌های گناه‌آلوده، خیس است. در این صورت‌جلسه‌ها که یکی از اسناد زندگی من است، تمام لوازم لهو و لعب هم لیست شده که صدالبته در میان آن‌ها چنددست ورق پاسور و چند دستگاه ویدئو و نوار ویدئو هم به عنوان آلات جرم! دیده می‌شود. «یادم تو را فراموش. ترکم نکن. مرا در ظلمات مردگان رها نکن».

۳- فرق برخی ضدّ قهرمانانِ نسل امروز، که هیچ ابایی از تجاوز به عنف و فریب دختران مردم ندارند (و در سایه‌ی شُهرتشان هر کاری را توجیه می‌کنند) با قهرمانان دهه‌ی شصت، در خُرده‌فرهنگ «شرم و رواداری»شان بود و نیز انسداد فرهنگی و البته شلختگی خاصی که بر این جامعه حاکم است. فضای اخلاقی و انتظامی برای ملی‌پوشان و ستاره‌های دهه‌های شصت و هفتاد، گاه چنان مسدود بود که هر سفر خارجی برای آن‌ها به مثابه سفر به کهکشان‌ها بود. چرا که آن‌ها آنقدر واکسینه‌ی فرهنگی نشده بودند که در بیرون مرزها هم همان آدم داخل وطن باشند و غربت برای آن‌ها آزادی کاذبی داشت که یک فقره شبگردی‌اش می‌توانست در نقش تخلیه‌ی روانی ظاهر شود و فردایش برود حریف را تیکه‌پاره کند.

این فضای فرهنگی دوقطبی در فوتبال داخل و خارج، گاه آن‌قدر با زیاده‌روی و بازیگوشی کودکانه‌ی قهرمانان مواجه می‌شد که مربیان گنده‌بک تیم ملی در نقش آژان‌ها توی لابی هتل لحاف تشک پهن می‌کردند و کلون در را می‌انداختند و مربیان تیم‌های خارجی به ما می‌خندیدند. هرچه بود، این‌که انگار صرفاً آن‌ها «جوان» بودند و ندیدبدیدی‌شان باعث می‌شد که با دیدن اوّلین زن بی‌حجاب در فرودگاه مقصد، دهانشان باز بماند و چشمشان چهارتا شود و خارجی‌ها فکر کنند که این‌ها دیگر از کدام "زامبی‌خانه" آمده‌اند؟!

اما جالب این‌که فوتبال‌فارسی، هرچقدر در حوزه‌ی پول‌سازی به پیش می‌رفت، در حوزه‌ی فرهنگ با عقبگرد و انسداد و انحراف بیشتری مواجه می‌شد و هیچ‌کس عین خیالش نبود. هرچه به فوتبال حرمت بیشتری گذاشتند و هرچقدر که آمال ملی را روی دوش آن تَل‌انبار کردند، فضای بی‌آرمانی، شادخواری و لذّات جسمانی نیز برای قهرمانان وسعتی بیشتر یافت. اینجا دیگر توجیه مربیان هم این بود که خارج از نود دقیقه‌های بازیکنان، به ما مربوط نیست و ما فقط تکنوکرات‌های نود دقیقه‌ای آنان هستیم.

فضا، فضای دهه‌ی شصت نبود که رایکوف خارجی هم یک کلید از خانه‌ی مجردی بازیکن‌اش را در اختیار بگیرد و شب تا صبح را در همان حوالی بپلکد که ببیند او در حال استراحت و تمرکز برای بازی این هفته است، یا یللّی  تللّی می‌کند؟ مربیان ما دهه‌به‌دهه چنان از حالت معلّم‌بودگی خارج شده و در نقش مدرّسِ صرف ظاهر شدند که گاه خود برای آن‌که از قافله عقب نمانند، در جُرم شاگردانشان شراکت کردند تا دنیا را احیاناً بدون لذّت‌های متنوع جسمانی ترک نکنند. مدیران و سیاست‌گذاران فرهنگ کلان ورزش ما هم که فقط آمارسازی مدال‌های کسب‌شده‌ی حوزه بین الملل و فراکسیون سیاسی‌شان مهم بود؛ فقط همین.

۴- انگار هرچه رو به جلو می‌رویم برخی از همان ضدّ قهرمانان ما حریص‌تر و وقیح‌تر می‌شوند و ترس از آبرو، چیزی نیست که مهم تلقی شود. در همین سال اخیر سه نمونه‌ی فاش‌شده (غیر از موارد پچ‌پچ‌شده و فاش‌نشده) دیده‌ایم که رسوایی های مالی و اخلاقی جامعه‌ی ورزش را با هاشورهای بدجنسی و بدجنسیّتی مواجه کرده است. دوتایشان دختران مردم را علنی فریب داده، دست و پایشان را بسته و بدترین کثافت‌کاری را در حقّشان کرده‌اند و یکی که متعلّق به نسل قبل‌تر بود، با گروگان‌گیریِ زن سومش، جنجال دیگری به پرونده‌ی مشهور چند سال پیشش افزوده است. انگار ضربه‌خور فوتبال و ورزش ایرانی مَلَس شده و آدم‌ها با استفاده از امتیاز قهرمانی می‌توانند دختران ساده‌دل را بی‌سیرت کرده و از روی جنازه و غرور آن‌ها بگذرند. (مراجعه شود به خبر خبرگزاری فارس درباره تجاوز به عنف بازیکن تیم ملی فوتسال، که این روزها دادگاهش در حال برگزاری ست).

۵- آی ناصر ای ناصر! ای ناصر شرم‌رو و شرمگین! تو دیگر چرا...؟ اگر در دهه‌ی شصت به ما می‌گفتند معصوم‌ترین بازیکن این فوتبال کیست می‌گفتیم حتماً تو، حتماً تو.

تو که شلاق‌های احمد افغانی را در زمین راه‌آهن خورده‌ای و آخ نگفته‌ای تا ساخته و پرداخته شوی، تو دیگر چرا هر روز در جلدها و پیشخوان مطبوعات اتراق کرده‌ای داداش من؟ تو دیگر چرا؟ آن روز که تازه لاله را کشته بودند و شهلا زیر تیغ بود،در دفتر ما، در خیابان سمیه با هم قرار گذاشتیم که گفتگو کنیم. یادم هست در آن دو- سه ساعت، صدبار برایت آب‌قند آوردم؛ حالت بد بود. در هیبت مردگان بودی و زیستن نمی‌خواستی و نمی‌توانستی؛ نمی‌توانستی باری این‌همه سنگین را روی کتف‌های حقیرت حمل کنی. انگار مرده‌ای متحرک بودی و با آن لباس تمام مشکی، فقط از خدا مرگ می‌خواستی تا خلاص شوی.

من برایت آب‌قند می‌آوردم و فِرت فرت سیگار دود می‌کردیم و اتاق را مه برداشته بود، و تو همین‌طور دریا- دریا می‌اشکیدی! خواهرت گفته بود فقط به آیه‌های قرآن کریم پناه ببَر بلکه این روزهای سخت را از سر بگذرانی. یادم هست وقتی پرسیدم چرا تو؟ چرا تو ناصر؟ گفتی که مصلحت خداوندی‌ست. گفتی که قضا و قدر است. گفتی که بیشتر ستاره‌ها درگیر رابطه‌های پنهانی با جنس مخالف‌اند؛ اما تاس رسوایی من افتاد تو طشت و دیگران قسِر در رفتند. اگر یادت باشد کباب‌های دهه‌ی شصت بازار شاه عبدالعظیم را نفرین کردیم که اگر در آن روز کذایی نخورده بودی و اگر در آن روز بدطالع، شهلای چهارده‌ساله را لجوج و سمج در مقابلت نمی‌دیدی (که آمده ازت امضا بگیرد)، این اتفاقات هم رخ نمی‌داد.

من نمی‌توانستم دلداری‌ات بدهم و بگویم که همه‌چیز هم قضا و قدر نیست برادر! آب‌قند می‌آوردم و سیگار آتش می‌زدم. گفتم فقط گذشت زمانه می‌تواند زخم‌های روح تو را التیام دهد. حتی نشان به آن نشان، که ترانه‌ی "ترکم نکن" را در ضبط و صوت فکستنی باز کرده بودیم: «این عشق نمی‌تونه این‌جوری تموم شه. مَنو ننداز تو مُردگی‌ها و ظلمت‌ها. ترکم نکن...» از آن روز، بسیار شب‌ها گذشته بود و فکر می‌کردم تو هم‌چون مردگان نفس می‌کشی که غوز بالا غوز شد و داستان تازه‌ات را در رسانه‌ها خواندم. داستان زن سوم و گروگان‌گیری و فلان و بهمان. داری با خودت چه می‌کنی ناصر؟ اکنون مرده‌تر شده‌ایی یا زنده‌تر؟

 

نظرات شما