خطر اصلی برای حکومت ایران کجاست؟
رویداد۲۴ عباس عبدي تحلیلگر اصلاح طلب طی یادداشتی در شماره امروز اعتماد با عنوان خطر اصلي كجاست؟ نوشت: خطر اصلي براي حكومت ايران كدام موضوع يا گروه يا كشور است؟ گراني، فساد، بيكاري، امريكا، اسراييل، عربستان، مجاهدين، براندازان، فضاي مجازي، اصلاحطلبان و... كدام يك از اينها خطر اصلي هستند؟ به نظر بنده هيچ كدام اينها تهديد اصلي براي بقاي حكومت نيستند. هر چند سه مورد اول مهم هستند، ولی باز هم مهمتر از آنها وجود دارد. به نظرم خطر اصلی جای دیگری است.
پیش از توضیح آن به نکتهای نیز اشاره کنم. هر جامعهای به نسبتی که از شفافیت و آزادی بیان بهرهمند است، مسائل و عوامل تهدیدکننده بقای خود را در قالبهای گوناگون آشکار میکند. برای نمونه حکومت گذشته به دلیل فقدان شفافیت و آزادی، در شناخت عنصر خطرناک علیه خود اشتباه کرد. آنها طی شش سال از ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۵ درگیر مبارزه بیامان علیه گروههای مسلح و چریکی بودند و در سال ۱۳۵۵ آخرین خانههای تیمی آنان را فتح کردند. همه را یا کشتند یا زندانی کردند. مبارزه مسلحانه را بزرگترین دشمن و خطر علیه خود میدانستند و پس از فتح آخرین سنگر آنها نفس راحتی کشیدند که گویی پیروز شدهاند و جزیره ثبات ایران، در اقیانوس ناآرام خاورمیانه تاسیس شده است. غافل از اینکه فقط یکسال بعد از آن موفقیت، حکومت در سراشیبی رو به پایان خود قرار گرفت.
چرا؟ چون متوجه وجود يك جريان آرام در زير اين اقيانوس مواج جامعه نبودند. اسدالله علم در خاطرات خود به مواردي از اين جريان اشاره ميكند ولي گوش شنوايي براي آن نبود. آن جريان فاصله عميقي بود كه ميان نسل جوان و رو به رشد با آن حكومت رخ داد. شاه هميشه ميپرسيد كه اين دانشجويان از ما چه ميخواهند؟ در حالي كه همه چيز را برايشان فراهم كردهايم. وي متوجه اين نكته نبود كه دانشجويان ميخواستند، خودشان باشند و تحت دستور اين و آن نباشند. آنان از نظام پدرسالار او فاصله گرفته بودند و به همين دليل، خيلي آرام و در بستر جامعه در حال حركت برخلاف ارزشهاي نظام حاكم بودند. بنده اين تحول را در كتابهاي جنبش دانشجويي پليتكنيك تهران و نامگذاري كودكان تهراني نشان دادهام.
گرچه شرایط امروز ایران با پیش از انقلاب به کلی تفاوت دارد و از بسیاری جهات قابل مقایسه نیستند، ولی از یک جهت میتوان فرآیند مشابهی را دید و آن شکلگیری یک جریان متفاوت از ارزشهای رسمی در نسلهای جدید است. اگر هر ۱۰ سال را معرف یک نسل بگیریم، باید بگوییم که حتی نسلهای دهه ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰ که امروز در زمره پدران جوان هستند، نیز با ارزشهای رسمی در حال فاصلهگذاری هستند، چه رسد به نسلهای دهه ۱۳۸۰ و در آینده دهه ۱۳۹۰ که حتی نیاز به فاصلهگذاری نیز ندارند، چون اینها متفاوت از این ارزشها متولد و بزرگ میشوند.
توجه کنیم که اکنون بیش از ۴۰ سال است که فرزندان این کشور تحت تبلیغ و آموزشهای متمرکز و شدید و نظارتهای قابل دیدن قرار دارند. ۱۲ سال آموزش و پرورش و ۴۰ سال صدا و سیمای انحصاری فکر و ذهن آنان را تحت تاثیر قرار میداد، ولی نتیجه چه شده است؟ تقریبا هیچ اگر نگوییم منفی. این فرزندان حتی پدران و مادران و بزرگتر خود را نیز تغییر میدهند، چه رسد به اینکه تحت تاثیر این آموزههای بسیط و کمعمق رسمی قرار گیرند.
آنان امروز پرسشهایی را مطرح میکنند که پدرانشان هم قادر به پاسخ دادن به آنها نیستند چه رسد به ساختار رسمی که اصولا عقیدهای به پاسخ دادن ندارد. شکاف گسترده میان نسلهای جدید با ارزشهای رسمی در حال عمیقتر شدن است و هیچ راهی برای حل آن مگر به رسمیت شناختن این نسل وجود ندارد. آثار چنین شکافی را حتی میان روحانیون نزدیک به حکومت میتوان دید که چگونه تحت تاثیر فرزندان و نوههای خود در حال فاصلهگیری از ارزشهای رسمی هستند.
بنابراین بهتر است به جای پرداختن به عوامل مشهود ولی کمخطر که بزرگنمایی میشوند، به جریان آرام زیر پوست جامعه توجه کرد که هیچ کاری هم علیه آنان جز به رسمیت شناختن آنان نمیتوان کرد. باید به گونهای عمل کرد که اکثریت قاطع مردم، به ویژه نسل جوان با ساختار رسمی نگاه همدلانه داشته باشند. مناسب است که این یادداشت را با این سخن دیوید هیوم به پایان برد که «حکومت تنها بر بنیان نظرات (مردم) استوار است. این قاعده کلی همان اندازه درباره استبدادیترین و نظامیترین حکومتها صدق میکند که برای آزادترین و مردمیترین آنها».