جوانی که در زندگی ماهایا پطروسیان طوفان بهپا کرد و زود رفت + عکس
ماهایا پطروسیان، بازیگر سینمای ایران، با انتشار عکسی در اینستاگرام، از جوانی که در زندگی او طوفان بهپا کرد و خیلی زود از دنیا رفت و دلتنگی ۲۰ ساله خود نوشت.
رویداد۲۴ ماهایا پطروسیان با انتشار عکسی از ۲۰ سال پیش، از اتفاقی نوشت که زندگی او را به دو بخش قبل و بعد از خود تبدیل کرده است.
ماهایا پطروسیان در اینستاگرام و در توضیح این عکس نوشت: «حالا دیگر از این عکس بیست سال میگذرد، و ششم دی ماه از رفتنت نیز بیست سال خواهد گذشت. بعضی اتفاقات زندگی آدم را به دو بخش قبل و بعد از خود تبدیل میکنند. نگاه آدم به زندگی و مرگ، معنای زندگی، معنای خوشی ودرد و رنج، روحیات، عادات، همه چیز زیر و رو میشود. روز اول که به منزلمان آمدی تا درباره کاری صحبت کنیم، من و مادرم در را که باز کردیم با دیدنت با تعجب نگاهی به هم انداختیم، متعجب از زیبایی و خوش تیپیات!، آنقدر مغرور بودی که تا بودی نگفتی که مدتها بود به من توجه داشتی و با قصد قبلی آمدهای، کار را بهانه کردی که بیایی در زندگیم، کوتاه بمانی و طوفانی بهپا کنی. نگفتی و نمیدانستی که سال آخر زندگانیت خواهد بود، نگفتی و نمیدانستی و نمیدانستیم که جوان خواهی رفت و جوان خواهی ماند، تا همیشه. بعد رفتنت در اطاقت، مادرت، مجلههایی با عکسهای مرا نشانم داد، که مدتها بود داشتی. میخواستی ندانم و بدون دانستن دوستت داشته باشم. یکبار که بعد چند ماه مریضیت با بابا به بیمارستان آمده بودیم، دورهای از شیمی درمانیات تمام شده بود و موها و ری هایت باز در آمده بودند، تو ما را تا دم در بیمارستان بدرقه کردی، بابا بهت گفت: چقدر ریشات خوب و قشنگ شده، ما رفتیم، شب بود، از پنجرههای بیرون بیمارستان تو را میدیدم که به سمت آسانسور رفتی در آینهای خودت را نگاه کردی، به ریشها با لبخند دست کشیدی. لابد الان تو و بابا هر دو دارید به ریش نداشته من کلی میخندید، که چه لوس و ناز نازی بود، و چقدر ما نازش را کشیدیم و لوسش کردیم، بگذار کمی سختی بکشد تا بفهمد همه مثل ما نمیشند!
ماهایا پطروسیان در اینستاگرام و در توضیح این عکس نوشت: «حالا دیگر از این عکس بیست سال میگذرد، و ششم دی ماه از رفتنت نیز بیست سال خواهد گذشت. بعضی اتفاقات زندگی آدم را به دو بخش قبل و بعد از خود تبدیل میکنند. نگاه آدم به زندگی و مرگ، معنای زندگی، معنای خوشی ودرد و رنج، روحیات، عادات، همه چیز زیر و رو میشود. روز اول که به منزلمان آمدی تا درباره کاری صحبت کنیم، من و مادرم در را که باز کردیم با دیدنت با تعجب نگاهی به هم انداختیم، متعجب از زیبایی و خوش تیپیات!، آنقدر مغرور بودی که تا بودی نگفتی که مدتها بود به من توجه داشتی و با قصد قبلی آمدهای، کار را بهانه کردی که بیایی در زندگیم، کوتاه بمانی و طوفانی بهپا کنی. نگفتی و نمیدانستی که سال آخر زندگانیت خواهد بود، نگفتی و نمیدانستی و نمیدانستیم که جوان خواهی رفت و جوان خواهی ماند، تا همیشه. بعد رفتنت در اطاقت، مادرت، مجلههایی با عکسهای مرا نشانم داد، که مدتها بود داشتی. میخواستی ندانم و بدون دانستن دوستت داشته باشم. یکبار که بعد چند ماه مریضیت با بابا به بیمارستان آمده بودیم، دورهای از شیمی درمانیات تمام شده بود و موها و ری هایت باز در آمده بودند، تو ما را تا دم در بیمارستان بدرقه کردی، بابا بهت گفت: چقدر ریشات خوب و قشنگ شده، ما رفتیم، شب بود، از پنجرههای بیرون بیمارستان تو را میدیدم که به سمت آسانسور رفتی در آینهای خودت را نگاه کردی، به ریشها با لبخند دست کشیدی. لابد الان تو و بابا هر دو دارید به ریش نداشته من کلی میخندید، که چه لوس و ناز نازی بود، و چقدر ما نازش را کشیدیم و لوسش کردیم، بگذار کمی سختی بکشد تا بفهمد همه مثل ما نمیشند!
مانشد که با هم پیوند ببندیم، بیماری تو سریع پیش رفت، بیماری که هر که را که دوست داشتم از من گرفت، از جمله خود بابا را. نمیدانم چه حکمتی بود که آمدی، چه حکمتی بود که اینگونه رفتی، این چیزها را آدم هیچوقت نمیفهمد. فقط میدانم که کسانی در زندگانی ما با همه فرق میکنند، بودن شان و نبودنشان. تویی که از هر کسی که در زندگی شناختم سر زندهتر و سر شارتر از میل به زندگی بودی.
قطعهای از شعر لورکا همیشه تو را به یادم میآورد: «من تو را میسرایم، برای بعدها میسرایم، زیبایی تو را و لطف تورا، کمال پختگی و معرفتت را، و اندوهی را که در ژرفای شاد خویی تو بود.
- این عکس را خودم گرفتم در بیمارستان پارس، وقتی برای اولین بار بستری شدی، همین روزها بیست سال پیش.»
خبر های مرتبط