جادوی پیراهن شماره 10
1. يهو چشمم به آگهي بزرگي كه حجم زيادي از صفحه هفته نامه را گرفته بود افتاد. مضمون آگهي اين بود :« قابل توجه هوادران استقلال ، شما مي توانيد با تكميل فرم چاپ شده در اين صفحه و واريز فلان مبلغ به شماره حساب اعلام شده، در عرض كمتر از يك هفته ، لباس اصل تيم محبوبتان را داشته باشيد.» چشمانم داشت از حدقه بيرون مي زند، باوركردني نبود (1) ، همان لحظه كه داشتم با تعجب اطلاعات آگهي را بالا و پايين مي كردم، به اين فكر مي كردم كه حتما در صفحات بعدي هم آگهي مربوط به فروش لباس اصل پرسپوليس هم هست. قلبم به تپش افتاد، با هيجان صفحات را يكي يكي ورق مي زدم تا به آگهي مورد نظر برسم، اما هر چقدر ورق زدم اثري از آن نبود كه نبود، كاخ آرزو هايم يهو نابود شد، در همه مدتي كه داشتم صفحات را ورق مي زدم ، خودم را در لباس شماره ده علي دايي مي ديدم. هر چقدر ورق مي زدم و به صفحات انتهايي هفته نامه مي رسيدم تصويرم در لباس شماره ده سرخ ها كمرنگ تر مي شد، چون اصلا خبري از آگهي فروش لباس پرسپوليس نبود.
2. داشتم ديوانه مي شدم، استقلالي ها لباس اصلشان را مي فروشند ، اما ما چي. به خاطر همين خودم دست به كار شدم، آگهي چاپ شده مربوط به خريد لباس استقلال را از صفحه هفته نامه جدا كردم، طبق فونتي كه با آن آگهي طراحي شده بود، از لوازم التحريري محل حروف برگردان خريدم و مثل همان آگهي را ساختم (2). حدود سه چهار روزي وقت برد و همه توي خانه به من مشكوك شده بودند كه چي شده كه من اينقدر بي سروصدا شدم و مي آيم و مي روم تو اتاق و ساعتها بيرون نمي آيم. بالاخره بعد از چند روز كار طراحي آگهي تمام شد ، منتها آگهي من نه لوگو داشت و نه آدرس باشگاه پرسپوليس ونه شماره حساب.
3. حالم حسابي گرفته شد، چون همه نقشه هايم نقش بر آب شده بود ، اين همه وقت گذاشته بودم و حالا هيچي به هيچي. آرزوي داشتن و پوشيدن پيراهن شماره ده سرخ ها داشت كم كم محو مي شد كه يك روز در يكي از صفحات همان هفته نامه چشمم به مطلبي افتاد كه در آن جوابيه روابط عمومي باشگاه پرسپوليس به يك ماجرايي، چاپ شده بود. مسولين اين هفته نامه هم براي اينكه نشان دهند به اصل مطلب وفادار بوده اند، تصوير جوابيه را كه در سربرگ رسمي باشگاه به دفتر نشريه ارسال شده بود، را كنار مطلب چاپ كرده بودند.
4. تا چشمم به تصوير جوابيه افتاد، ته دلم غنج زد ، همه چيز داشت درست مي شد . حالا سربرگ رسمي باشگاه را داشتم كه هم لوگو داشت و هم ادرس و هم شماره تلفن . آرزوي داشتن پيراهن 10 جادويي داشت محقق مي شد. رفتم از سربرگ كپي گرفتم ، دوباره يواشكي تو اتاق رفتنم هايم شروع شد و دو سه روزي درگير بودم تا بالاخره آگهي خريد پيراهن پرسپوليس تمام شد. خيلي شيك و دقيق طوري كه به نظر خودم با آگهي باشگاه استقلال مو نمي زد ، تنها تفاوتش اين بود كه پرسپوليسي شده بود و يك آيتم هم خودم به آن اضافه كرده بودم . آيتم شماره پيراهن و بازيكن مورد علاقه. البته آگهي من يك ايراد بزرگ هم داشت ، در آن سربرگ چاپ شده خبري از شماره حساب باشگاه نبود. دوباره دقيقه نود خوردم به ديوار.
5. چند روزي با خودم كلنجار رفتم ، آخر سر دلم را به دريا زدم و گفتم به اندازه پولي كه بايد واريز كنم ، پول نقد مي گذارم لاي آگهي و همه را با هم پاكت مي كنم و مي فرستم باشگاه . پيش خودم فكر مي كردم آنها پول را ببينند لباس را برايم مي فرستند ، حالا نقد و واريزي اش چه فرقي براي آنها دارد. دلم تالاپ و تولوپ مي زد، اطلاعات داخل آگهي را چند باري بالا و پايين كردم ، آدرس را درست نوشته بودم و اسم و فاميلمم هم مشكلي نداشت ، آن را تا كردم و گذاشتم داخل پاكت و پول لباس را هم گذاشتم حدود سه هزارتومان بود كه همه آن را با بدبختي جور كردم و حدود صد يا دويست تومانش هم پول خرد يعني سكه هاي دوتوماني و پنج توماني بود.
6. شماره باشگاه را نوشتم گوشه يكي از صفحات دفتر مشقم ، دو روز بعد از اينكه نامه را به آدرس پرسپوليس فرستادم ، براي رد گم كني چند سكه 5 ريالي برداشتم و رفتم تلفن عمومي سر كوچه و به باشگاه زنگ زدم. آقايي برداشت و ماجرا را برايش اينطور نقل كردم كه يك آگهي با چنين مشخصاتي در فلان هفته نامه چاپ شده و من و چند تا از دوستانم آن را پر كرديم و به آدرس باشگاه فرستاديم، آن بنده خدا كه از لحن صحبت كردنش مشخص بود جا خورده بعد از اينكه حرف هايم را شنيد ، شماره تلفنم را خواست كه گفتم ما تلفن نداريم و از تلفن عمومي زنگ مي زنم و او هم تاكيد كرد كه نيم ساعت ديگر حتمن به همين شماره زنگ بزنم.
7. با خودم گفتم تمام شد، يك هفته ديگه لباس علي دايي توي كمدم آويزان است. نيم ساعت ديگر زنگ زدم. اولين بوق كه خورد، گوشي را برداشتند، كس ديگري بود خودش را معرفي كرد گفت من مجيد عابديني هستم مدير روابط عمومي باشگاه، سن و سالم را پرسيد و گفتم 12 سالم هست . شروع كرد به سين جيم كردنم . آدرس گرفت ،آدرس باشگاه را پرسيد. اما لحن حرف زدنش آن موقع جوري نبود كه فكر كنم آن طرف دارد اتفاق هايي مي افتد.
8. بله باشگاه پرسپوليس بهم ريخته بود، همه فكر مي كردند كه پاي يك كلاهبرداري بزرگ وسط است و يكي دارد با اين كار مردم را سر كيسه مي كند. كلي استعلام گرفته بودند كه ببينند كدام شركت و توليدي لباس و هر جاي ديگري دارد اين كار را انجام مي دهد. اما هيچ سرنخي غير از من نداشتند. بنابراين آقا مجيد سعي كرد كه رابطه تلفني اش را با من حفظ كند تا نامه من كه قاعدتا بايد با توجه به اكسپرس بودنش ب دو سه روزه به باشگاه مي رسيد ، به دستشان برسد.
9. نامه بالاخره به باشگاه رسيد، سريع به امير عابديني مدير وقت پرسپوليس خبر دادند كه نامه رسيده و گويا اعلام جلسه اضطراري كرده بودند. وقتي در جلسه پاكت را باز كرده بودند و چشمشان به پول خردها و ده ، بيست توماني هاي پاره پوره كه به زحمت جمعشان به سه هزار تومان رسيده بود، خورده بود و آگهي دست ساز را ديده بودند متوجه شدند كه ماجرا از چه قرار است. دو روز بعد ، نزديكاي شب بود، زنگ در خانه مان را زدند، داداشم جواب داد، از پشت آيفون گفتند كه از باشگاه پرسپوليس آمدند، داداشم هاج و واج گفت : از باشگاه پرسپوليس آمدند ، من تا شنيدم رنگم شد مثل گچ ديوار، گفتم حتما فهميدند آگهي تقلبي است و آمده اند كه دستگيرم كنند، چون به خيال خودم اگر قرار بود لباس بفرستند بايد آن را پست مي كردند نه اينكه از خود باشگاه آن را بردارند بياورند دم در خانه. برادرم رفت دم در ، دو نفر از باشگاه آمده بودند. ماجرا را برايش تعريف كردند و سراغ من را از او گرفتند و داداشم گفت كه از ترس خودش را به خواب زده، آنها هم گفتند كه برادرتان يك هفته اوضاع باشگاه را به هم ريخته بود.
10. برادرم آن دو نفر را راهي كرد و آمد بالا داشتم مثل بيد مي لرزيدم كه داداشم آمد داخل ، وقتي چشمم به او افتاد نزديك بود كپ كنم تو دستش يك دست كاپشن شلوار اصل پرسپوليس بود و يك پيراهن بزرگ منقش به شماره 10 . گفت اين ها را آقاي عابديني داده ، نزديك شد و پول ها يي كه فرستاده بودم را گذاشت كف دستم و گفت آخر هفته مي آيند دنبالت كه ببرنت سر تمرين .