به مناسبت تولد بهترین کارگردان زن سینمای ایران
رخشان بنیاعتماد؛ سینماگری که گذشتهاش را فدای شعارهایش کرد
رخشان بنیاعتماد را با فیلمهای اجتماعیاش میشناسیم.او چه زمانی که کمدی میساخت، چه زمانی که روی به فیلمهای عاشقانه آورد و چه زمانی که به فیلمهای اجتماعیاش رنگی از سیاست زد همیشه بخشی از اجتماع را در آثارش بازتاب میدهد. سالها چنین کارگردانانی را یا با الفاظی مثل دغدغهمند و با هویت ستایش و یا با الفاظی مثل تلخاندیش و بدبین طرد کردند.
رویداد۲۴- مازیار وکیلی- رخشان بنیاعتماد را با فیلمهای اجتماعیاش میشناسیم.او چه زمانی که کمدی میساخت، چه زمانی که روی به فیلمهای عاشقانه آورد و چه زمانی که به فیلمهای اجتماعیاش رنگی از سیاست زد همیشه بخشی از اجتماع را در آثارش بازتاب میدهد. سالها چنین کارگردانانی را یا با الفاظی مثل دغدغهمند و با هویت ستایش و یا با الفاظی مثل تلخاندیش و بدبین طرد کردند.
برای چنین فیلمسازانی زدن حرفشان مهمتر از فیلمسازی است. آنها کارگردانانی هستند که احساس میکنند وظیفه سینما بیان دغدغههای مهمی است که به ذهنشان رسیده. آنها فیلم میسازند تا حرفی بزنند، چیزی بگویند و گوشهای از اجتماع را به مخاطب نشان دهند. خطر شعاری شدن فیلمهای این فیلمسازان را تهدید میکند. خطر اینکه فیلمشان به یکی از مقالات متعدد روزنامههای یک جناح سیاسی خاص تبدیل شود.
مشکلی که فیلمهای سالهای اخیر بنیاعتماد دارند همین است. فیلمهایش مدام از سینما دور میشوند و به روزنامه نزدیک. برای بنیاعتماد این سالها مهم نیست که فیلمش چه کیفیتی دارد، مهم این است که باید حرفی را که به نظرش مهم رسیده بیان کند. برای او (و هم طیفهایش) سینما هدف و غایت نیست، ابزار است. شاید اگر بنیاعتماد فیلمساز نمیشد روزنامه باز میکرد و آنجا حرفهایش را میزد. چون برای او زدن یکسری حرفها مهم است. سینما برای او اندازه حرفهایی که میخواهد بیان کند ارزش ندارد.
این طیف از کارگردانان سینمای ایران به راحتی پشت عنوان اجتماعی ساز پنهان میشوند و کیفیت فیلمهایشان را نه بر اساس معیارهای سینمایی که بر اساس میزان جسورانه بودن موضوع و سوژه میسنجند. برای بنیاعتماد مهم نیست که فیلم قصهها فیلم خوبی نیست و اپیزودهایش هر کدام ساز جداگانهای میزند، بلکه این مهم است که در قالب آن اپیزودهای ناهمگون حرف به ظاهر مهماش را بزند و چندتایی گوشه و کنایه سیاسی را هم چاشنی کار کند تا وظیفهاش را انجام داده باشد.
مهم نیست که خون بازی در داستانگویی ابتر است و ساختارش کپی برداری ضعیفی از نمونههای هالیوودی. مهم این است که بنیاعتماد درباره گسست خانواده، اعتیاد جوانان و ارتباطات غلط آنها حرف بزند. به خاطر همین اهمیت سوژه بر ساختار، فیلمهای سالهای اخیر بنیاعتماد فیلمهای بدی هستند. چون در آنها چه گفتن مهمتر از چگونه گفتن است. این در تضاد با ذات سینما است. سینما تصویر است. سینما یک ساختار منظم و سازمانیافته است. در سینما باید بتوانید داستان تعریف کنید.
در سینما مهم این است که چگونه داستان تعریف میکنید و چگونه آن داستان را به تصویر میکشید. موضوع چندان اهمیتی ندارد. موضوع میتواند هر چیزی باشد، حتی میتواند یک امر تخیلی محض باشد. مهم این است که شما چگونه آن داستان را تعریف کنید تا من به عنوان بیننده درگیر آن شوم. اما بنیاعتماد چگونگی را به گوشهای وانهاده و به چه گفتن اهمیت داده. برای همین هم هست که فیلمهای چند سال اخیرش شبیه مقالات روزنامه شدهاند. پر از شعار و نیش و کنایه سیاسی. به مقالات مصوری میمانند که بیسلیقه به تصویر کشیده شدهاند. بعد از اینکه آن تب و تاب اولیه فروکش کرد و سالها گذشت هیچ نکته جذابی برای مرور دوباره ندارند. چون حاصل یک جو و مود زودگذر سیاسی هستند و به همین خاطر در یاد و خاطره کسی نمیمانند. مثل فیلمهای دهنمکی و حاتمیکیا در سالهای اخیر. تنها تفاوت بنیاعتماد با آن دو نفر این است که او در منتها الیه چپ نمودار سیاسی کشور ایستاده و دهنمکی و حاتمیکیا در منتها الیه راست . او اصلاحطلب است و آنها اصولگرا. وگرنه هر دو در یک چیز مشترک هستند و آن سیاستزدگی و نگاه ابزاری به سینماست. اما بنیاعتماد گذشته نسبتاً قابل اعتنایی دارد. گذشتهای که با امروز او خیلی متفاوت است. گذشتهای که فیلمهایش بیشتر رنگ و بوی سینما داشت و انقدر آغشته به سیاست نبود. زمانی بنیاعتماد زرد قناری، نرگس و حتی روسری آبی میساخت.
نرگس احتمالاً بهترین فیلمی است که یک فیلمساز زن در تاریخ سینمای ایران ساخته. ردی از نئورئالیسمهای ایتالیایی را درون خود دارد. فیلم کوچک و تلخی است که داستانش به قلب آدم چنگ میاندازد. رنج کاراکترهایش واقعی است. در آن خبری از شعار نیست و مخاطب هر لحظه با غم آفاق، عادل و نرگس احساس همذات پنداری میکند. حتی روسری آبی هم با وجود اینکه خیلی سانتیمانتال است لحظات درخشانی دارد. مثل تکگویی درخشان رسول رحمانی روی پلهها خطاب به فرزندانش. یا حتی کمدی ساده اما موثر زرد قناری که داستان معمولیاش را چنان گرم و روان تعریف میکند که تا مدتها از ذهن تماشاگر پاک نمیشود. همین گذشته قابل اعتنا است که باعث میشود بنیاعتماد را بهترین کارگردان زن سینمای ایران بدانیم.
او نه مثل درخشنده اهل نصیحت کردن است و نه مثل تهمینه میلانی اسیر یک ایدئولوژی مرد ستیزانه. فیلمهای قدیمیترش نشان میدهد قصهگویی بلد است و در کارگردانی تبحر دارد. نشان میدهد میتوانسته فیلمهای منسجم بسازد، جوری که از ذهن تماشاگر پاک نشود. اما به مرور آن وجه سینمایی را فدای ژست سیاسیاش کرده و بدل به کارگردانی شده که تمام لحظات فیلمهای چند سال اخیرش اندازه یکی از مقالات روزنامههای اصلاحطلب ارزش ندارد. بنیاعتماد سینما را بدل به محلی برای بیان مواضعش کرده. مواضعی که شاید دل تعداد اندکی را خنک کند و حرص عدهای را درآورد، اما ارزش چندانی ندارد. قربانی اصلی چنین وضعیتی سینما است. سینما جایگاهی بسیار از والاتر از این نگاههای سیاسی زودگذر دارد.
سینما میتواند قلب ما را به تپش بیاندازد، هیجان زدهمان کند، غمگینمان کند و یا ما را بخنداند. وقتی این دستاوردهای بزرگ سینما نادیده گرفته میشوند و فیلمها بدل میشوند به جایی برای حل منازعات سیاسی دیگر نمیتوان توقع یک فیلم خوب داشت. بنیاعتماد به شهادت نرگس،زرد قناری و روسری آبی کارگردان خوبی است. حتی اگر خودش به دست خودش آن گذشته درخشان را خراب کند. حتی اگر بخواهد به جای کارگردان مقالهنویس باشد. حتی اگر خودش بخواهد به خوبی گذشته نباشد ما تماشاگران نگاههای حسرتبار آفاق را فراموش نمیکنیم تا یادمان بماند ارزش سینما بالاتر از تمام عقیدهها و دغدغههای عالم است.