داعش، کورش را تسخیر کرد؛
حاتمیکیا در مسیر دهنمکی/ حاشیههای یک فیلمساز وابسته!
حوادث پردیس کورش و حضور مردانی گریم کرده با لباس داعش در پردیس کورش باعث شد تا بار دیگر نام حاتمی کیا به اخبار باز گردد. پیش از این در جشنواره فیلم فجر، او به خود لقب فیلمساز وابسته را داده بود که همین موضوع به انتقادها از او انجامیده بود.
رویداد۲۴ مازیار وکیلی: حوادث پردیس سینمایی کوروش آخرین پرده از نمایش افول کارگردانی بود که دوستش داشتیم. حاتمیکیا زمانی ترجیح میداد کارگردان باشد تا پروپاگانداساز. دوست داشت فیلم خوب بسازد و با کیفیت فیلمهایش به جنگ جریانهایی برود که از آنها بیزار بود و میتوانست فیلمی بسازد که همه را زیر چتر خود بگیرد.
حاتمیکیا فیلمهایی ساخته که همه اقشار جامعه چه آنهایی که مدافع سرسخت نظام هستند و چه آنهایی که نسبتی با نظام و حاکمیت ندارند یک اندازه آن فیلمها را دوست دارند. همه حاج کاظم، قاسم، داود و جمعه را دوست دارند و بعد از سالها هنوز در یادها ماندهاند؛ اتفاقی که بعید است برای فیلمهای جدید او بیفتد.
در آن فیلمها خلوصی بود که فیلمهای امروز حاتمیکیا فاقد آن هستند. اما چرا؟ برای پاسخ به این سوالات بهتر است کارنامه حاتمیکیا را بررسی کنیم.
دهه60؛ فیلمساز عرفانگرا
بعد از چند فیلم کوتاه، حاتمیکیا کارش را در سینما با فیلم هویت آغاز کرد. فیلم اول حاتمیکیا مثل هر فیلم اولی خامدستیهای فراوانی دارد. اما پر است از مضامین انسانی و عرفانی. مثل باقی فیلمهای دهه شصت حاتمیکیا هویت هم از جذب و چهره رحمانی اسلام میگوید. از فطرت پاک بشر که باید با تلنگری بیدار شود تا انسانها رستگار شوند.
دیدهبان جوان حاتمیکیا هم چنین جوانی است. جوانی پاک و مخلص که از کسی طلبکار نیست. آمده بجنگد برای میهنش. آمده از خاک و ناموسش دفاع کند بدون هیچ توقع و چشمداشتی.
مهاجر هم داستان تنهایی و غربت آدمهای جنگ بود. داستان خلوص و پاکی مردانی که مردانه جنگیدند تا ایران بماند. همین خلوص، صداقت و پاکی بود که سید مرتضی آوینی را عاشق حاتمیکیا کرد. آوینی که دنبال چهرهای میگشت که هم سینما را بشناسد و هم از خلوص و پاکی مکتبیها بگوید حاتمیکیا را کشف کرد و بر صدر نشاند. با حاتمیکیا دیگر دستان امثال آوینی در برابر جریان روشنفکری خالی نبود. در دهه شصت آنها کارگردانی را داشتند که میشد با افتخار از او دفاع کرد. دهه شصت برای حاتمیکیا دهه خلوص بود. حاتمیکیا در دهه شصت هنوز طلبکار نشده بود. هنوز ایمان داشت و این ایمان را میشد در لحظه به لحظه هویت،دیدهبان و مهاجر مشاهده کرد. هنوز زمانه جنگ بود و حاتمیکیا میدانست باید چه درباره بچههای جنگ بگوید. حاتمیکیا دهه شصت جوان بود و با ایمان و از ایمانش به نفع مردم و برای مردم استفاده میکرد. دهه شصت دهه حاتمیکیایی بود که اعتقاد داشت همه آن جوانهای پاکباخته به خاطر مردم جنگیدهاند. به خاطر همین خلوص هم بود که مردم عاشق فیلمهای حاتمیکیا شدند. عاشق فیلمهای جوانی که برای همه مردم فیلم میساخت نه فقط بخشی از مردم.
دهه 70؛ درد فراموشی نسل جنگ
دهه هفتاد دهه حاتمیکیا بود. او ستاره سینمای ایران بود. فیلمهایش هم اقبال مردمی را داشتند، هم منتقدان را راضی میکردند و هم حاکمیت را به داشتن یک کارگردان خوب مکتبی اُمیدوار میکرد. با عوض شدن زمانه حاتمیکیا هم عوض شد. دوران سازندگی از راه رسید و جامعه دوست داشت زندگی در صلح را تجربه کند و این تجربه زندگی در صلح یعنی فراموشی جنگ. اما برای حاتمیکیا این دوران مصادف بود با فراموشی بچههای جنگ. فراموشی همه آرمانها، عقاید و اعتقاداتی که حاتمیکیا و هم رزمهایش به خاطرش جنگیده بودند. پس شروع به اعتراض کرد و در فیلمهایش قهرمان را مقابل مردم گذاشت.
از کرخه تا راین از غربت قهرمانش میگفت و در آژانس شیشهای از اعتراضش به فراموشی بچههای جنگ. این اعتراضها جواب داد. مردم جسارت را دوست داشتند و حاتمیکیا کارگردان جسور آن دوران بود. کارگردانی که اعتقاد داشت اگر فیلم غیر جنگی ساخت ارشاد حق دارد نگاتیوهای فیلمش را آتش بزند. آن جوان ساده و عارف حالا به مردی معترض بدل شده بود که راه بقا و مبارزه را در اعتراض میدید. پس جسورانه اعتراض کرد و بدل شد به تنها ستاره سینمای ایران. ستارهای که اقبال عمومی، رضایت منتقدان و توجه حاکمیت را یکجا داشت.
دهه 80 آغاز فیلمسازی جناحی
در دهه 80 اوضاع برای حاتمیکیا پیچیده شد. حاتمیکیا این دوره دیگر ستاره نیست. نسل تازهنفسی به میدان آمده که هم فیلمسازی را از او بهتر بلد است و هم نبض جامعه را در دست دارد. حاتمیکیا معترض در دهه هشتاد با جامعه پیچیدهای مواجه است که توان درک و تحلیلش را ندارد.
با جامعهای ظاهراً متمدن اما آرمانگریز. جامعهای که قهرمان را دوست ندارد. جامعهای که اگر قهرمانی هم دارد دیگر شبیه قهرمانهای حاتمیکیا نیست. مردم دهه 80 دنبال آدمهای معمولی هستند. آدمهایی که شبیه خودشان باشد. آدمهایی با مشکلات خانوادگی و مالی. آدمهایی مثل مرتضی چهارشنبه سوری و نادر جدایی.
در این دهه است که اصغر فرهادی پا به میدان میگذارد و ستاره میشود. همان جوانک لاغر اندامی که با حاتمیکیا فیلمنامه آژانس شیشهای را نوشت. دهه 80 برای حاتمیکیا همچنان دهه اعتراض است. اما اعتراض همراه با اعوجاج.
تکلیف حاتمیکیا با خودش، مردم و نظام مشخص نیست. گاهی میشود حاتمیکیا دهه شصت و به نام پدر میسازد و گاهی فیمینیست میشود و دعوت را میسازد.
اما نشانههای تغییر را میشود در همین دهه 80 مشاهده کرد. حاتمیکیا شروع میکند به یک جناح نزدیک شدن. احساس خطر میکند و به مصاف رقیب تازهنفس میرود. بیشتر مصاحبه میکند و کمتر وقت روی فیلمهایش میگذارد. فرهادی را فیلمساز وابسته به جریانات خارج از کشور میداند و خودش را قهرمان مبارزه با روشنفکری. حاتمیکیا در دهه 80 لوس میشود. میشود فیلمسازی که همه باید برای موفقیت و دیده شدنش بسیج شوند. به کم هم قانع نیست. زیاد میخواهد. همه توجهات و نگاهها را و همه پولها و سرمایهها را برای خودش میداند. از همه، حتی از نظام توقع دارد. حاتمیکیا در دهه 80 تمام میشود و بدل میشود به کارگردان یک جناح خاص.
دهه90؛ نگران پول نباش
حاتمیکیا اصولگرا شده. میدان را به نسل جدید روشنفکران عرفی باخته. برای همین خشمگین است. عصبانی است. برای اینکه ثابت کند کارگردانی بلد است به سمت بیگ پروداکشن میرود. میرود سراغ صحنههای عظیم. صحنه هلیکوپتر در چ یا سکانس پایانی بادیگارد. فیلمنامههایش را پُر از شعار میکند، شعارهایی که فقط یک جناح را راضی میکند. همان جناحی که سخاوتمندانه برای حاتمیکیا پول خرج میکند تا او فیلم بسازد. حاتمیکیا هم فیلم میسازد. اول چ را که نه فیلم چمران که فیلم وصالی است. وصالی جنگجو و رزمنده در مقابل چمران منفعل.
در جشنواره جوایز تقسیم میشود و حاتمیکیا باز هم فریاد میزند اما این بار نه برای مردم که برای خودش. برای اینکه جایزهها را ببرد. خودش را لوس میکند تا بودجه بگیرد. میگیرد و بادیگارد را میسازد تا بگوید حتی نوابغ مملکت هم خودی هستند. حتماً باید ربطی به آدمهای دهه شصت داشته باشی تا بدل شوی به آدم خوب. اگر به آرمانهای آن دهه پایبند نباشی در حلقه آدم خوبها نیستی. بادیگارد دیگر برای مردم نیست، ضد مردم است. آخرین پرده کارنامه آقا ابراهیم هم به وقت شام است. یک کمدی ناخواسته که قرار بوده فیلمی جذاب درباره لزوم مبارزه با داعش باشد. اما به جای پدر و پسر و بجای حاج کاظم و داودهای قبلی حالا قهرمانش میشود چچنی ریش قرمز. با آن دیالوگ کمدی (چیطوری ایرانی؟)
پرده آخر؛ داعش در قلب کورش
چند مرد با اسلحه و قمه و قداره سوار بر اسب به بهانه تبلیغات به پردیس کوروش میروند. تبلیغات باعث میشود رعب و وحشت به جان مردم بیاُفتد. هرچند حاتمیکیا بیانیه میدهد و عذرخواهی میکند اما گویا فایدهای ندارد.
از آن جوان محجوب چیزی جز یک نام باقی نمانده. حاتمیکیا به سرعت به سمت دهنمکی شدن میرود. بدون هیچ ظرافتی فیلم جناحی میسازد و حمایت میخواهد. از آن کارگردان معترض دهه هفتاد فقط یک شبح باقی مانده. شبح یک مرد. مردی که خیلی زود به آخر خط رسید. مردی که اعتراض را بدل به کمدی کرد و فیلم را بدل به هجو. مردی که زمانی دوستش داشتیم. زمانی که کنار مردم بود. زمانی که قرار نبود برای فروش بیشتر به سمت مردم کشورش یورش ببرد و آنها را بترساند.