نظریه پرداز روابط بین الملل در «فارین پالیسی»:
آمریکا از آیندهاش شوکه خواهد شد
ویژگیهای آشنای چشمانداز سیاسی در حال کمرنگ شدن است و معلوم نیست که چه چیزهایی جایگزین آنها خواهد شد. آیا تا ۱۰ سال دیگر نهادهایی مانند ناتو و اتحادیه اروپا هنوز وجود خواهند داشت؟ آیا ایالات متحده همچنان با دشمنان ناشناس خود در سرزمینهای دوردست درگیر خواهد بود؟
رویداد۲۴ استفن ام. والت نظریه پرداز مشهور روابط بین الملل در «فارین پالیسی» نوشت: امروز دورانی قابل توجه از عدم قطعیت را تجربه میکنیم که در آن، ویژگیهای آشنای چشمانداز سیاسی در حال کمرنگ شدن است و معلوم نیست که چه چیزهایی جایگزین آنها خواهد شد. آیا تا ۱۰ سال دیگر نهادهایی مانند ناتو و اتحادیه اروپا هنوز وجود خواهند داشت؟ آیا ایالات متحده همچنان با دشمنان ناشناس خود در سرزمینهای دوردست درگیر خواهد بود؟ آیا قرار است چین بر آسیا و جهان سیطره پیدا کند؟ آیا تمام مشاغل در حوزههای مختلف یکی پس از دیگری توسط هوش مصنوعی اشغال خواهند شد؟ در نتیجه تغییرات اقلیمی چه مناطقی از زمین زیر آب خواهند رفت و دیگر قابل سکونت نخواهند بود و چه تعداد از مردم جهان به علت جنگ، فساد، تغییرات اقلیمی، فساد و استبداد به کشورهای دیگر پناه خواهند برد؟ آیا مشکلات ساختاری در دموکراسیهای ثروتمند آنان را به سوی دیکتاتوری سوق خواهد داد؟
در ادامه این مطلب آمده است: میتوانم این فهرست را ادامه دهم، ولی حتما متوجه منظورم شدهاید. البته پیشبینی کردن، همواره کار دشواری است، اما در گذشته زمانی را تجربه کردیم که بسیاری مدعی بودند دقیقا مسیر حرکت کشور را میدانند. در اوایل دهه نود بسیاری از صاحبنظران آمریکایی، استادان دانشگاه و سیاستمداران با اطمینان از آینده آمریکا خبر میدادند و بسیار خوشبین بودند. افرادی مانند ساموئل هانتینگتون و رابرت کاپلان، روزهای تاریک پیش رو را پیشبینی میکردند، اما چهرههای آکادمیک مانند فرانسیس فوکویاما، روزنامهنگارانی مانند توماس فریدمن و سیاستمدارانی مانند بیل کلینتون معتقد بودند آفتاب دنیای سرمایهداری لیبرال دموکرات در حال طلوع است و الگوهای قدیمی سیاستهای قدرت از دور خارج میشوند.
در لحظاتی مانند وضعیت فعلی، کاری که کمک میکند این است که گامی به عقب برداریم و نگاهی به تغییرات جهان بیندازیم. اگر پانصد سال به عقب بازگردیم، میبینیم که ایده یک نظام جهانی یکپارچه مفهومی غریب بود. اروپاییها تازه آمریکای جنوبی و شمالی را کشف کرده بودند و اغلب مردم از وجود انسانها در سرتاسر جهان بیخبر بودند. در آن زمان تمام سیاستها مقیاسی محلی داشت. رشد اقتصادی جهان طی قرون متمادی یکنواخت بود و در سرتاسر کره زمین پانصد میلیون نفر زندگی میکردند.
تقریبا تا دویست سال پیش، چین یک سوم اقتصاد جهان را در دست داشت و تمام کشورهای اروپایی روی هم ۲۵ درصد از اقتصاد جهانی را تشکیل میدادند. آمریکا که کشوری نامرتبط بود تنها دو درصد از اقتصاد جهانی سهم داشت. آنگاه بود که در پی انقلاب صنعتی، اروپا جهشی خیره کننده یافت و تا سال ۱۹۰۰ توانست ضمن کسب سهم ۴۰ درصدی از اقتصاد جهان، محل استقرار قدرتمندترین ارتشهای جهان شود. سهم چین از اقتصاد جهان به ۱۰ درصد کاهش یافت و آمریکا با چنان سرعتی در حال رشد بود که طی کمتر از یک قرن به ابرقدرتی مشروع در جهان تبدیل شد. ژاپن نیز متعاقب انقلاب میجی پیشرفت را آغاز کرده و در حال دستاندازی به مناطق مختلف آسیا بود.
سپس چه رخ داد؟ قدرتمندترین کشورهای اروپایی درگیر دو جنگ ویرانگر شدند. ایالات متحده آمریکا در پایان هر دو جنگ وارد آنها شد و با کمترین آسیب به قدرتی بلامنازع در جهان تبدیل شد. اتحاد جماهیر شوروی نیز به کشوری مدرن و صنعتی تبدیل شد اگرچه اقتصادش هنوز فاصله زیادی با آمریکا داشت. بین سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۸۹ این دو کشور که وسعتی قاره گونه داشتند، درگیری یک جنگ سرد بیرحمانه شدند که تریلیونها دلار خسارت در پی داشت و در پی جنگهای متعدد نیابتی، جان میلیونها انسان را گرفت. آمریکا و ائتلاف پشتیبان آن ثابت کردند که قدرت بیشتری از پیمان ورشو داشتند. شوروی نیز در پایان سال ۱۹۹۱ از درون فروپاشید. آمریکاییها خود را در اوج قدرت یافتند و فرصتی بینظیر برای شکل دادن به جهان به نفع خود و تمام کشورها پیدا کردند. این همان چیزی است که آمریکا طی سالهای اخیر تلاش داشته به آن دست یابد، اما چندان موفق نبوده است.
دو تحول دیگر نیز ارزش یادآوری را دارند. نخست مرگ مائو در سال ۱۹۷۶ بود که متعاقب آن، جانشینش اغلب اصول او را کنار گذاشت و بازارهای جهانی را در آغوش کشید. چین جهش خود را آغاز کرد. اکنون چین دومین اقتصاد جهان و تنها رقیب احتمالی آمریکا میباشد.
دوم این بود که معلوم شد بشر صدمه زیادی به محیط زیست وارد کرده است. یکی از این صدمات بالا بردن حرارت جهان به صورتی جبرانناپذیر بود. جمعیت جهانی پستانداران، آبزیان، پرندگان، خزندگان و دوزیستان از سال ۱۹۷۰ به بعد به طور متوسط ۶۰ درصد کاهش یافت که عمدتا ناشی از فعالیتهای بشر بود.
منظور من این است که جهان طی پانصد سال گذشته شاهد تحولات وسیعی در توازن قدرت و ثروت و تغییرات مهمی در اوضاع سیاسی و محیط زیستی خود بوده است. بسیاری از این تحولات کلا غافلگیر کننده بودند. جهان در سال ۱۹۸۷، با جهان امروزی تفاوت بسیاری داشت. دو آلمان وجود داشت، پیمان ورشو برجا بود و نه آمریکا بلکه شوروی بود که افغانستان را اشغال کرده بود. کره شمالی و پاکستان دارای تسلیحات اتمی نبودند، اما آمریکا و شوروی باهم بیش از ۵۰۰۰۰ بمب هستهای داشتند. بریتانیا شش سال قبل از آن به اتحادیه اروپا پیوسته بود و هر کشور اروپایی، پول ملی و کنترلهای مرزی مستقلی داشت. اقتصاد ژاپن افسارگسیخته پیشرفت میکرد و استادان دانشگاههایی مانند هاروارد، اغلب کتابهای خود را به ژاپن اختصاص میدادند. آمریکا دویست هزار سرباز را در اروپا مستقر کرده بود و به ندرت سربازی در خاورمیانه داشت.
در ادامه این مطلب آمده است: میتوانم این فهرست را ادامه دهم، ولی حتما متوجه منظورم شدهاید. البته پیشبینی کردن، همواره کار دشواری است، اما در گذشته زمانی را تجربه کردیم که بسیاری مدعی بودند دقیقا مسیر حرکت کشور را میدانند. در اوایل دهه نود بسیاری از صاحبنظران آمریکایی، استادان دانشگاه و سیاستمداران با اطمینان از آینده آمریکا خبر میدادند و بسیار خوشبین بودند. افرادی مانند ساموئل هانتینگتون و رابرت کاپلان، روزهای تاریک پیش رو را پیشبینی میکردند، اما چهرههای آکادمیک مانند فرانسیس فوکویاما، روزنامهنگارانی مانند توماس فریدمن و سیاستمدارانی مانند بیل کلینتون معتقد بودند آفتاب دنیای سرمایهداری لیبرال دموکرات در حال طلوع است و الگوهای قدیمی سیاستهای قدرت از دور خارج میشوند.
در لحظاتی مانند وضعیت فعلی، کاری که کمک میکند این است که گامی به عقب برداریم و نگاهی به تغییرات جهان بیندازیم. اگر پانصد سال به عقب بازگردیم، میبینیم که ایده یک نظام جهانی یکپارچه مفهومی غریب بود. اروپاییها تازه آمریکای جنوبی و شمالی را کشف کرده بودند و اغلب مردم از وجود انسانها در سرتاسر جهان بیخبر بودند. در آن زمان تمام سیاستها مقیاسی محلی داشت. رشد اقتصادی جهان طی قرون متمادی یکنواخت بود و در سرتاسر کره زمین پانصد میلیون نفر زندگی میکردند.
تقریبا تا دویست سال پیش، چین یک سوم اقتصاد جهان را در دست داشت و تمام کشورهای اروپایی روی هم ۲۵ درصد از اقتصاد جهانی را تشکیل میدادند. آمریکا که کشوری نامرتبط بود تنها دو درصد از اقتصاد جهانی سهم داشت. آنگاه بود که در پی انقلاب صنعتی، اروپا جهشی خیره کننده یافت و تا سال ۱۹۰۰ توانست ضمن کسب سهم ۴۰ درصدی از اقتصاد جهان، محل استقرار قدرتمندترین ارتشهای جهان شود. سهم چین از اقتصاد جهان به ۱۰ درصد کاهش یافت و آمریکا با چنان سرعتی در حال رشد بود که طی کمتر از یک قرن به ابرقدرتی مشروع در جهان تبدیل شد. ژاپن نیز متعاقب انقلاب میجی پیشرفت را آغاز کرده و در حال دستاندازی به مناطق مختلف آسیا بود.
سپس چه رخ داد؟ قدرتمندترین کشورهای اروپایی درگیر دو جنگ ویرانگر شدند. ایالات متحده آمریکا در پایان هر دو جنگ وارد آنها شد و با کمترین آسیب به قدرتی بلامنازع در جهان تبدیل شد. اتحاد جماهیر شوروی نیز به کشوری مدرن و صنعتی تبدیل شد اگرچه اقتصادش هنوز فاصله زیادی با آمریکا داشت. بین سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۸۹ این دو کشور که وسعتی قاره گونه داشتند، درگیری یک جنگ سرد بیرحمانه شدند که تریلیونها دلار خسارت در پی داشت و در پی جنگهای متعدد نیابتی، جان میلیونها انسان را گرفت. آمریکا و ائتلاف پشتیبان آن ثابت کردند که قدرت بیشتری از پیمان ورشو داشتند. شوروی نیز در پایان سال ۱۹۹۱ از درون فروپاشید. آمریکاییها خود را در اوج قدرت یافتند و فرصتی بینظیر برای شکل دادن به جهان به نفع خود و تمام کشورها پیدا کردند. این همان چیزی است که آمریکا طی سالهای اخیر تلاش داشته به آن دست یابد، اما چندان موفق نبوده است.
دو تحول دیگر نیز ارزش یادآوری را دارند. نخست مرگ مائو در سال ۱۹۷۶ بود که متعاقب آن، جانشینش اغلب اصول او را کنار گذاشت و بازارهای جهانی را در آغوش کشید. چین جهش خود را آغاز کرد. اکنون چین دومین اقتصاد جهان و تنها رقیب احتمالی آمریکا میباشد.
دوم این بود که معلوم شد بشر صدمه زیادی به محیط زیست وارد کرده است. یکی از این صدمات بالا بردن حرارت جهان به صورتی جبرانناپذیر بود. جمعیت جهانی پستانداران، آبزیان، پرندگان، خزندگان و دوزیستان از سال ۱۹۷۰ به بعد به طور متوسط ۶۰ درصد کاهش یافت که عمدتا ناشی از فعالیتهای بشر بود.
منظور من این است که جهان طی پانصد سال گذشته شاهد تحولات وسیعی در توازن قدرت و ثروت و تغییرات مهمی در اوضاع سیاسی و محیط زیستی خود بوده است. بسیاری از این تحولات کلا غافلگیر کننده بودند. جهان در سال ۱۹۸۷، با جهان امروزی تفاوت بسیاری داشت. دو آلمان وجود داشت، پیمان ورشو برجا بود و نه آمریکا بلکه شوروی بود که افغانستان را اشغال کرده بود. کره شمالی و پاکستان دارای تسلیحات اتمی نبودند، اما آمریکا و شوروی باهم بیش از ۵۰۰۰۰ بمب هستهای داشتند. بریتانیا شش سال قبل از آن به اتحادیه اروپا پیوسته بود و هر کشور اروپایی، پول ملی و کنترلهای مرزی مستقلی داشت. اقتصاد ژاپن افسارگسیخته پیشرفت میکرد و استادان دانشگاههایی مانند هاروارد، اغلب کتابهای خود را به ژاپن اختصاص میدادند. آمریکا دویست هزار سرباز را در اروپا مستقر کرده بود و به ندرت سربازی در خاورمیانه داشت.
آفریقای جنوبی رژیمی آپارتاید داشت و کسی اطلاعی از وقوع تغییرات اقلیمی نداشت. خبری هم از رایانههای شخصی، تلفنهای همراه، اینترنت، اسپاتیفای، فیسبوک، پست الکترونیک و حتی سی دی نبود. برقراری تماس تلفنی از آمریکا با کشورهای دیگر به قدری گران بود که اکثر مردم تا ساعت یازده شب صبر میکردند که هزینه کمتری برای آن بپردازند. اگر به خارج از کشور سفر میکردید، با نامهنگاری ارتباط خود با اعضای خانواده را حفظ میکردید. میتوانستید داخل هواپیماها، رستورانها و اغلب ساختمانهای همگانی سیگار بکشید. تجهیزات تصویری امنیتی در فرودگاهها بسیار ناچیز بود. علاوه بر پابلیک تیوی، تنها سه شبکه تلویزیونی در سرتاسر آمریکا فعال بود. از ۴۳۵ نماینده کنگره تنها ۱۸ نفر زن بودند. سه سناتور زن داشتیم که دو نفر آنها بیوههایی بودند که جای شوهر خود را تا پایان دوره پر کرده بودند.
از این تحولات دو درس فرا گرفتهام. نخست اینکه در دورهای کوتاه و پرآشوب، اتفاقات زیادی ممکن است رخ بدهد. رویدادهای تکراری زیادی در تاریخ بشر رخ میدهد مانند ظهور و سقوط ملتها، تغییر توازن قوا و شکست و پیروزی در نبردها. اما درک وضعیت امروزی سیاست در جهان مستلزم یافتن نحوه ترکیب شدن پدیدههای آشنا با ویژگیهای مدرن میباشد.
دوم اینکه من تحت تاثیر میزان تغییر به خصوص در ظهور و سقوط کشورهای مختلف هستم که نه از طریق نیروهای همگرای اجتماعی بلکه با تصمیمات خاص در گزینش سیاسی شکل گرفتهاند. ویژگیهای ساختاری بزرگ مانند جمعیت و جغرافیا اهمیت دارند، اما سرنوشت ملتها اغلب با انتخابهایی که داشتهاند رقم خورده است. قدرتهای بزرگ اروپایی با به راه انداختن جنگهای خودنابودگر به سقوط خود شتاب بخشیدند و حمله شوروی به افغانستان، انتخاب چاوز توسط مردم ونزوئلا، حمله سال ۲۰۰۳ به عراق و رای به برگزیت در بریتانیا، همگی خودآزاریهای اجتنابناپذیری بودند. این تحولات به ما نشان میدهد که حتی در کشورهایی که وضعیت مطلوبی دارند، تصمیمات شتابزده میتواند به سرعت اوضاع یک ملت را به وخامت بکشاند.
از این تحولات دو درس فرا گرفتهام. نخست اینکه در دورهای کوتاه و پرآشوب، اتفاقات زیادی ممکن است رخ بدهد. رویدادهای تکراری زیادی در تاریخ بشر رخ میدهد مانند ظهور و سقوط ملتها، تغییر توازن قوا و شکست و پیروزی در نبردها. اما درک وضعیت امروزی سیاست در جهان مستلزم یافتن نحوه ترکیب شدن پدیدههای آشنا با ویژگیهای مدرن میباشد.
دوم اینکه من تحت تاثیر میزان تغییر به خصوص در ظهور و سقوط کشورهای مختلف هستم که نه از طریق نیروهای همگرای اجتماعی بلکه با تصمیمات خاص در گزینش سیاسی شکل گرفتهاند. ویژگیهای ساختاری بزرگ مانند جمعیت و جغرافیا اهمیت دارند، اما سرنوشت ملتها اغلب با انتخابهایی که داشتهاند رقم خورده است. قدرتهای بزرگ اروپایی با به راه انداختن جنگهای خودنابودگر به سقوط خود شتاب بخشیدند و حمله شوروی به افغانستان، انتخاب چاوز توسط مردم ونزوئلا، حمله سال ۲۰۰۳ به عراق و رای به برگزیت در بریتانیا، همگی خودآزاریهای اجتنابناپذیری بودند. این تحولات به ما نشان میدهد که حتی در کشورهایی که وضعیت مطلوبی دارند، تصمیمات شتابزده میتواند به سرعت اوضاع یک ملت را به وخامت بکشاند.
منبع: انتخاب