شوهر من یک معشوقه دارد
شیدا پس از مدتها پی به راز طولانی مدت شوهرش برد. وی فهمید که شوهرش مدتهای طولانی به او خیانت میکرده است. مشاور خانواده در این باره نصیحتهایی را به وی کرد
رویداد۲۴ خانم شیدا ۴۴ ساله مددکار اجتماعی نیمه وقت، مادر سه فرزند و یک انسان فعال در اجتماع است. یکباره احساس کرد تمام زندگیاش را بیهوده گذرانده و دنیا برایش تمام شده است. او از همسرش همایون طلاق گرفت، همایون یک وکیل بود و به مدت ۲۲ سال با هم زندگی کرده بودند، و به مدت طولانی با زنی از همکارانش رابطه داشت. همسرش ناراحت بود که او چطور توانسته این کار را با او بکند؟ و اینکه حالا باید چکار بکند؟ بعد شما داستان را از زبان همایونمیشنوید: چه چیزی این وسط غلط بود و همسرش چگونه پی به رابطه او با همکارش برد؟
شیدا:
تازگیها فهمیده ام که همایون با یکی از همکارانش رابطه دارد- و ظاهرا رابطه آنها سالهاست که شروع شده؛ شاید فکر کنید من یک زن احمق هستم. مدام دارم خودم را سرزنش میکنم که چرا من تا کنون انقدر ساده بوده ام. چرا تاحالا نفهمیده ام؟ البته، ما مشکلاتی داشتیم؛ کدام زن و شوهری هستند که ۲۲ سال با هم زندگی کنند و در این مدت با هم مشکل نداشته باشند؟ بله، زمانیکه حس کردم همایون از من دور شده و نسبت به من سرد شده تعجب کردم که آیا در حال خیانت به من هست یا نه؟ اما اگر این سئوال را از خودش میپرسیدم، او آن را انکار میکرد. گذشته از همه اینها، من همیشه فکر میکردم همایون یک مرد واقعا وفادار است که هیچ مردی مثل او در این مورد پیدا نمیشود. در سالهای گذشته، من واقعا فکر میکردم ما بلاخره رابطه مان را به جای خوبی میرسانیم. ما تازه از یک سفر عالی از دوبی بازگشته بودیم و همه چیز حتی در زمینه رابطه زناشویی مان هم همه چیز عالی بود!
اما هفته گذشته، من به عکاسی رفته بودم و عکسهایی را که در سفرمان گرفته بودیم را با ذوق و شوق نگاه میکردم؛ ناگهان تصمیم گرفتم به محل کار شوهرم بروم تا عکسها را همان موقع به او نشان دهم، اما او را در حالی دیدم که داشت با تلفن صحبت میکرد و تا مرا دید صحبتش را عوض کرد؛ به طور ناگهانی قسمتهایی از حرفهایش را شنیدم. آن لحظه، احساس کردم نفسم بند آمد. بعضی اوقات، فقط شما چیزی را میفهمی و دیگر نمیتوانی عکس العملی نشان دهید. از خودم پرسیدم آیا همایون داشت با کسی صحبت میکرد که دوست نداشت من بفهمم کیست؟ بعد از اینکه از او در این باره پرسیدم اول انکار کرد، اما بعد اقرار کرد که با این زن که نامش "مهشید" بود به مدت ۴ سال رابطه داشته است. ۴ سال؟ او مدام به منمیگفت که او را دوست ندارد، و هنوز مرا دوست دارد و نمیخواهد از هم جدا شویم، اما من چطور باید حرفهای این مرد خائن را باور میکردم؟
مشاور:
رابطهای که به مدت طولانی مثل این مورد برای چهار سال ادامه داشته باشد اعتماد در بین زن و شوهر را از بین میبرد و این اتفاق تاثیر بدی روی روحیه "شیدا" گذاشت. خیلی از مردم میتوانند براحتی خیانتهای همسرشان را که برای فقط یک شب بوده را زودتر ببخشند و فراموشش کنند، اما خیانتی که از همسر برای مدت طولانی سر زده باشد، برای خیلیها قابل بخشش نیست. شیدا بعد از فهمیدن این ماجرا گیج شده و از نظر احساسی از پا درآمده است؛ او اکنون احساس میکند فریب خورده و همایون سالها او را بازیچه هوسهای خودش کرده است. او زخمیو رنجور شده، مدام خودش را برای این کار سرزنش میکند در حالیکه دیگری خیانت کرده، پس با همایون دعوا و بگو مگو میکند، به همایونمیگوید که دیگر نمیخواهد چشمش به او بیفتد، دیگر نمیتواند به او اعتماد کند، و خودش نیز سعی نمیکند تا این کار را بکند. روزبعد، بدون اینکه به دنبال راهی باشد تا زندگی زناشوییاش را نجات دهد سرکار میرود.
شیدا:
من در ۲۱ سالگی در یک اقدام احساسی و کورکورانه با همایوناشنا شدم. آن زمان در یک دفتر وکالت منشی بودم و او قبلا کارهای بانکی خانوادگی خود را در آنجا انجام میداد. من عاشق او بودم، اما او در عین جذابیت آرام بود. وقتی میخندید یک لبخند آرام و عمیق میزد و من نسبت به او کشش عجیبی داشتم. بودن با او برایم بسیار جذاب بود. دوست نداشتم انقدر با عجله و شتاب ازدواج کنم، ولی زمانیکه از من خواستگاری کرد واقعا هیجان زده و شگفت زده شدم و قبول کردم.
ما مثل تمام زوجهای جوان هیجان زده و عاشق بودیم و نقشههای زیادی برای مراسم ازدواج مان داشتیم و من فکر میکردم از انجام دادن آنها با هم لذت خواهیم برد؛ به یک خانه دوست داشتنی و زیبا در حومه شهر نقل مکان کردیم، در طی این سالها صاحب سه دختر زیبا شدیم، و تازه داشتیم جایگاه خودمان را در اجتماع تثبیت میکردیم. من تمام تلاشم را برای جذب کردن مادر و پدر همایون انجام دادم. مادر همایون یک زن دیکتاتور بود و انتظارات زیادی از عروس خود داشت، با همه تلاشهایی که برای جذب کردن او به خودم کردم هیچ وقت نتوانستم نظرش را نسبت به خودم تغییر دهم. همایون میگفت: نگران نباش مادرم با هر کس دیگری هم که من ازدواج میکردم همین رفتاررا داشت، و شاید همایون درست میگفت.
حالا که خوب فکر میکنم از همان ابتدا میان من و همایون فاصله زیادی وجود داشت. ما هر دو سرمان با کار گرم بود و ما برای همدیگر وقت زیادی نمیگذاشتیم. در واقع ما جز صحبتهای معمولی و ضروری حرف دیگری برای گفتن به همدیگر نداشتیم. بعضی اوقات، همایون غرغر میکرد که همسرش زیاد هیجان انگیز نیست، اما اگر من میپرسیدم که منظورش چیست و ازش میخواستم توضیح بیشتری بدهد او زود موضوع صحبت را عوض میکرد. هرگز شبی را که من شروع کردم به توصیف اینکه چه مشکلاتی در محل کارم دارم را فراموش نمیکنم. او صحبت مرا قطع کرد و گفت:" منهم مشکلات زیادی در محل کارم دارم، دیگر دوست ندارم در خانه چیزی از آنها بشنوم! "
مشاور: به عقب بازگردیم:
شیدا تایید میکند که از همان ابتدای ازدواج احساس میکرده فاصله زیادی با همایون دارد. این مشکل اغلب بوجود میآید: زوجهایی که خودشان را زیادی درگیر کارهای روزمره زندگی میکنند، دیگر زمانی برایشان نمیماند که به ایجاد مشکلات میان خودشان توجه کنند. شیدا باید بنشیند و فکر کند که کجای کاراشتباه کرده است!
شیدا:
ما زیاد با هم بحث و جدل داشتیم، اما سر همان مسائلی که دیگر زوجها بحث میکنند. این موضوعات اصلا مهم نیستند، من از زمانی که او برای کارش میگذاشت ناراضی بودم و اینکه او مدام به دنبال پول درآوردن بود، ولی با این حال خسیس بود. گرچه درآمدش شرافتمندانه بود. اما من سعی میکردم اعتراض نکنم. من کار منشیگری خود را رها کردم و وقت بیشتری را با فرزندانم میگذراندم. تنها کار رسیدگی به فرزندانم بود و کارهای خیرخواهانه اجتماعی! زمانیکه کوچکترین دخترمان پنج ساله بود، من به مدرسه بازگشتم، درسهای ناتمام خود را تمام کردم و مدرکم را گرفتم، و رشته علوم اجتماعی خواندم زمانیکه فارغ التحصیل شدم، کار فوق العادهای در یک مرکز مشاوره خانوادگی پیدا کردم و سه روز در هفته سرکار میرفتم، اغلب وقتم را با نوجوانان معتاد میگذراندم. به سرتاسر ایران سفر کردم و تحقیق کردم. فقط به خاطر اینکه کارم را دوست داشتم.
در حدود هفت سال پیش، همایون دچار یک بحران مالی و شغلی شد که زندگی خانوادگی مان را نیز تحت تاثیر قرارداد. او کار در بانک را رها کرد و تصمیم گرفت که کار خود را در زمینه بانکداری آغاز کند. همچنین او رابطه خود را با خانوادهاش نیز قطع کرده بود-. اوایل کارش خوب بود. اما زمانیکه اقتصاد کشور دچار رکود شد، کارش نیز دچار بحرانی دوباره شد. من در آن موقع سعی کردم حمایتش کنم، اما همایون به من اجازه نمیداد همراهیاش کنم. پریشان و عصبی شده بود، خوب نمیخوابید، شروع به نوشیدن مشروب کرد. بعد کم حرف و گوشه گیر شد و با من و بچهها بدرفتاری میکرد و از ما کناره گیری میکرد. میدانم داشت اوقات بسیار بدی را سپری میکرد، اما من نمیتوانستم به او نزدیک شوم. اجازه نمیداد کاری کنم که اوضاع کمیبهتر شود. زمانیکه راجع به آن اوقات فکر میکنم، احساس بیهودگی میکنم؛ در آن موقع مجبور بودم به غرولندهای بی پایان والدین ام نیزگوش کنم.
من بزرگترین دختر خانواده پنج نفری مان بودم، از خواهر کوچکترم پنج سال بزرگتر بودم. هر روز بعد از مدرسه، موظف بودم مستقیم به خانه بیایم و از خواهر و برادرانم در زمانیکه مادرم سرکار بود مواظبت کنم. مادرم یک منشی بود، زمانیکه به آن دوران فکر میکنم، یادم میآید که والدینم نیمههای شب هم با صدای بلند دعوا میکردند، اغلب هم موضوع دعوا و کشمکشهایشان پول بود و در حقیقت پدر من که یک معلم بود، کارش را از دست داده بود و قادر به یافتن کار دیگری نبود، بدنبال کشمکشهای بی پایان در اوایل صبح، فکرکنید باید به مدرسه میرفتم و درس میخواندم. خانه کوچک و دیوارها نازک بود. شبها هراسان در رختخوابم دراز میکشیدم و نگران بودم، مدام دعا میکردم که پدر و مادرم از هم جدا شوند تا فریادهایشان قطع شود. نمیدانم چطور با هم زندگی کردند، و هیچ وقت از هم جدا نشدند.
والدینم زیادی در مشکلاتشان غرق شده بودند، دیگر وقتی برای فرزندانشان نداشتند. الان میفهمم که آن چیزی که باعث میشد همیشه دعا کنم زود بزرگ شوم تا بتوانم از آنها جدا شوم همین مسائل بوده است. آنها هیچ وقت نشد که مرا دردرس تشویق کنند یا مشوق من برای شرکت در فعالیتهای غیر درسی که به آنها علاقه داشتم باشند. همین مسئله باعث شد تا زمانیکه دانشجوی سال اول دانشگاه بودم درس را رها کنم. تا همین امروز هم، هنوز مادرم خیلی از مشکلاتش را به من نسبت میدهد. خیلی کم پیش میآید حالم را بپرسد و من هیچ وقت نتوانستم به او بگویم که چگونه بعضی اوقات قلب مرا شکسته است.
مشاور:
شیدا زنی است که یک تربیت کلاسیک داشته است، در زندگیاش مدام از اطرافیانش مراقبت کرده و علاقهاش را فدای نیازهای آنها کرده است. اغلب رفتارها و واکنشهای شما نتیجه اتفاقات دوران کودکی شماست. والدین شیدا در دوران کودکیاش اطرافش نبودهاند و همیشه به فکر خود و مشکلات خودشان بودهاند و شیدا مجبور بوده تا از همان کودکی محکم و جدی باشد. او در زندگی زناشویی خود با همایون نیز همین رفتار را پیش گرفته بود، میخواسته بهترین همسر، مادر، یک فعال اجتماعی و یک مددکار موفق باشد؛ و مانند خیلی از زنها که با موفقیت ازدواج میکنند، شوهری دارند که زیادی به کارش فکر میکند به فرزندانش میپردازد و خودش را با آنها و فعالیت در اجتماع غرق میکند. اگر شما هم فکر کنید میبینید او انتخاب دیگری نداشته است؛ همایون به او اهمیت نمیداده و در کارش غرق شده بوده.
شیدا:
زمانیکه همایون در کارش دچار مشکل شده بود، ما فاصله زیادی از هم گرفته بودیم و من پیشنهاد کردم که یکی از ما سرکار برود. همایون از روی لجاجت موافقت کرد، اما دیدم این کار نیز کمک چندانی به بهبود رابطه مان نکرد. سه سال بعد، زمانیکه کم کم وضع مالی همایون رو به بهبود گذاشت، گفت که دوست دارد برای مدتی آپارتمانی برای خود بگیرد و در آ. نجا به تنهایی زندگی کند. من شوکه شدم. زمانیکه همایون اوقات بدی داشت من به پای او مانده بودم و حالا او داشت مرا تنها میگذاشت؟ او قسم خورد که پای زن دیگری میان نیست، فقط نیاز دارد که زمانی را با خودش خلوت کند. حتی ازش پرسیدم آیا موضوع "مهشید" است، به خاطراینکه میدانستم آنها با هم در پروژههای زیادی کار کردهاند. او خیلی اهل زرق و برق بود وخیلی به ظاهرش میرسید و میدانستم ازدواجش نیز موفقیتی نداشته است. اما همایون قسم خورد که هیچ رابطهای بین او و مهشید نیست. سپس چمدان خود را بست و مرا تنها گذاشت.
مشاور:
همیشه داستانهایی مثل داستان شیدا را میشنوم. بی توجهیهای احساسی از طرف والدین در دوران کودکی، مشکلات زیادی که داشتهاند باعث میشده تا از نظر احساسی دیگر به فرزندانشان توجهی نکنند. شیدا نیز مانند خیلی از مردم در دوران کودکی از نظر احساسی محروم مانده و بهاندازه کافی در خانواده از این نظر تربیت نشده است. در اوایلاشنایی با همایون، همایون تمام آن توجه و عشقی که شیدا از آن محروم بوده است را نثار وی میکند، اما زمانیکه شیدا میخواهد که به طور همزمان هم همسر و هم دختر خوب و تایید شدهای باشد، خودش را در این میان گم میکند.
شیدا:
برای هفتهها، من در خلسه احساسی بودم، به طوری که دیگر چیزی احساس نمیکردم. دخترها با من متحد شدند و نسبت به این کار پدرشان ابراز تنفر کردند. در این موقع من به تدریج به آنها نزدیکتر شدم؛ همایون که همیشه درگیر کارش بود حتی آن چیزهایی که دخترها در زندگی روزانهشان نیاز داشتند را نمیدانست. من فکر میکردم حق آنهاست که بدانند دارم از پدرشان جدا میشوم. اما آنها داشتند دوران حساس بلوغ و نوجوانی را میگذراندند. ولی من از آنها خواستم که کاری بکنند.
متقاعد شده بودم که همایون دیگر باز نمیگردد و برای همین مدام خودم را سرزنش میکردم. به خودم میگفتم تو خودت را زیادی با فعالیتها و کارهایت مشغول کرده بودی، با بچهها، و دوستانت. همیشه سعی میکردی زن و همسر خوبی برای شوهرت باشی؛ و برای همین برنامه ریزی کردم که بعد از این خودم را تغییر دهم. هر کتاب آموزشی که فکر میکردم دراین زمینه کمکم میکند میخریدم، به باشگاه رفتم و حتی رژیم گرفتم در حالیکه واقعا نیازی به وزن کم کردن نداشتم. حتی در کلاسهای آرامش بخش ثبت نام کردم و مدتی را با خودم خلوت میکردم. واقعا احساس لذت میکردم.
اما سه ماه، بعد از اینکه همایون ما را ناگهان ترک کرد و رفت، همایون برگشت. او به من گفت که دیوانه بوده، مرا دوست دارد و از منمیخواهد او را ببخشم و اجازه دهم تا به خانه برگردد. البته که من اجازه دادم. در طول سال گذشته، او عاشق و دلباخته من بوده است، ما سفرهای خانوادگی زیادی داشتیم، آخر هفتهها را با هم تنها میگذرانیم. رابطه زناشویی مان نیز فوق العاده است. دیگر نیازی به فکر کردن به اوقات بدی که گذرانیدم نداریم.
اینها فقط به خاطراین است که من دیگر به گناه خودم و همایون فکر نمیکنم. دیگر به خیانتی که او در رابطه با من انجام داد نیستم. بعضی روزها، زندگی میکنم تا با همایون صحبت کنم بعضی اوقات هم امیدوارم که دیگر او را نبینم. نمیدانم چرااینقدر حساس و شکننده شده ام. فکر میکردم قادرم از عهده این اوضاع بربیایم. درواقع دیگر اعتماد به نفس خودم را از دست داده ام و نمیدانم در آینده چه پیش میآید.
شیدا:
تازگیها فهمیده ام که همایون با یکی از همکارانش رابطه دارد- و ظاهرا رابطه آنها سالهاست که شروع شده؛ شاید فکر کنید من یک زن احمق هستم. مدام دارم خودم را سرزنش میکنم که چرا من تا کنون انقدر ساده بوده ام. چرا تاحالا نفهمیده ام؟ البته، ما مشکلاتی داشتیم؛ کدام زن و شوهری هستند که ۲۲ سال با هم زندگی کنند و در این مدت با هم مشکل نداشته باشند؟ بله، زمانیکه حس کردم همایون از من دور شده و نسبت به من سرد شده تعجب کردم که آیا در حال خیانت به من هست یا نه؟ اما اگر این سئوال را از خودش میپرسیدم، او آن را انکار میکرد. گذشته از همه اینها، من همیشه فکر میکردم همایون یک مرد واقعا وفادار است که هیچ مردی مثل او در این مورد پیدا نمیشود. در سالهای گذشته، من واقعا فکر میکردم ما بلاخره رابطه مان را به جای خوبی میرسانیم. ما تازه از یک سفر عالی از دوبی بازگشته بودیم و همه چیز حتی در زمینه رابطه زناشویی مان هم همه چیز عالی بود!
اما هفته گذشته، من به عکاسی رفته بودم و عکسهایی را که در سفرمان گرفته بودیم را با ذوق و شوق نگاه میکردم؛ ناگهان تصمیم گرفتم به محل کار شوهرم بروم تا عکسها را همان موقع به او نشان دهم، اما او را در حالی دیدم که داشت با تلفن صحبت میکرد و تا مرا دید صحبتش را عوض کرد؛ به طور ناگهانی قسمتهایی از حرفهایش را شنیدم. آن لحظه، احساس کردم نفسم بند آمد. بعضی اوقات، فقط شما چیزی را میفهمی و دیگر نمیتوانی عکس العملی نشان دهید. از خودم پرسیدم آیا همایون داشت با کسی صحبت میکرد که دوست نداشت من بفهمم کیست؟ بعد از اینکه از او در این باره پرسیدم اول انکار کرد، اما بعد اقرار کرد که با این زن که نامش "مهشید" بود به مدت ۴ سال رابطه داشته است. ۴ سال؟ او مدام به منمیگفت که او را دوست ندارد، و هنوز مرا دوست دارد و نمیخواهد از هم جدا شویم، اما من چطور باید حرفهای این مرد خائن را باور میکردم؟
مشاور:
رابطهای که به مدت طولانی مثل این مورد برای چهار سال ادامه داشته باشد اعتماد در بین زن و شوهر را از بین میبرد و این اتفاق تاثیر بدی روی روحیه "شیدا" گذاشت. خیلی از مردم میتوانند براحتی خیانتهای همسرشان را که برای فقط یک شب بوده را زودتر ببخشند و فراموشش کنند، اما خیانتی که از همسر برای مدت طولانی سر زده باشد، برای خیلیها قابل بخشش نیست. شیدا بعد از فهمیدن این ماجرا گیج شده و از نظر احساسی از پا درآمده است؛ او اکنون احساس میکند فریب خورده و همایون سالها او را بازیچه هوسهای خودش کرده است. او زخمیو رنجور شده، مدام خودش را برای این کار سرزنش میکند در حالیکه دیگری خیانت کرده، پس با همایون دعوا و بگو مگو میکند، به همایونمیگوید که دیگر نمیخواهد چشمش به او بیفتد، دیگر نمیتواند به او اعتماد کند، و خودش نیز سعی نمیکند تا این کار را بکند. روزبعد، بدون اینکه به دنبال راهی باشد تا زندگی زناشوییاش را نجات دهد سرکار میرود.
شیدا:
من در ۲۱ سالگی در یک اقدام احساسی و کورکورانه با همایوناشنا شدم. آن زمان در یک دفتر وکالت منشی بودم و او قبلا کارهای بانکی خانوادگی خود را در آنجا انجام میداد. من عاشق او بودم، اما او در عین جذابیت آرام بود. وقتی میخندید یک لبخند آرام و عمیق میزد و من نسبت به او کشش عجیبی داشتم. بودن با او برایم بسیار جذاب بود. دوست نداشتم انقدر با عجله و شتاب ازدواج کنم، ولی زمانیکه از من خواستگاری کرد واقعا هیجان زده و شگفت زده شدم و قبول کردم.
ما مثل تمام زوجهای جوان هیجان زده و عاشق بودیم و نقشههای زیادی برای مراسم ازدواج مان داشتیم و من فکر میکردم از انجام دادن آنها با هم لذت خواهیم برد؛ به یک خانه دوست داشتنی و زیبا در حومه شهر نقل مکان کردیم، در طی این سالها صاحب سه دختر زیبا شدیم، و تازه داشتیم جایگاه خودمان را در اجتماع تثبیت میکردیم. من تمام تلاشم را برای جذب کردن مادر و پدر همایون انجام دادم. مادر همایون یک زن دیکتاتور بود و انتظارات زیادی از عروس خود داشت، با همه تلاشهایی که برای جذب کردن او به خودم کردم هیچ وقت نتوانستم نظرش را نسبت به خودم تغییر دهم. همایون میگفت: نگران نباش مادرم با هر کس دیگری هم که من ازدواج میکردم همین رفتاررا داشت، و شاید همایون درست میگفت.
حالا که خوب فکر میکنم از همان ابتدا میان من و همایون فاصله زیادی وجود داشت. ما هر دو سرمان با کار گرم بود و ما برای همدیگر وقت زیادی نمیگذاشتیم. در واقع ما جز صحبتهای معمولی و ضروری حرف دیگری برای گفتن به همدیگر نداشتیم. بعضی اوقات، همایون غرغر میکرد که همسرش زیاد هیجان انگیز نیست، اما اگر من میپرسیدم که منظورش چیست و ازش میخواستم توضیح بیشتری بدهد او زود موضوع صحبت را عوض میکرد. هرگز شبی را که من شروع کردم به توصیف اینکه چه مشکلاتی در محل کارم دارم را فراموش نمیکنم. او صحبت مرا قطع کرد و گفت:" منهم مشکلات زیادی در محل کارم دارم، دیگر دوست ندارم در خانه چیزی از آنها بشنوم! "
مشاور: به عقب بازگردیم:
شیدا تایید میکند که از همان ابتدای ازدواج احساس میکرده فاصله زیادی با همایون دارد. این مشکل اغلب بوجود میآید: زوجهایی که خودشان را زیادی درگیر کارهای روزمره زندگی میکنند، دیگر زمانی برایشان نمیماند که به ایجاد مشکلات میان خودشان توجه کنند. شیدا باید بنشیند و فکر کند که کجای کاراشتباه کرده است!
شیدا:
ما زیاد با هم بحث و جدل داشتیم، اما سر همان مسائلی که دیگر زوجها بحث میکنند. این موضوعات اصلا مهم نیستند، من از زمانی که او برای کارش میگذاشت ناراضی بودم و اینکه او مدام به دنبال پول درآوردن بود، ولی با این حال خسیس بود. گرچه درآمدش شرافتمندانه بود. اما من سعی میکردم اعتراض نکنم. من کار منشیگری خود را رها کردم و وقت بیشتری را با فرزندانم میگذراندم. تنها کار رسیدگی به فرزندانم بود و کارهای خیرخواهانه اجتماعی! زمانیکه کوچکترین دخترمان پنج ساله بود، من به مدرسه بازگشتم، درسهای ناتمام خود را تمام کردم و مدرکم را گرفتم، و رشته علوم اجتماعی خواندم زمانیکه فارغ التحصیل شدم، کار فوق العادهای در یک مرکز مشاوره خانوادگی پیدا کردم و سه روز در هفته سرکار میرفتم، اغلب وقتم را با نوجوانان معتاد میگذراندم. به سرتاسر ایران سفر کردم و تحقیق کردم. فقط به خاطر اینکه کارم را دوست داشتم.
در حدود هفت سال پیش، همایون دچار یک بحران مالی و شغلی شد که زندگی خانوادگی مان را نیز تحت تاثیر قرارداد. او کار در بانک را رها کرد و تصمیم گرفت که کار خود را در زمینه بانکداری آغاز کند. همچنین او رابطه خود را با خانوادهاش نیز قطع کرده بود-. اوایل کارش خوب بود. اما زمانیکه اقتصاد کشور دچار رکود شد، کارش نیز دچار بحرانی دوباره شد. من در آن موقع سعی کردم حمایتش کنم، اما همایون به من اجازه نمیداد همراهیاش کنم. پریشان و عصبی شده بود، خوب نمیخوابید، شروع به نوشیدن مشروب کرد. بعد کم حرف و گوشه گیر شد و با من و بچهها بدرفتاری میکرد و از ما کناره گیری میکرد. میدانم داشت اوقات بسیار بدی را سپری میکرد، اما من نمیتوانستم به او نزدیک شوم. اجازه نمیداد کاری کنم که اوضاع کمیبهتر شود. زمانیکه راجع به آن اوقات فکر میکنم، احساس بیهودگی میکنم؛ در آن موقع مجبور بودم به غرولندهای بی پایان والدین ام نیزگوش کنم.
من بزرگترین دختر خانواده پنج نفری مان بودم، از خواهر کوچکترم پنج سال بزرگتر بودم. هر روز بعد از مدرسه، موظف بودم مستقیم به خانه بیایم و از خواهر و برادرانم در زمانیکه مادرم سرکار بود مواظبت کنم. مادرم یک منشی بود، زمانیکه به آن دوران فکر میکنم، یادم میآید که والدینم نیمههای شب هم با صدای بلند دعوا میکردند، اغلب هم موضوع دعوا و کشمکشهایشان پول بود و در حقیقت پدر من که یک معلم بود، کارش را از دست داده بود و قادر به یافتن کار دیگری نبود، بدنبال کشمکشهای بی پایان در اوایل صبح، فکرکنید باید به مدرسه میرفتم و درس میخواندم. خانه کوچک و دیوارها نازک بود. شبها هراسان در رختخوابم دراز میکشیدم و نگران بودم، مدام دعا میکردم که پدر و مادرم از هم جدا شوند تا فریادهایشان قطع شود. نمیدانم چطور با هم زندگی کردند، و هیچ وقت از هم جدا نشدند.
والدینم زیادی در مشکلاتشان غرق شده بودند، دیگر وقتی برای فرزندانشان نداشتند. الان میفهمم که آن چیزی که باعث میشد همیشه دعا کنم زود بزرگ شوم تا بتوانم از آنها جدا شوم همین مسائل بوده است. آنها هیچ وقت نشد که مرا دردرس تشویق کنند یا مشوق من برای شرکت در فعالیتهای غیر درسی که به آنها علاقه داشتم باشند. همین مسئله باعث شد تا زمانیکه دانشجوی سال اول دانشگاه بودم درس را رها کنم. تا همین امروز هم، هنوز مادرم خیلی از مشکلاتش را به من نسبت میدهد. خیلی کم پیش میآید حالم را بپرسد و من هیچ وقت نتوانستم به او بگویم که چگونه بعضی اوقات قلب مرا شکسته است.
مشاور:
شیدا زنی است که یک تربیت کلاسیک داشته است، در زندگیاش مدام از اطرافیانش مراقبت کرده و علاقهاش را فدای نیازهای آنها کرده است. اغلب رفتارها و واکنشهای شما نتیجه اتفاقات دوران کودکی شماست. والدین شیدا در دوران کودکیاش اطرافش نبودهاند و همیشه به فکر خود و مشکلات خودشان بودهاند و شیدا مجبور بوده تا از همان کودکی محکم و جدی باشد. او در زندگی زناشویی خود با همایون نیز همین رفتار را پیش گرفته بود، میخواسته بهترین همسر، مادر، یک فعال اجتماعی و یک مددکار موفق باشد؛ و مانند خیلی از زنها که با موفقیت ازدواج میکنند، شوهری دارند که زیادی به کارش فکر میکند به فرزندانش میپردازد و خودش را با آنها و فعالیت در اجتماع غرق میکند. اگر شما هم فکر کنید میبینید او انتخاب دیگری نداشته است؛ همایون به او اهمیت نمیداده و در کارش غرق شده بوده.
شیدا:
زمانیکه همایون در کارش دچار مشکل شده بود، ما فاصله زیادی از هم گرفته بودیم و من پیشنهاد کردم که یکی از ما سرکار برود. همایون از روی لجاجت موافقت کرد، اما دیدم این کار نیز کمک چندانی به بهبود رابطه مان نکرد. سه سال بعد، زمانیکه کم کم وضع مالی همایون رو به بهبود گذاشت، گفت که دوست دارد برای مدتی آپارتمانی برای خود بگیرد و در آ. نجا به تنهایی زندگی کند. من شوکه شدم. زمانیکه همایون اوقات بدی داشت من به پای او مانده بودم و حالا او داشت مرا تنها میگذاشت؟ او قسم خورد که پای زن دیگری میان نیست، فقط نیاز دارد که زمانی را با خودش خلوت کند. حتی ازش پرسیدم آیا موضوع "مهشید" است، به خاطراینکه میدانستم آنها با هم در پروژههای زیادی کار کردهاند. او خیلی اهل زرق و برق بود وخیلی به ظاهرش میرسید و میدانستم ازدواجش نیز موفقیتی نداشته است. اما همایون قسم خورد که هیچ رابطهای بین او و مهشید نیست. سپس چمدان خود را بست و مرا تنها گذاشت.
مشاور:
همیشه داستانهایی مثل داستان شیدا را میشنوم. بی توجهیهای احساسی از طرف والدین در دوران کودکی، مشکلات زیادی که داشتهاند باعث میشده تا از نظر احساسی دیگر به فرزندانشان توجهی نکنند. شیدا نیز مانند خیلی از مردم در دوران کودکی از نظر احساسی محروم مانده و بهاندازه کافی در خانواده از این نظر تربیت نشده است. در اوایلاشنایی با همایون، همایون تمام آن توجه و عشقی که شیدا از آن محروم بوده است را نثار وی میکند، اما زمانیکه شیدا میخواهد که به طور همزمان هم همسر و هم دختر خوب و تایید شدهای باشد، خودش را در این میان گم میکند.
شیدا:
برای هفتهها، من در خلسه احساسی بودم، به طوری که دیگر چیزی احساس نمیکردم. دخترها با من متحد شدند و نسبت به این کار پدرشان ابراز تنفر کردند. در این موقع من به تدریج به آنها نزدیکتر شدم؛ همایون که همیشه درگیر کارش بود حتی آن چیزهایی که دخترها در زندگی روزانهشان نیاز داشتند را نمیدانست. من فکر میکردم حق آنهاست که بدانند دارم از پدرشان جدا میشوم. اما آنها داشتند دوران حساس بلوغ و نوجوانی را میگذراندند. ولی من از آنها خواستم که کاری بکنند.
متقاعد شده بودم که همایون دیگر باز نمیگردد و برای همین مدام خودم را سرزنش میکردم. به خودم میگفتم تو خودت را زیادی با فعالیتها و کارهایت مشغول کرده بودی، با بچهها، و دوستانت. همیشه سعی میکردی زن و همسر خوبی برای شوهرت باشی؛ و برای همین برنامه ریزی کردم که بعد از این خودم را تغییر دهم. هر کتاب آموزشی که فکر میکردم دراین زمینه کمکم میکند میخریدم، به باشگاه رفتم و حتی رژیم گرفتم در حالیکه واقعا نیازی به وزن کم کردن نداشتم. حتی در کلاسهای آرامش بخش ثبت نام کردم و مدتی را با خودم خلوت میکردم. واقعا احساس لذت میکردم.
اما سه ماه، بعد از اینکه همایون ما را ناگهان ترک کرد و رفت، همایون برگشت. او به من گفت که دیوانه بوده، مرا دوست دارد و از منمیخواهد او را ببخشم و اجازه دهم تا به خانه برگردد. البته که من اجازه دادم. در طول سال گذشته، او عاشق و دلباخته من بوده است، ما سفرهای خانوادگی زیادی داشتیم، آخر هفتهها را با هم تنها میگذرانیم. رابطه زناشویی مان نیز فوق العاده است. دیگر نیازی به فکر کردن به اوقات بدی که گذرانیدم نداریم.
اینها فقط به خاطراین است که من دیگر به گناه خودم و همایون فکر نمیکنم. دیگر به خیانتی که او در رابطه با من انجام داد نیستم. بعضی روزها، زندگی میکنم تا با همایون صحبت کنم بعضی اوقات هم امیدوارم که دیگر او را نبینم. نمیدانم چرااینقدر حساس و شکننده شده ام. فکر میکردم قادرم از عهده این اوضاع بربیایم. درواقع دیگر اعتماد به نفس خودم را از دست داده ام و نمیدانم در آینده چه پیش میآید.
مشاور:
آیا مشکل از شیدا است که نمیتواند خیانت و گناه شوهرش را ببخشد؟ بعضی زنها ترجیح میدهند که خیانت شوهرانشان را روی خودشان نیاورند. به خاطر اینکه میترسند که در اجتماع تنها بمانند؛ و اینکه شادی ظاهری خانه را از دست بدهند، آنها برای سالها فرزندانشان را تربیت میکنند، پس به احساسات و خیانتهای همسرانشان توجهی نمیکنند، میترسند با این جریان مواجهه شوند، و میترسند اگر به روی خودشان بیاورند دچار ناراحتیهای روحی و احساسی شوند. در این مورد، نگران هستند اگر مسئولیتهایشان را نادیده بگیرند و سرشان خلوت شود، بفهمند دارد چه اتفاقی میافتد.
داستان از زبان همایون:
من واقعا نمیدانم که چرا این کار را کردم. به عقب نگاه کنیم، تصور میکنم دلایل زیادی برای این کار بود: برایم سخت بود که یکباره آنها را رها کنم. شاید فقط بی قرار بودم. رابطه من با مهشید از زمانی آغاز شد که من در میانه دهه چهارم زندگی ام بودم، موقعیت شغلی ام به خطر افتاده بود- و من آن موقع احساس میکردم با یک زن تارک دنیا ازدواج کرده ام. شیدا هیچ وقت پیشم نبود. به هزار و یک دلیل؛ سرگرم بچهها بود، مدرسه بود و یا به فعالیتهای کاری خود میپرداخت، به دانشگاه برگشت، مدرک گرفت و روی نوجوانان معتاد و الکی کار میکرد. شیدا یک جنگ مذهبی را برای نجات دنیا شروع کرده بود؛ مخصوصا نجات من! شروع کرد به ایراد گرفتن از من: دوستان من را نمیپسندید، دوستانی که از دوران کودکی با آنها معاشرت داشتم، شیدا میگفت: وقت زیادی برای گذراندن با بچهها نمیگذارم. فقط دوست داشت سخنرانی کند.
مشاور:
مغرور و متکبر و گوشه گیر؛ همایون حتی از نیازهای واقعی خودش هم خبر ندارد. تا بتواند همسرش را از آنها آگاه کند. مانند خیلی از مردان دیگر، سعی میکند خیلی از مسائل را پیش بکشد تا برای تبرئه کردن خودش دلیل بیاورد؛ او این کاررا فقط به خاطر مسائل جنسی نکرده است، او در زمانی در مقابل ناملایمات زندگی تسلیم شده و همسرش نیز خیلی از او انتقاد میکرده و سرش را با مسائل کاری یا رسیدگی به فرزندانش گرم کرده و زمانی برای شوهرش نگذاشته است. او باید زمانی را برای رسیدگی به مسئال خصوصیاش نیز میگذاشت.
همایون:
شاید به خاطر این بوده که من برای زمانی میخواستم طور دیگری نیز زندگی کنم. من مهشید را سالهای زیادی بود میشناختم. او یک وکیل بود و ما در پروندههای زیادی با هم کار کرده بودیم. من همیشه مجذوب وی بودم، البته هر مردی که وی را میشناخت همین احساس را نسبت به او داشت. او یک زن سرسخت، شوخ و بزله گو و جذاب است و بودن با او یعنی شادی و تفریح! چیزی که من در زندگی ام با شیدا هیچ گاه تجربهاش نکردم. زمانیکه ما رابطه مان را شروع کردیم زندگی زناشوییاش رو به پایان بود و اکنون سالهاست که طلاق گرفته است. هیچ وقت بچه دار نشده است، همیشه به منمیگوید او با کارش ازدواج کرده است، اما من او را در رابطه مان سر شوق آوردم! همیشه دوست داشتم با او صحبت کنم و به خاطر همین موضوعی را پیش میکشیدم که برای ساعتها با او بحث کنم؛ در اینمیان کشش عاطفی زیادی بین ما بوجود آمد..
وقتی دیدیم رابطه عاطفی مان عالی است، آن را دوباره تکرار کردیم، حتی آن را سالها ادامه دادیم. مدت زمانی بعد شیدا از منمیپرسید آیا به او خیانت میکنم، و من دروغ میگفتم. واقعا شگفت زده بودم که چقدر راحت میشود خیانت کرد و شیدا هم متوجه نمیشود. من همه چیز را انکار میکردم، آنقدر انکارم قوی بود که در ذهنم باور داشتم که هیچ خیانتی مرتکب نشده ام. زمانی متوجه شدم که دوست دارم با مهشید ازدواج کنم. در خانه ام با شیدا احساس خفگی میکردم.
مشاور:
همایون الگویی از یک فریب خورده است؛ قبل از اینکه بتواند خودش را نجات دهد، ضروری است که بفهمد چرا این کار را کرده است. در مواردی از خیانت، همسر سرگردان سعی میکند تا احساسات ارضا نشده خود را تامین کند، ممکن است در سالهای کودکی و یا نوجوانیاش عقده یا محرومیتهایی داشته است. برای مثال، طلاق یا مرگ یکی از والدینمیتواند باعث شود کودک احساس تنهایی عاطفی کند، و از نظر احساسی رشد نکند. همچنین خیانت یکی از والدین باعث میشود کودک احساس سرخوردگی کند، و یا دعوای والدین با صدای بلند به طور مداوم و یا ترس از ترک کودک توسط والدینمیتواند در کودک احساس پریشانی و اضطهمایون و کمبود اعتماد به نفس بوجود آورد.
همایون:
والدین من نیز ازدواج خوبی نداشتند. پدرم زمانیکه دوازده سال داشتم در اثر حمله قلبی درگذشت، اما حتی قبل از آن نقشی در زندگی من نداشت. از زمانی که به یاد دارم، از اطرافیانم میشنیدم او یک مرد هوس باز بوده است. در واقع، مادرم نیز در اینمیان بی تقصیر نبوده چرا که او را تنها میگذاشته و کنارش نبوده است. او زن کاملا سرسختی بود که آرزوهای جاه طلبانهای داشت و به اطرافیانش مخصوصا من توجهی نداشت. او یکی از بهترین مربیان ورزش بود. برخلاف وی، من هیچ وقت تمایلی به ورزش از خود نشان نمیدادم در حالیکه او همیشه مرا در فشار میگذاشت که باید ورزش کنم. حتی در زمینه فعالیتهای اجتماعی نیز علاقهای نداشتم. دوستان نزدیک ک. میداشتم و در دوران دبیرستان اعتماد به نفس زیادی نداشتم. در واقع من هیچ وقت آدم اجتماعی نبوده ام.
مشاور:
در اینجا متوجه بعضی از نقاط گمشده شخصیت همایونمیشویم. زندگی همایون از زمان کودکی بر طبق برنامه بوده است. خانواده از او انتظار داشتند که بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه به حرفه خانوادگی خود بپردازد. اما این حرفه از نظر احساسی با همایون تناقض داشت، اما مادر دیکتاتور وی او را متقاعد کرده بود که از عهده هیچ کار دیگری برنخواهد آمد. در واقع مادر همایون از زمان بچگی اجازه نداده بود وی متوجه علایق و استعدادهایش شود. از زمانیکه مادر همایون کنترل شدید خود را وی پسرش آغاز کرد، همایون فکر میکرد که همه زنان مانند مادرش هستند؛ بنابراین با یک حس بدبینی و سوء ظن نسبت به زنان رشد کرد، احساس ثابت کردن و جلب توجه کردن را در خودش کشت. اما همزمان، همایون به دنبال کسی میگشت که از او مواظبت کند. اما همیشه از این رابطهها سرخورده میشد چرا که کسی را نمییافت که مانند مادرش همواره حا میو مراقب او باشد. همایون عشق و علاقهای را که از کودکی بدنبالش بود در شیدا پیدا کرد. آنقدر دوستش داشت که همیشه فکر میکرد شایستگی او را ندارد. این عاملی شد تا از شیدا فرار کند. در حقیقت، او هیچ وقت نحوه صحیح ارتباط با همسرش را یاد نگرفت. من گمانمیکنم که در شخصیت درونی همایون یک اعتماد به نفس کاذب و احساس عدم کفایت و شایستگی وجود دارد.
همایون:
شایداشتباه ما این بود که عجولانه تصمیم گرفتیم، در واقع ما چشم و گوش بسته بودیم. فکر میکنم من زیادی خودم را با کارم درگیر کرده بودم؛ حتی نسبت به پدرم بی عاطفهتر بودم، حدس میزنم زمانی که فرزندانم هنوز کودک بودند زمان کافی برایشان نگذاشته ام. اما شیدا نیازی به وجود من نداشت؛ و همه مسائل را خودش به تنهایی حل میکرد. فکر میکنم باید گفت: ما به جای اینکه با هم باشیم دو خط موازی بودیم که کنار هم میرفتیم، ولی بهم نمیرسیدیم.
زمانی که کار من به خاطر بحران شدید مالی دچار خطر شد. به حد مرگ ترسیده بودم. شرکت خودم را راهاندازی کردم، فقط خودم بودم، و یک منشی و یک کارمند نیمه وقت در یک دفتر کوچک! ولی ما سالهای متمادی با هم به خوبی کار کردیم. اما بعد از مدتی ناگهان، احساس کردم هرچیزی که تاکنون با دستهای خودم ساخته بودم در معرض خطر دوباره قرار گرفته؛ فکر میکردم این بحران طی شش، هفت ماه برطرف میشود. اما اوضاع بدتر شد. در یک زمان، فهمیدم که زمان آن رسیده که اعلام ورشکستگی کنم، اما خدا را شکر، این اتفاق هیچ وقت رخ نداد. یک سال و نیم به سختی کار کردم و دیدم اوضاع کم کم دارد بهتر میشود.
استرسی که آن زمان داشتم قابل توصیف نیست. هر وقت که از دفتر به خانه بر میگشتم، شیدا بود، مانند یک سگ شکاری مرا بو میکرد. اگر بوی عطری میدادم آن موقع بود که شروع میکرد به داد زدن و حمله کردن! دیگر تحمل نداشتم. یک عمر مادرم مرا اسیر خودش کرده بود و حالا. دیگر از شیدا متنفر شدم!
خبر های مرتبط
خبر های مرتبط