رابطه شاعران و مرگ زبانها/ شعر چگونه زبان فارسی را از مرگ نجات داد؟
رویداد۲۴ احسان کوشا: بسیار شنیدهایم که هنر، آفرینش است یا شاعران هستند که واژههای نو میسازند و زبان را غنی میکنند؛ اما آیا این چنین سخنانی تنها جملاتی تزئینی برای آراستن مقدمه مقالهها یا متنهای منتقداناند یا میتوان در جهان واقعی نقش آفرینندگی برای هنر شعر قائل بود؟
منظور این است که آیا آفرینندگی هنر صرفا در حوزه زیباشناسی قابل تحلیل است یا آن را در زندگی واقعی هم میتوان یافت؟ اصطلاحاتی مثل «زایایی زبان» ذهن ما را به سمت واژههایی که فرهنگستانهای زبان تولید میکنند میبرد یا به سمت شعر؟ چرا میگوییم شعر «جریان زندۀ زبان» است؟ وجه تشابه زبان با زندگی چیست؟
اجازه بدهید اول ببینیم زندگی در معنای عام خود چیست. البته ما به دنبال یک تعریف جامع و مانع نیستیم بلکه یک خصوصیت کلی و عام میخواهیم. میتوانیم بگوییم زندگی کنش و واکنشهایی است که یک موجود زنده در فاصله بین تولد تا مرگ انجام میدهد.
حالا اینطور به قضیه نگاه کنیم که این مسیرِ زندگی که ما تعریفش کردیم همان مسیر زبان نیز هست. زبانها از جایی به وجود میآیند و روزگاری هم تباه میشوند. به قبل و بعدش کار نداریم و صرفا آن بازۀ میانی، همان زیست یا زندگی زبان است.
زبان هم مثل زندگی کنشها و واکنشهایی دارد، هویت و قوانین خود را میسازد و تشخص مییابد. کسانی در پی شناخت آن بر میآیند و خودش هم «حامل» شناختهای مختلف از خود و دیگران میشود. خب! در این مسیر چه کسانی واقعا زبان را «بازتولید» کرده و از زوال آن جلوگیری میکنند؟ طبعا اولین پاسخ این است که دانشمندان و حکما و فلاسفه هستند که مرتب بر قوت و غنای زبان میافزایند و بخشهای نخبه جامعه اند که آن را سالم و قوی نگاه میدارند.
حالا اگر عالِم «زبانشناس»ی بگوید که اقشار مذکور تاثیر زیادی بر زایش و حفظ زبان ندارند، چه؟! دکتر علیمحمد حقشناس نوشته «من راز مرگ زبانها را صرفا در رکود و سترونی شعر آنها و آنگاه در مرگ شعر آن زبانها میدانم. حق شناس دانشمندِ زبانشناس برجستهای بود و آثاری خلق کرد که مراجع این علم در کشور ما هستند، بنابراین ما با اظهار نظری توخالی و هیاهوبرانگیز روبرو نیستیم. او میگوید: هر زبانی آنگاه میمیرد که آخرین شاعرش مرده باشد.»
خب معنی این مرگ چیست؟ چگونه مرگ شاعران موجب زوال یک زبان میشود؟ در اینباره باید به تاریخ مراجعه کنیم. نخست نگاهی به زبان لاتین خواهیم داشت. لاتین، زبان بخش باختری امپراتوری روم بود و چون روم به دو پاره تقسیم شد، لاتین در مقام زبان روم غربی تداوم یافت.
صاحب کتاب «مقالات ادبی و زبانشناختی» میگوید: «این زبان، سه دوره مشعشع ادبی را پشت سر نهاد. سومین دوره با حملات قبایل ژرمن به خاک روم آغاز شد، روم غربی به دست این وحشیان افتاد و اینان پاپ اعظم رابه جای امپراطور نشاندند و خود کمر به خدمت او بستند؛ و در این کار چنان تند رفتند که قضایا بر خودشان هم مشتبه شد و پنداشتند بعد از پاپ اعظم هیچ کس مسیحیِ مومن نیست، الّا البته خودشان؟! این بود که به هیچ چیز میدان ندادند مگر به کلیسا و به آنچه کلیسا بگوید؛ و کلیسا همه آثار ادبی و فلسفی یونان و روم باستان را کفرآمیز اعلام کرد؛ سوای اندکی از آثار افلاطون که آگوستین قدیس رواجشان داد و اندکی هم از آثار ارسطو که بعدا -خیلی بعدها- توماس اکویناس قدیس به کلیسا خوراندشان. به این ترتیب بود که آفتاب زبان لاتین بر لب بام رسید و «لاتین» تبدیل به زبان کلیسا و فلسفه شد و کلیسا و فلسفه هم در چاردیواری مدارس محبوس و محدود ماندند و زبان لاتین را هم با خود به حبس بردند.»
از آن پس اگر شعری هم به زبان لاتین گفته شد به دردِ همان کلیسا و فلسفه میخورد، زیرا که این شعر دیگر از سرچشمه اصلیِ خود و در واقع از زندگی خود بریده بود. آن شعر دیگر به درد مردم زمانه نمیخورد و به حال و روز آنها نمیپرداخت. این بود که مردم نیز حساب خود را از لاتین جدا کردند و به زبانهای محلی روی آورند.
کلیسا و فلسفه هنوز به لاتین سخن میگفتند، اما لاتین دیگر مرده بود، زیرا که هیچ «سخنگوی مادرزادی» نداشت. البته کتابهای بسیار در علم و فلسفه و اخلاق و سیاست به لاتین نوشته شد، اما هیچ یک نتوانستند به این زبان جانی بدهند؛ ازآنکه شعر –و فقط شعرِ زنده و زاینده زمانه- میتوانست آن را زنده سازد.
کتابهای فراوان بر بار فرهنگی و تمدنی آن افزودند، ولی نتوانستند گــَرد مرگ از چهره آن بزدایند. لاتین مرده بود؛ وقتی دانته و شاعران دیگری آمدند که به زبانهای محلی خودشان شعر سرودند، ناگاه همه دریافتند که لاتین دیرگاهی است که مرده است!
اما آیا لاتین یک استثناء به شمار میرود؟ خیر! سانسکریت هم به همین ترتیب مُرد! سانسکریت را آریاییان با خود به هند آوردند. این زبان از آغاز زبان زنده این مردمان بود که با آن در خانه و بازار سخن میگفتند، با آن زندگی میکردند و با آن میمردند. شعر اینان زبانی زنده بود که برای مردمی زنده سروده میشد تا از عیش و عزای آنها بگوید.
اکنون وُداها و اوپانیشادها از آنها باقی ماندهاند. اما روزی فرارسید که اهل کتاب و قرطاس دریافتند که مردم کوچه و بازار دیگر با این زبان سخن نمیگویند و، چون این نخبگان، گذشته را برتر از حال میپنداشتند و مردگان را با خود دمسازتر از زندگان میدیدند، نشستند و تصمیمی اتخاذ کردند.
آنها برای آن زبانِ کهن «دستورِ زبان» نوشتند و مقرر داشتند که هیچکس به زبانِ فسادگرفته مردم کوچه و بازار نیاموزد و نیاموزاند، نه بنویسد و نه نیز بسراید و از آن پس دیگر کسی به زبان زندگان ننوشت. به این ترتیب حساب مردم هند از زبان سانسکریت جدا شد، زیرا سانسکریت دیگر زبان کتب و مکتبخانه بود؛ در حالی که کودکی در فضای آن به دنیا نمیآمد و پیری در محیط آن از دنیا نمیرفت. اگر کسی سروکارش به مکتبخانه میافتاد، همانجا کارش را انجام میداد و تمام! و وقتی که به زندگی واقعی خود بر میگشت، به زبان واقعی و زنده خود سخن میگفت.
این ماجرا هزار سال طول کشید و هیچ یک از فلاسفه و بزرگان درنیافتند که بر سر گوری گریه میکنند که مردهای در آن نیست. (حقشناس میگوید تنها استثناء در این میان بودا بود که دریافت باید با مردم به زبان مردم سخن گفت. او زبانِ بزرگان و نخبگان را کنار گذاشت و با زبان کسانی سخن گفت که آنها را مخاطب خود میدانست.)
بیشتر بخوانید: بودا که بود و چه گفت؟
باری به این ترتیب مردم سالیان سال بود که زبان زنده خود را به کار میبردند و هر جماعت برای خود گویشی دیگر فراهم آورده بودند.. تا اینکه طوفان حوادثِ غزنویان و مغولان و بعد انگلیسیان آمد و زبانهای جدید و محلی در مقابل سانسکریتی که دیگر زنده نبود، با هم آمیختند تا مردم از لونی دیگر سخن بگویند.
پس از این تاریخنوردی مختصر در فضای زبانی، به کشور خودمان برگردیم و سرنوشت زبان فارسی را ببینیم. بیش از دویست سال از فتح ایران میگذشت که پادشاهی به نام یعقوب لیث صفاری دستور داد زبان رسمیِ مکاتبات و مشاعرات ایران را از عربی به پارسی برگردانند.
یعقوب خود اهل کتاب و دفتر نبود و شعر عربی را درک نمیکرد از این رو گفته بود «چیزی که من اندرنیابم چرا باید گفت؟» این مساله زمانی رخ داد که در یک بازه دو قرنی زبان پارسی به عقب رانده و ضعیف شده و همزمان زبان عربی به درخت پر بر و باری تبدیل شده بود که هم زبان علم بود و هم ادب و هم عبادت.
یعقوب و عیاران سیستان مردمانی بودند که به زبانِ زندۀ مردم سخن میگفتند و نه به زبان امپراطوری فروپاشیده ایران؛ از اینرو زبان کهنۀ ایرانی (زبانِ رایج در زمان ساسانیان) و شعر «خسروانی» مجالی برای خودنمایی نیافت و به جای آنها زبان «دری» و شعر جدید فارسی رایج شدند.
حقشناس شعر دری را حرزی میداند که به بازوی زبان فارسی بسته شد و در طول هزار سال و بیشتر اگرچه بسیاری از نخبگان اعم از ادیب و فقیه و مفسر و مورخ و متکلم به زبان عربی نوشتند، ولی فارسی باقی و زنده ماند.
او میگوید که فارسی ماند نه به خاطر اینکه گروهی از نخبگان، کلام و تفسیر و تاریخ را به فارسی مینوشتند بلکه به خاطر این ماند که شاعران ایران از روزگار یعقوب به بعد همه به فارسی شعر سرودند. او اضافه میکند در دوران کنونی هم اگر نخبگان به رسم روزگار به انگلیسی و فرانسه و آلمانی و روسی بنویسند، باز هم فارسی باقی و زنده خواهد ماند؛ زیرا که شعر فارسی نمرده است، زیرا آخرین شاعر پارسیگو نمرده است.
به این ترتیب پاسخ یکی از پرسشهای ما یعنی ارتباط شعر یا گستردهتر بگوییم به معنای اعم «کلام ادبی» با زایایی زبان مشخص شد. به گفته استاد حقشناس صرفا شعر و ادبیاتِ خلاق هستند که زبان را میزایند و زنده نگاه میدارند و نه هیچ چیز دیگر! شاعر میتواند به زبان مردگان سخن بگوید و خوب هم بگوید، اما مخاطبان او همان هفت هزارسالگان خواهند بود.
از این منظر میتوان شعر را قلب تپنده یا میتوکندری سلولهایِ زبان دانست. اما درست مثل هر قلب یا میتوکندری دیگری این هم میتواند –دیر یا زود- دچار زوال و کهنگی و مرگ شود. این مرگ چگونه پیش میآید؟
حقشناس میگوید: «مرگ شعر و شاعر به نوبه خود آنگاه رخ میدهد که به هر دلیل اینها از زندگی و زمانه خود قطع رابطه کرده باشند و از مردم و عیش و عزای آنان بریده باشند یا به گذشتهها مشغول شده باشند یا به چیزی سرگرم شده باشند که از آنِ مردم نباشد.. و این خود همیشه با زایش شعر دیگری به دست شاعران دیگری در زبانی نوخواسته همراه است.
به این ترتیب میتوان گفت که از نگاه دکتر حقشناس، هرزبانی آنگاه زاده میشود که اولین شاعرش پا به دنیا نهاده باشد و زمانی میمیرد که آخرین شاعرش مرده باشد!
احسان کوشا دکترای زبان و ادبیات فارسی
خوبه مثل افغانستان باشیم که زبانش به خاطر عدم تولید علم، ذرهای زایایی نداشته و هنوز به زن میگن «سیاه سر»؟؟