تاریخ انتشار: ۱۷:۴۶ - ۳۰ تير ۱۳۹۷

ایستگاه آخرت با بوی کافور

صدای جیغ و ناله می‌آید؛ اما زن با آرامش و متبسم کارش را انجام می‌دهد؛ کاور باز می‌شود؛ دختر جوانی که هم سن و سال خودم است؛ آرام و بی‌حرکت خوابیده است؛ از ترس چشم‌هایم را می‌بندم و چند گام عقب‌تر می‌روم؛ به دیوارتکیه می‌دهم و نظاره‌گر صحنه می‌شوم.

رویداد۲۴  صدای جیغ و ناله می‌آید؛ اما زن با آرامش و متبسم کارش را انجام می‌دهد؛ پیرزن در حال آماده شدن است؛ اما من کمی ترسیده هاج و واج به او چشم دوخته‌ام.

هوا گرم است؛ اما عرق سردی بر پیشانی‌ام نشسته و دست‌هایم از ترس یخ زده است؛ بوی ترش کافور با دم و نم گرم آب همه جا را فرا گرفته است. بوی ماندگی جنازه مثل پتکی است که تو را بیدار می‌کند؛ بیداری از نوع اینکه همه ما مسافریم.

همه اینجا مسافرند؛ اما نه قطاری سوت می‌زند و نه چمدانی پیاده می‌شود؛ در اینجا اما بقچه‌های هفت تکه چلوار با آیات قرآنی توشه راه مسافران می‌شود.

درست است؛ اینجا ایستگاه آخر است؛ بهتر بگویم ایستگاه آخرت است و همه مسافرند؛ مسافران امروز هفت نفر بیشتر نیستند و زنان ومردانی که اینجا مشغولند؛ بس نجیبانه و صبورانه مسافران ابدی را آماده یک سفر دور و دراز می‎کنند؛ سفری که بازگشتی ندارد.

صاحبان عزا؛ زیر فضای مسقف منتظر انجام کارهای مربوط به دفن جنازه هستند؛ آدم‌های سیاهپوش؛ مردان و زنان با چشم‌های سرخ و چهره‌های غم‌زده، یا در حال آمد و شد به سالن انجام امورات دفن هستند یا منتظر آمدن جنازه کفن‌پوش؛ امور مربوط به مردگان در این محل انجام می‌شود اما زندگی در آن جریان دارد؛ در سالن شست‌وشوی جنازه‌های مرد؛ پیرمردی با سر تاس برای غسل دادن آماده می‌شود.

وارد سالن شست‌وشوی زنان می‌شوم؛ جنازه را با کاور سیاه از آمبولانس به غسالخانه انتقال می‌دهند؛ کاور باز می‌شود؛ جنازه متعلق به دختر جوانی است؛ که تقریبا هم سن و سال خودم است؛ دختر جوانی که روزی با هزار امید به دنیا گام گذاشته است.

از ترس چشم‌هایم را می‌بندم و چند گام عقب‌تر می‌روم؛ به دیوار غسالخانه تکیه می‌دهم و به کمک آن نظاره‌گر صحنه می‌شوم؛ تنش را سه بار با آب، کافور و سدر و موهای زیبایی بلندش را زن غسال شست‌و شو می‌دهد؛ جریان خون کوچکی از کنار دهانش جاری می‌شود؛ دیگر طاقت دیدن این صحنه را ندارم؛ سرم گیج می‌رود؛ به بیرون از غسالخانه می‌روم.

خانواده دختر جوان را می‌بینم که با لباس‌های مشکی بیرون از غسالخانه منتظرند؛ غم و اندوه از چهره‌ها می‌بارد؛ در این بین اما تنها کسی که به دیدن چشمان وحشت‌زده خویشاوندان اموات عادت کرده؛ زن غسالی است که در این محل مشغول به کار است.

دیگر شستن جنازه‎ها برای مرده‌شورها عادی شده است؛ حتی اگر جنازه متعلق به دختر جوانی باشد که در تصادف جان خود را از دست داده است.

چشمان پر از حرف زن غسال دیگر به دیدن نگاه‌های ثابت و چشم‌های باز و وحشت‌زده، عادت کرده است و جریان نگاه معنادار وی می‌توان جریان زندگی را دید.

زنی که به گفته خودش 45 سال بیشتر ندارد و سواد آن چنانی هم ندارد؛ یکی از اهالی همین شهر است که هر روز حوالی ساعت 7 صبح، پست «مرده‌شوری» را در آرامستان تحویل گرفته و موقع برگشت، همانجا پشت در اصلی، به سینه قبرستان می‌سپارد.

افزایش مردگان گویی موجب شده این زن هم دل خود را مثل آرامستان بزرگ و بزرگتر کند تا شاید دیگر دیدن جنازه همسایه یا حتی خویشاوند نزدیک برایش تعجب‌آور و ناراحت کننده نباشد.

بی‌آنکه که متوجه حضور اطرافیان شود؛ کارش را با جدیت و بی‌وقفه انجام می‌دهد؛ پیکرهایی که حالا بی‌حرکت و منجمد ساعت‌ها پس از مرگ که بیشتر به تکه بزرگ گوشت شبیهه هستند و صورت‌های کبودی دارند را چپ و راست می‌کند.

او در واقع غسال در حمام آخر دنیاست؛ حمامی که در آن نه از شامپوهای خارجی با مارک‌های مختلف خبری است و نه از عطرهای گران‌قیمت؛ فقیر باشی یا غنی؛ جوان باشی یا پیر؛ تبعیضی در آن نیست؛ همه را روی یک سنگ می‌گذارد و همه را یک جور شست و شو می‌دهند و زن غسال پس از شست‌وشوی جنازه را با آب و کافور و سدر آنها را کفن پیچ شده به همان جایی تحویل می‌دهد که از آن وارد شده بود.

کار زن غسال که تمام می‌شود؛ برای مصاحبه کمی آن‌طرف‌تر از غسالخانه می‌آید؛ این بار او هم همانند صاحبان عزا  لباس‌های مشکی بر تن کرده و دیگر خبری از آن دستکش‌های پلاستیکی بلند و چکمه‌های تا زیر زانو و پیش‌بندی که تا زیر گردنش را می‌پوشاند؛ نیست.

امروز کارشان زیاده بوده و به خاطر همین؛ صورتش عرق کرده است؛ روبه‌رویم می‌نشیند؛ با لبخندی تلخ و اشاره سرش اجازه آ؛از مصاحبه را می‌دهد.

فارس: از کی در غسالخانه مشغول به کار شدید؟

«چند سال قبل در حالی که از نظر مالی به شدت در مضیقه بودم و همسرم نیز بیکار شده بود؛ ماه‌ها تلاش کردم تا این شغل را گیر بیاورم».

راستش را بگویم؛ در آن برهه زمانی که دنبال کار بودم و پیگیر راهی برای خروج از آن وضعیت بد مالی بودم؛ اصلا برایم مهم نبود که کجا مشغول خواهم شد و فقط به دنبال کاری بودم که خانواده‌ام را نجات دهم.

با وجود اینکه اغلب همکاران من در ابتدای ورود به این شغل دچار مشکل می‌شوند؛ اما من به لحاظ اینکه خواهرم سال‌ها قبل در شغل مرده‌شویی فعالیت داشت؛ موقعیت عجیب و غریبی از نظر پذیرش این موضوع از سوی اطرافیان نداشتم.

اما اولین روزی که به غسالخانه برای کار آمدم؛ جرات نکردم به داخل بروم از پشت شیشه مشغول تماشا شدم؛ پس از آن اما کار کردن برایم عادی شد؛ روزهای اول با دیدن مرده‌ها دلم به حالشان می‌سوخت؛ اما بعدها این موضوع هم برایم عادی شد.

این یک امر عادی است؛ اینکه در ابتدای کار همه کمی دلگیر و سرخورده می‌شوند؛ چون آنچه اینجا شاهد آن هستیم؛ مرتب  فضای پر از اندوه، صدای مداوم گریه و...  است که تاثیر زیادی در روحیه انسان دارد اما این اندوه خیلی دوام ندارد و این انسان است که به همه چیز عادت می‌کند.

فارس: اولین جنازه‌ای که شستید را به خاطر دارید؟

بله؛ اولین جنازه‌ای که شستم مربوط به یک دختر جوان بود که در اثر سرطان فوت شده بود و تمام موهای سرش ریخته و جسمش از شدت بیماری لاغر و نحیف شده بود؛ جنازه‌ای که شاید تا مدت‌ها چهره‌اش از دیدگانم دور نمی‌شد.

اما حالا دیگر کار کردن در غسالخانه برایم امری عادی شده است؛ اینکه از هفت صبح کارم آغاز شده و تا عصر ادامه داشته باشد؛ شغل ما تعطیل و غیر تعطیل هم ندارد و هر برگه‌ای که پذیرش شود، جنازه صاحب برگه باید شسته شود و میت روی زمین نماند.

درست است که شغل مرده‌شوری برای کسی جذابیت ندارد؛ اما وقتی در این شغل باشی بیشتر از سایرین به فانی بودن دنیا پی می‌بری؛ چرا که من خودم در این مدت صحنه‌های بسیاری دیده‌ام که قابل تامل بوده است؛ بارها شده خانواده‎هایی را دیده‌ام که از مرده خودشان ترس داشتند؛ در واقع صاحبان عزا از کسی که تا یک ساعت پیش کنارشان بوده و با او سر یک سفره می‌نشستند؛ می‌ترسند و حاضر نیستند حتی نزدیکش شوند و از نزدیک برایش فاتحه بخوانند چه برسد به این که دستش بزنند یا آنرا بشویند.

در واقع در غسالخانه چیزی برای ما پنهان نیست؛ چرا که افراد با زخم‌ها، کبودی‌ها، شکستگی‎ها و حتی پوشکی که پیش از فوت به تن داشته اند پیش غساله‌ها می‌آیند.

تا قبل از اینکه به غسالخانه بیایم؛ مرگ را آخر زندگی می‌دانستم؛ اما اینگونه نیست؛ چرا که هر روز در اینجا زندگی‌های متفاوتی می‌بینیم؛ موضوعاتی که نظر من را نسبت به زندگی تغییر داده است.

فارس: تاکنون برایتان پیش آمده که مرده‌ای را بشویید که می‌شناختیدش؟

ببینید؛ زنجان شهر کوچکی است؛ به هر حال جنازه‌هایی که برای شست و شو به آرامستان انتقال داده می‌شود؛ شاید با چند واسطه آشنا باشند؛ اما چرا حدود دو سال پیش یکی از همسایه‌هایم که از بیماری او آگاه بودم را شست و شو دادم.

در واقع می‌توانم بگویم؛ حتی روز قبل از مرگش به عیادت وی در بیمارستان رفتم؛ اما از مرگ وی خبر نداشتم تا اینکه مرحوم را برای شست‌وشوی به غسالخانه آوردند.

هر چند که علاوه بر وی تاکنون برایم پیش آمده که برخی از اقوام درجه سه خودم را نیز شست‌وشو داده‌ام.

 

فارس: شده تا حالا مرده‌ای زنده شود؟

ببینید؛ اینکه مرده‌ها زنده شوند؛ در فیلم‌ها مطرح می‌شود؛ در واقعیت اینطور نیست؛ چون مرده قبل از انتقال به بهشت زهرا ابتدا در بیمارستان است و مرگ وی توسط پزشکی قانونی تایید می‌شود.

تا آنجا که من به یاد دارم و از در مدت 15 سالی که خواهرم و در این مدتی که خودم در غسالخانه مشغول هستم؛ تا به حال مرده‌ای زنده نشده است؛ البته گاها اشکی از گوشه چشم مرده جاری می‌شود یا خونی از دهان مرده بیرون می‌آید؛ ولی اینها به معنای این نیست که مرده زنده شده و در کار مرده‌شوری این امر یک موضوع عادی تلقی می‌شود.

فارس: مرده‌ها پس از شست‌و‌شو به خوابتان نیز می‌آیند؟

پس از شست‌وشو خیر؛ اما بسیار برایم اتفاق افتاده که قبل از شست‌وشوی یک مرده روز قبل خواب وی را می‌بینم.

شاید در ابتدا متوجه علت خوابم نشوم و قیافه آن شخص در خواب برایم ناآشنا باشد؛ اما وقتی مرده را شست‌وشو می‌دهم متوجه می‌شوم که همان شخصی است که او را در خواب دیده بودم.

فارس: شنیده‎ام؛ جنازه آدم‌های خوب و بد متفاوت است؛ نظر شما چیست؟

قطعا همینطور است؛ من تا به حال با جنازه‌های بسیاری روبه‌رو شده‌ام؛ جنازه‌هایی که چهره آنها از نورانیت خاصی برخوردار است و به قدری جذاب که انسان دوست دارد به مرده آنها خیره شود.

جنازه که روی سنگ غسل قرار گرفت خودش را معرفی می‌کند؛ جسد آدمی که خوب زندگی کرده هیچ تفاوتی با زنده‌ها ندارد؛ حس و سبکی یک آدم زنده را دارد؛ انگار نفس می‌کشد.

 

فارس: بسیار کنجکاو هستم؛ نظر فرزندان و اطرافیان شما را درباره شغلتان بدانم؟

ببینید؛ انتخاب این شغل از سوی من با توجه به اینکه خواهرم هم غسال بود؛ با مخالفت زیادی مواجه نشد؛ چون تقریبا همه خانواده سختی و شرایط روحی که باید داشته باشی را درک می‌کردند؛ اما خب برخی همسایگان درک درستی از این موضوع نداشته و برخی الان هم ندارند.

چون برخی اوقات از دست دادن با من هم خودداری می‌کنند؛ یا وقتی به منزل ما می‌آیند؛ از خوردن همه چیز به بهانه‌های مختلف امتناع می‌کنند در حالی که من متوجه رفتار آنها می‌شوم؛ اما نمی‌توانم دیدگاه همه آنها را تغییر دهم و از این بابت ناراحت نیستم.

هر چند که برخورد همه افراد یکسان نیست؛ چون در همین غسالخانه هم وقتی صاحبان جنازه به اتاق برای شست‌وشو می‌آیند؛ مثلا وقتی از آنها می‌خواهیم؛ جنازه را حرکت دهند؛ شدیدا حساسیت نشان می‌دهند و نگرانند مبادا دستمان به لباسشان بخورد؛ اما در مقابل کسانی هم می‌آیند به خاطر یک غسل دادن ده‌ها بار تشکر می‌کنند که این رفتار بسیار دلگرم کننده است.

 

فارس: تا به حال جمله مرده شور ریختت و ببرن رو شنیده‌اید؟

از شنیدن این حرف‌ها دیگر گوشمان پر شده است؛ برخی برخورد خوبی دارند؛ اما خب برخی نیز این شغل را نمی‌پذیرند؛ اما این چیزها مهم نیست؛ چون بالاخره ما نیز برای گذران زندگی خود باید کار کنیم.

 

فارس: خاطره‌ای از شستن جنازه‌ها یا از اتفاقات غسالخانه برایم تعریف می‌کنید؟

ببینید؛ در آرامستان و غسالخانه همه چیز تکراری است؛ صبح آغاز می‌شود؛ عده‌ای با ناله و شیون برای شستن جنازه می‌آیند و پس از رفتن آنها سکوت اینجا را فرا می‌گیرد و این چرخه مرتب در طول شبانه‌روز تکرار می‌شود.

درست است که به تفکر بسیاری از افراد؛ آرامستان جای مرده‌هاست؛ اما اینطور نیست؛ اینجا هم زندگی در جریان است؛ فرقی با دنیای بیرون ندارد؛ تنها تفاوت کار در تعداد مرده‌هاست؛ شاید روزی یک نفر و شاید روزی 10 نفر گذرشان به اینجا برسد؛ این بستگی به تصمیم خدا و عمل عزرائیل دارد؛ مثلا امروز تا الان چهار مرده را شست‌و‌شو داده‌ایم.

همین را می‌گوید که دوباره صدای جیغ و ناله می‌آید؛ خانواده دیگری با گریه از راه می‌رسند و با فاتحه عزیز از دست رفته خود را بدرقه می‌کنند.

زن غسال ناخودآگاه با دیدن جنازه و فاتحه خوان به سمت جنازه می‌رود و همان چرخه همیشگی شست‌وشوی جنازه دوباره تکرار می‌شود.

از غسالخانه بیرون می‌آیم و به فضای باز و گل‌کاری که در محوطه است می‌رسم؛ هوا خیلی گرم است؛ اینجا اما هیچ وجه تناسبی با غسالخانه ندارد؛ گل‌های رنگارنگ باغچه‌های اطراف خودنمایی می‌کند؛ گویا از دروازه مرگ به دروازه زندگی وارد شده‌ام؛ همه اینها و آدم‌هایی که اطرافم هستند؛ می‌گویند باید به زندگی برگردم.
خبر های مرتبط
خبر های مرتبط
نظرات شما