زندگینامه حضرت یوسف
رویداد۲۴ هدی کاشانیان: یعقوب نبی(ع) دوتزده پسر داشت که نام یکی از آنها یوسف بود. یوسف(ع) بر برادران خود برتری یافت و یکی از پیامبران بنیاسرائیل شد و حتی مدتهای زیادی عزیز مصر بود.
ولادت حضرت یوسف
حضرت یعقوب(ع) چهار همسر داشت و از هرکدام پسران زیادی داشت و در بین آنان بشدت علاقهمند به راحیل بود چرا که بسیار زیبا و اهل کمال بود. یعقوب نبی همیشه از خدا میخواست تا از راحیل پسری زیبا و اهل کمالات همچون راحیل داشته باشد. به خواست خداوند یوسف(ع) در کنعان بدنیا آمد. یوسف(ع) کودک بود هنگام تولد برادرش حضرت بنیامین(ع) مادرش را از دست داد و خاله اش که همسر دیگر یعقوب نبی(ع) بود او و برادرش بنیامین را بزرگ کرد. یعقوب به دلیل شباهت و زیبایی یوسف به مادرش او را خیلی دوست میداشت و مواظب او بود و همین امر باعث حسادت برادران بزرگتر یوسف شد.
به چاه افتادن یوسف
شبی یوسف(ع) در عالم خواب و رویا میبیند ماه و خورشید و 11 ستاره به او سجده کردند. صبح خوابش را برای پدرش تعریف کرد، یعقوب نبی(ع) به اوگفت درباره خوابش اصلا حرفی به برادرانش نزند، ممکن است اتفاقات بدی برای یوسف(ع) رخ بدهد. بعد از آن روز یعقوب(ع) حساسیتش نسبت یوسف بیشتر شد تا جایی که اجازه نمیداد یوسف بدون حضور او با برادرانش بازی کند یا به صحرا روند. این مسائل بیش از بیش حسادت و نفرت برادران یوسف را برمیانگیزد و یک روزهمگی نقشه میکشند و یعقوب(ع) را راضی میکنند تا یوسف هم همراه آنان به صحرا برود. اما هنگامی که به صحرا رفتند یوسف را بشدت کتک زدند و به چاه انداختند و یک گوسفند را کشتند و پیراهن یوسف را خونی کرده و گریه کنان برای پدرشان بردند.
به مصر رفتن یوسف
وقتی یعقوب نبی(ع) داستان را شنید داستان را باور نکرد و به پسرانش گفت تا روزی که یوسف برنگردد با شما حرفی ندارم سپس بر روی بلندی رفت و یک کلبه برای خودش ساخت و نام آن را کلبه احزان گذاشت. وقتی برادران یوسف وضعیت را این چنین دیدند پیش چاه آمدند اما دیدند یک کاروان نزدیک چاه هستند. یوسف در چاه بسیار گریه کرد و خدای بزرگ را صدا کرد در این هنگام جبرئیل بر او نازل شد و وعده آزادی و رسیدن به پیامبری و بزرگی و احترام زا به او داد. یوسف از خواب بیدار شد و صدای کاروانیان را شنید آنها وقتی صدای یوسف را شنیدند او را از چاه درآوردند. درهمین حین برادرانش نزد رئیس کاروان آمدند و گفتند یوسف برده ماست و بسیار شرور است و برای تنبیه او را در چاه انداختند و اگر میخواهد یوسف را به او میفروشند. رئیس کاروان یوسف را خرید و آو را به مصر برد تا به عزیز مصر پیشکش کند.
عشق زلیخا به یوسف
وقتی کاروان به مصر رسید، رئیس کاروان لباس فاخر تن یوسف کرد و او را آراست و به قصر عزیز مصر برد. بوتیفار عزیز مصر فرزندی نداشت اما وقتی یوسف را دید و از او خوشش آمد و او را خرید و به همراه خود به اندرونی قصر نزد همسرش زلیخا برد. زلیخا زنی بسیار زیبا بود و تمام زنان مصر حسرت او را داشتند اما او همیشه در حسرت فرزندی بود. عزیز مصر یوسف را نزد زلیخا برد تا همدم همسرش شود و زلیخا او را بزرگ کند.
بیشتر بخوانید: زندگینامه حضرت ایوب
سالها گذشت و یوسف تبدیل به جوانی زیبا و با هیبت شد تا جایی که زلیخا دیوانه وار عاشق یوسف میشود و سعی میکرد توجه یوسف را به خود جلب کند و یوسف از ترس گناه به خداوند پناه میبرد. یک روز زلیخا خود را میآراید و یوسف را به اتاق شخصی خود فرا میخواند و دستور میدهد تمام درها بسته شوند تا کسی متوجه حضور یوسف در اتاقش نشود. زلیخا خودش را به یوسف نمایان میکند و یوسف باز هم به خدا پناه میبرد که فرشته حق مجدد ظاهر میشود و میگوید: «به سمت درها بدو». یوسف به سمت درها میدود و فرار میکند و زلیخا به دنبال او و از پشت لباس یوسف را پاره میکند. وقتی از درب آخر بیرون میآیند عزیزمصر و تمام کسانی که در سالن بودند آنها را میبیند. زلیخا خودش را به گریه و زاری میزند و میگوید: «یوسف قصد دست درازی به من داشته» اما فرشته حق مجدد ظاهر میشود و به یوسف میگوید:«بیگناهی تو را کودکی که از اقوام زلیخاست برملا میکند». عزیزمصر که شخصیت یوسف را میشناخت درباره حقیقت پرسید. یوسف به کودک اشاره کرد و به اذن خدا کودک ششماهه به سخن آمد و به بیگناهی یوسف و پاره شدن لباس او از پشت سرش شهادت داد. خبر این ماجرا در مصر چرخید و زنان مصر که بدخواه زلیخا بودند او را به باد بدگویی گرفتند. زلیخا که زنی زیرک بود مجلسی برپا کرد و همه را دعوت کرد. هنگامی که آنها در حال خوردن نارنج بودند یوسف را به تالار احضار کرد و تمامی آن زنان دستانشان را بریدند. اما عزیز مصر به این موضوع راضی نشد و یوسف را به زندان انداخت.
تعبیر خواب پادشاه مصر
یوسف سالها در زندان بود و به خداوند یکتا پناه برد. خداوند علم تعبیر رویا را به او عنایت کرده بود و او خواب دوتن از زندانیان را برآورده کرد که یکی کشته میشود و دیگری از خادمین پادشاه مصر میشود. بعد از گذشت سالها عزیزمصر درگذشت و در همان حین پادشاه جوان که به تازگی به تخت رسیده بود، خوابی میبیند که تمام خواب گذاران و معبران مصر از تعبیر آن عاجز میشوند. خداوند به یوسف مجدد خبر آزادی او را میدهد. خادم پادشاه وقتی حال پادشاه را میبیند به ناگاه یاد یوسف میافتد و پیشنهاد میدهد تعبیر خواب پادشاه را از این برده عبرانی بپرسند. پادشاه دستور میدهد چنین شود و یوسف خواب را تعبیر میکند و پادشاه جوان که دل خوشی از بزرگان معبد نداشت خوشنود از تعبیر خوابش یوسف را فرا میخواند و چاره کار را میپرسد.
عزیز مصر شدن یوسف
یوسف(ع) به کمک خادمین آراسته میشود و نزد پادشاه جوان میآید. یوسف(ع) درباره تعبیر خواب پادشاه و راههای رویارویی با آن را به پادشاه میگوید. او میگوید هفت خوشه گندم سالم به معنای هفت سال برکت و رونق مصر و هفت گاوی که از نیل درآمدند و آن گندمها را خوردند به معنای هفت سال قحطی است و به پادشاه گفت: باید هفت سال بکاریم و ذخیره کنیم و هفت سال از آنها استفاده کنیم. پادشاه که از هوش و ذکاوت یوسف خوشش آمده بود او را عزیزمصر کرد و فرمان داد همه اهالی مصر باید فرمان نبر او باشند. یوسف که رسالتش را از زندان شروع کرده بود با رسیدن به مقام عزیزی مصر مردم را به یکتا پرستی دعوت میکرد و هر روز عزیزتر از روز قبل میشد.
ازدواج یوسف
به دستور پادشاه یوسف(ع) با دختر یکتاپرستان مصر «آسنات» ازدواج کرد و از او صاحب دو فرزند به نام «منسه» و «افراهیم» شد. زلیخا سالیانی را به عشق یوسف ماند و تمام ثروت خود را به پای بدست آوردن یوسف خرج کرد اما دریغ از وصل تا اینکه در پیری و ناتوانی به قصر پادشاه فراخوانده شده بود، به امر الهی یوسف(ع) باید با زلیخای پیر و فرطوت ازدواج میکرد وقتی یوسف پذیرفت و اعلام میکند، فرشته حق بر او نازل میشود و به او دعایی میآموزد تا برای زلیخا بخواند و به معجزه الهی زلیخا جوان و زیبا میشود و این امر باعث میشود نه تنها زلیخا بلکه کسانی که هنوز به خدای یکتا ایمان نداشتند به او ایمان بیاورند. در برخی کتب گفته شده زلیخا از یوسف هم بچهدار نشد و در برخی کتب گفته شده او یک دختر از یوسف داشته که بعدها با پسر حضرت بنیامین(ع) ازدواج میکند.
آمدن خاندان یعقوب به مصر
سالهای برکت و پرباری درختان تمام میشود و همه دنیا وارد قحطی میشود. مردم کنعان درباره عزیزمصر و اینکه گندم به افراد غیر از مصریان میفروشد شنیده بودند. آنها نزد یعقوب (ع) آمده و راهکار پرسیدند. یعقوب پسراش بجز بنیامین(ع) را که تنها یادگار راحیل و یوسف(ع) بود را به مصر فرستاد. یوسف وقتی آنها را دید فهمید که آنها برادرانش هستند اما خود را به آنها نمایان نکرد و درباره زندگی آنها پرسید. برادرانش از پیری پدر و مادرانشان گفتند و اینکه برادر دیگری دارند که بسیار عزیز کرده پدرشان است. یوسف آنها را وسوسه میکند تا آن برادر را هم برای گرفتن گندم بیاورند و وقتی آنها به پدر موضوع را گفتند، یعقوب نبی مخالفت کرد که داستان یوسف تکرار میشود اما نبیامین پدرش را راضی کرد تا برود. وقتی برادران همگی به مصر میآیدند عزیز مصر به بهانه دزدی برادرش بنیامین را نزد خود نگه میدارد و وقتی یعقوب نبی خبر را میشنود از غصه نابینا میشود.
برادران نزد یوسف میآیند و داستان کهنسالی و غم و غصه و کوری پدرشان را میگویند تا شاید دل او به رحم آید و بنیامین را آزاد کند اما میفهمند عزیز مصر همان یوسف برادر فروخته شده خودشان است و با شرمندگی از او عذر خواهی میکنند. یوسف لباس نبوت را که یعقوب نبی در کودکی به او داده بود را به برادرش لاوی میدهد که به پدرش برساند و او را بینا کند و به برادرانش میگوید بروید و تمام اهل خانه و زندگی خود را ب مصر بیاورید.
وقتی یعقوب داستان را میشنود پیراهن را روی صورت انداخته و بینا میشود و تمای پیرها از او عذرخواهی کرده و میگویند یوسف در مصر منتظر اوست. سپس بار بسته از کنعان به مصر میروند. پادشاه مصر که یکتاپرست شده بود جشن مفصلی برای یعقوب برپا میکند. وقتی یعقوب به یوسف میرسد، یوسف بخاطر جایگاهش بر اسب مبماند و یعقوب به طرف او میآید و این امر سبب میشود نبوت از خاندان یوسف پربکشد و به برادر او لاوی که بسیار بر پدر خدمت کرده بود برسد چرا که لاوی جد حضرت موسی(ع) است.
وقتی یعقوب و همراهانش به یوسف میرسد از همسر و فرزندانش میخواهد به بزرگی خدا سجده کنند و یوسف تعبیر خواب کودکی خود را که ماه و خورشید و 11ستاره مقابل او سجده کردند را میبیند.
مرگ و محل دفن یوسف
بنا بر کتب عهد عتیق و کتب اسلامی حضرت یوسف 120 سال عمر میکند و در مصر میمیرد. اما وصیت میکند در اورشلیم (فلسطین) دفن شود ولی بعد از مرگ او هر طایفهای از بزرگان مصر خواهان دفن او در محله خودش میشود و در نهایت تصمیم بر این میشود در میان رود نیل دفن شود تا برکت وجودش به همه خاندان مصر برسد. سالها بعد وقتی حضرت موسی قصد عبور از رود نیل را داشتند قبر یوسف را میشکافد و جسد او را به اورشلیم برده و در آنجا دفن میکند.