بیوگرافی و اشعار مهدی فرجی
مهدی فرجی (زاده ۹ بهمن ۱۳۵۸ در کاشان) شاعر ایرانی است. او را میتوان از جمله شاعران جوانی دانست که شعرش در پایان دهه هفتاد شکل گرفت و در آغاز دهه هشتاد به سرعت پیشرفت کرد.
رویداد۲۴ نمونه هایی از اشعار مهدی فرجی را در زیر بخوانید:
چشمم وزید آبی پیراهن تو را
چشمم وزید آبـــی پیراهن تــــو را
حوض در آستانهی سر رفتن تو را
سلولهای پوست من نقشه میکشند:
از شاخـــههای باکـــره گی چیدن تو را
به ثروت شیوخ عرب میتوان فروخت
در بدترین لباس جهـــان مانکن تو را
شوقم زبانه میکشد وباز میکند
شش دکمهی مزاحم پیراهن تو را...
انگشت من که آب لطیف نوازش است
بگذار رودخــــانه شود گـــردن تو را ـ
تا ماهیان تشنه ـ لبانم ـ رها شوند
امـــواج پــــر تلاطم بوسیدن تـــو را
حالا نفس نفس نفسم ذوب میکند
قطره به قطره برف سفید تن تـو را
با ذره ذرهی بدنم درک میکنم
معنـــای پرحرارت زن بودن تــو را
شبای شب قشنگ همآغوشی ام، خدا
از روی خــانـه ام نکشد دامـــن تـــو را
کفشهایم کجاست؟ میخواهم بی خبر راهی سفر بشوم
چشمم وزید آبـــی پیراهن تــــو را
حوض در آستانهی سر رفتن تو را
سلولهای پوست من نقشه میکشند:
از شاخـــههای باکـــره گی چیدن تو را
به ثروت شیوخ عرب میتوان فروخت
در بدترین لباس جهـــان مانکن تو را
شوقم زبانه میکشد وباز میکند
شش دکمهی مزاحم پیراهن تو را...
انگشت من که آب لطیف نوازش است
بگذار رودخــــانه شود گـــردن تو را ـ
تا ماهیان تشنه ـ لبانم ـ رها شوند
امـــواج پــــر تلاطم بوسیدن تـــو را
حالا نفس نفس نفسم ذوب میکند
قطره به قطره برف سفید تن تـو را
با ذره ذرهی بدنم درک میکنم
معنـــای پرحرارت زن بودن تــو را
شبای شب قشنگ همآغوشی ام، خدا
از روی خــانـه ام نکشد دامـــن تـــو را
کفشهایم کجاست؟ میخواهم بی خبر راهی سفر بشوم
کفشهایم کجاست؟ میخواهم بی خبر راهی سفر بشوم
مدتی بی بهـــــار طی بکنم دوسه پاییــــز دربــه در بشوم
خسته ام از تو از خودم از ما، ما ضمیـــر بعیــــد زندگی ام
دونفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشوم
یک نفر در غبـــار سرگردان یک نفــر مثل برگ در طوفان
میروم گم شوم برای خودم کم برای تو دردسر بشوم
حرفهــــای قشنگ پشت سرم آرزوهـــــای مادر و پدرم
حیف خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشوم
پدرم گفت دوستت دارم پس دعـــا مـــی کنم پدر نشوی
مادرم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر است
نیستـم در حدود حوصلهها پس صلاح است مختصر بشوم
دورها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیست
گاه گاهی سری بـزن نگذار با تو از این غریبهتر بشوم
ای چشم تو دشتی پر آهوی رمیده
ای چشم تو دشتی پر آهوی رمیده
انگار کـــه طوفان غــــزل در تو وزیده
دریاچهی موسیقی امواج رهایـی
با قافیهی دستهی قوهای پریده
اینقدر که شیرینی و آنقدر که زیبا
ده قرن دری گفتن، انگشت گزیده
هــم خواجـــه کنار آمده با زهد پس از تو
هم شیخ اجل دست از معشوق کشیده
صندوقچــــهی مبهــــم اسرار عروضـی
«المعجم» ازاین دست که داری نشنیده
انگار «خراسانی» و «هندی» و «عراقی»
رودند و تو دریـــای بـه وصلش نرسیده
با مثنــوی آرام مگر شعر بگیرد
تا فقرقوافی نفسش را نبریده...
مفعــول ومفاعیل و دل بـــی سروسامان
مستفعل و مستفعل و این شعر پریشان
بانــــوی مرا از غـزل آکنده که هستی؟
در جان فضا عطر ِ پراکنده که هستی؟
از «رابعـــــه» آیـــا متولد شدهای یا
با چنگ تورا «رودکی» آورده به دنیا؟
درباری «محمود»ی یا ساکن «یمگان»
در بادهی مستانی یا جامهی عرفان
اسطورهی فردوسی در پای تو مقهور
«هفتاد من ِ مثنوی» از وصف تو معذورای شعر تـر ازشعـر تراز شعـرتراز شعر
من باخبرازعشق شدم بی خبراز شعر
دست تو در این شهر براین خاک نشاندم
تا قونیــــه تا بلـــــــخ چــرا ریشه دواندم؟
آرام ِ غـــــزل مثنـــــوی ِ شــور و جنـــــون شد
این شعر، شرابی ست که آغشته به خون شد
برگرد غزل بلکه گلم بشکفد از گل
لاحــــول ولا قــــــوة الا بتغـــــزّل
***
بانـــویتر و تازه تــراز سیب ِ رسیده
بانوی تورا دست من از شاخه نچیده
باید که ببخشید پریشان شده بودم
تقصیرخودم نیست هـــوای تو وزیده
آشوب غزل هیچ که خورشید هم امروز
در شـــرق فرو رفته و از غـــــرب دمیده
این قصهی من بود که خواندم که شنیدی
«افسانـــه مجنــــون ِ بـــه لیلی نرسیده»
میتوانی بروی قصه و رویا بشوی مهدی فرجی
میتوانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطهی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت میدانی
من زمینگیر شدم تا تو، مبادا بشوی.
انداختی از سکـه بازار پــری هــــا را
بشمار وقتی میپرانی مشتریها را
دامن طلای پــــرتلاطــــم این همـــه دل را
خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان
خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان
انتخابــی است کـــه کردیم برای خودمان
این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند
غـــم نداریم، بــــزرگ است خدای خودمان
بگذاریم که با فلسفهشان خوش باشند
خودمان آینــــه هستیــــم برای خودمان
ما دو رودیم کــــه حالا سرِ دریا داریم
دو مسافر یله در آب و هوای خودمان
احتیاجی بـــه در و دشت نداریم، اگـر
رو به هم باز شود پنجرههای خودمان
من و تـو با همهی شهر تفاوت داریم
دیگران را نگذاریم بــه جـــای خودمان
درد اگر هست برای دل هم میگوییم
در وجــود خودمان است دوای خودمان
دیگران هرچه کــه گفتند بگویند، بیا
فریادهای من بــه کجـــا میرسند بود
تردید چشمهای تــو مثل غریبه هـــا
وقتی که چشمهای مرا میدوند بود
خوابم پرید ثانیه ها. تیک... تاک. تیک
ساعت بـــه وقت عقربـــه آباد چند بــود؟
وقت دوازده عدد گنگ مــــی دوند
وقت هزار ثانیه گم میشوند بود
آن شب که قرص ماه نخوردند ابرها!
درد ستــارههای مرا میکشند بود
یک لنگه کفش قرمــز جاماند پشت در
در کوچه رد پای ((تو را میبرند)) بود
پابند کفشهای سیاه سفر نشو
یا دست کـم بخاطر من دیرتر برو
دارم نگاه مـی کنم و حرص مـی خــــورم
امشب قشنگتر شدهای - بیشتر نشو
کاری نکن که بشکنی، اما شکستهای
حالا شکستنی ترم از شاخـههای مو
موضــــوع را عـوض بکنیم از خودت بگو -
به به مبارک است:دل خوش - لباس نو
دارند سور وسات عروسی میآورند
از کوچــههای سرد به آغوش گرم تو
...
خبر های مرتبط