نامه دختری که به استادیوم آزادی رفته بود
بعد از شهرآورد اخیر پایتخت خبری در فضای مجازی از حضور دوباره یک دختر در ورزشگاه آزادی منتشر شد. او پیش از این هم در بازی پایانی فصل گذشته سرخپوشان مخفیانه راهی ورزشگاه بزرگ تهران شده بود. به راستی انگیزه او از حضور در فضایی مردانه و خشن چیست؟
رویداد۲۴- بعد از شهرآورد اخیر پایتخت خبری در فضای مجازی از حضور دوباره یک دختر در
ورزشگاه آزادی منتشر شد. او پیش از این هم در بازی پایانی فصل گذشته
سرخپوشان مخفیانه راهی ورزشگاه بزرگ تهران شده بود. به راستی انگیزه او از
حضور در فضایی مردانه و خشن چیست؟
«لیگ که تمام شد، خبری عجیب در فضای مجازی منتشر شد. سایتها نوشتند: «بازی تیمهای پرسپولیس - راهآهن یک تماشاگر ویژه داشت. در شرایطی که بعد از رسانهای شدن خبر حضور دختر و همسر برانکو در ورزشگاه برای دیدن بازی آخر پرسپولیس، بسیاری از بانوان نسبت به عدم حضور زنان ایرانی در استادیوم اعتراض کردند، یکی از بانوان طرفدار پرسپولیس توانسته وارد استادیوم شود و بازی تیم محبوبش را از نزدیک ببیند. این هوادار که شیوا نام دارد، تصویری از خود در اینستاگرامش منتشر کرد تا ثابت کند به آزادی رفته و با کلاهی که گذاشته، موفق شده برگزارکنندگان مسابقه را فریب دهد.»
پژمان راهبر هم برای این دختر نوشت: «گیر کردهام بین برق اشکهای عبدالله ویسی یا این نگاه مصمم خیره به لنز گوشی. بین آن ناباوری از قهرمانی یا این باور قدرتمند بالا رفتن از سکوی محرومیت. این دو تصویر ریشه مشابهی دارند؛ عکسهایی که قهرمانهایشان دیوار بلند تبعیض را پشت سر گذاشتند و فتح را به روش خود جشن گرفتهاند. این دو عکس فصل زیبای ۹۵-۹۴ را تمام میکنند؛ دو تصویر متفاوت که پیامشان در بدیهیاتی مثل تلاش و زحمت برای موفقیت خلاصه شده و این که چه قدر تخس بودن دختری که جنسیتش را با رنگ و کلاه هواداری مخفی کرده، دوستداشتنی است.»
در آخرین روزهای آماده شدن مجله، ایمیلی به مجله دنیای فوتبال رسید که گویا همان دختر، داستان حضورش در ورزشگاه را نوشته است؛ داستانی که هر چند ذوق یک هوادار را نشان میدهد اما در انتها از خالی شدن این حس، میان یکصدهزار مرد نوشته است. نمیدانیم چه آیندهای برای حضور بانوان در ورزشگاهها میتوان متصور بود اما شاید با تدارکی ویژه و برنامهریزی صحیح بتوان بخشی از آرزوهای این بخش از جامعه را برآورده کرد.
«همیشه آرزویم بود بروم ورزشگاه اما به نظرم محال بود. فکر و خیال بود. تا این که تصمیمم را گرفتم. با ترس و لرز اما محکم عزمم را جزم کردم که بروم بازی پرسپولیس – راهآهن را از نزدیک ببینم. من عاشق بارسلونا و پرسپولیسم. فکر این که یک روز بروم استادیوم آزادی، وسوسهام میکرد.
همیشه عاشق لباسهای پسرانه بودم. حتا چند دست لباس پسرانه هم دارم. وقتی تنها میشدم، میپوشیدم و تمرین میکردم. لحن پسرانه. تُن صدای پسرانه. کمی لاتی حرف میزدم و یککَتی راه میرفتم. قدمهای مردانه. گریمم خیلی سنگین بود. یک گواش روی خودم خالی کرده بودم. چهارساعت زیر آن گرما در حال سوختن بودم اما راهی دیگر نداشتم و نمیتوانستم دست بزنم.
هر چه نزدیکتر به استادیوم میشدم، قلبم تندتر میزد. نشستم نزدیک ورودی و فیلم گرفتم از خودم. هم برای اینستاگرام و هم برای اینکه به دوستانم نشان دهم واقعا به استادیوم رفتهام. حالم قابل توصیف نبود. با همه تمرینهایی که کرده بودم اما استرس داشتم. غیر از لباسهای پسرانه و راه رفتن برای خودم سبیل گذاشته بودم و ابروهایم را پررنگتر کرده بودم. حرف نمیزدم اما یکی، دو بار که مجبور شدم، صدایم را گرفته کردم که کسی شک نکند.
سرم را بالا نمیآوردم. اول خیلی ترسیده بودم اما به خودم گفتم باید بروم. باید بروم تو! با وجود گارد ویژه و پلیس و مامورهای بازرسی، ترس به جانم افتاده بود اما به روی خودم نمیآوردم تا رسیدم به بازرسی اول. چند دست لباس پوشیده بودم و خوشبختانه اولین بازرسی را رد کردم. خیلی شلوغ بود. ازدحام قرمزها اصلاً جوری بود که انگار من گم شده بودم وسط این همه پرچم و رنگ قرمز.
بازرسی اول را که رد کردم، با همان مدل راه رفتن پسرانه رفتم طرف بازرسی دوم. کلاهم را پایین کشیده بودم و پرچم روی دوشم بود، اما جرات نمیکردم سرم را بالا بیاورم. میدانستم اگر بفهمند دخترم، اجازه ورود نمیدهند. با آن که مردانه قدم میزدم اما بازرسی دوم واقعاً ترس داشت. ماموری که بازرسی میکرد، یک لحظه شک کرد. قلبم ایستاد. نفسم بند آمد اما ... رد شدم. باورم نمیشد اما رد شدم... حالا به نزدیکی استادیوم رسیده بودم. صدای تماشاگرهایی که داخل ورزشگاه بودند، دیوانهام میکرد. دلم میخواست بدوم، پرواز کنم و زودتر برسم.
شانس آوردم که بازرسی سوم در کار نبود. بالاخره رسیدم. من، ورزشگاه آزادی، بازی آخر پرسپولیس. آزادی، مثل یک الماس قرمز شده بود. خدا را شکر کردم. پشتم به خودش گرم بود وگرنه امکان نداشت من این جا باشم. طبقه دوم استادیوم. وسط صدهزار مرد. حس امنیت بیشتری داشتم اما ساکت روی سکو نشستم. استرس لعنتی ولم نمیکرد اما داشتم ذوقمرگ میشدم.
چند بار نگاههای مردانه اذیتم میکرد اما نگاهم را میدزدیدم و به روی خودم نمیآوردم. چشمم به مامورهای یگان ویژه ورزشگاه که میافتاد، قلبم تندتر میزد. اگر میفهمیدند. اگر بو میبردند که دخترم و دزدکی آمدهام ورزشگاه... اما به خودم تلقین میکردم که من هم یک پسرم. مثل همه. کی میفهمه؟ از چی میترسی؟ محکم باش!
هی خودم را جمعوجور میکردم که به کسی برخورد نکنم. جای سوزن انداختن نبود. خیلی شلوغ بود. یک لحظه وقتی ماموری آمد و یکی از تماشاگرها را به خاطر این که ترقه پرتاب کرد، گرفت و برد، من سکته زدم. خیلی ترسیدم. صورتم را دزدیدم از نگاهها.
من از صدای انفجار میترسم. اینجور مواقع چشمهایم را میبندم و گوشهایم را میگیرم اما توی ورزشگاه نباید عکسالعملی نشان میدادم که کسی شک میکرد دخترم و از این صداها ترسیدهام. لحظههای سختی بود؛ به خصوص این که بازی هم گره خورده بود و پرسپولیس گل نمیزد. کلافه شده بودم. هیجان و استرس بازی هم اضافه شده بود اما جو ورزشگاه فوقالعاده بود. این که آدم کنار صد هزار پرسپولیسی دیگر باشد که همه مثل خودت عاشق تیم هستند، فوقالعاده است. بینظیر.
وقتی رامین رضائیان پنالتی را گل کرد، همه ورزشگاه رفت روی هوا. هیچکس حواسش به من نبود. من هم بالا و پایین میپریدم. جیغ میزدم و از ته دلم خوشحالی میکردم. گل نوراللهی خیلی امیدوارمان کرد. هنوز چند دقیقه وقت داشتیم. چند نفر دوروبرم آمار بازی اهواز را داشتند. دو گل دیگر میخواستیم که راهآهن گل زد. خیلی لحظه تلخی بود. ورزشگاه ساکت شد. من هم نمیتوانستم چیزی بگویم. بعضیها فحاشی میکردند. فحشهای تند و رکیک. ناراحت بودم اما چاره دیگری نبود جز سکوت.
بازی که تمام شد، با آن که قهرمان نشدیم اما حس خوبی داشتم. حس آدمی که به یکی از آرزوهایش رسیده است. من عادت دارم برای رسیدن به هدفهایم بجنگم. من هم مثل خیلیهای دیگر ایستادم و برای تیم دست زدم. پرسپولیس قابل افتخار بازی کرد. دلم گرفته بود اما از این تجربه خوشحال بودم. ترسم کم شده بود اما باز هم با احتیاط و همان ژست راه رفتن پسرانه از ورزشگاه بیرون زدم.
در مسیر برگشت فکر میکردم که دنیای پسرانه برایم اصلاً قشنگ نیست. من چند ساعت رفته بودم در پوست پسرانه. لباس پسرانه. فضای پسرانه. علیرغم محدودیتهایی که هست اما بیتعارف فکر میکردم که دنیای دخترانه زیباتر است. لطیفتر. متنوعتر. ما چیزهای جالبتری داریم مثل لاک. مثل رنگ صورتی. مثل آرایش. مثل لباسهای رنگارنگ که دنیایمان را رنگیتر میکند.
رویای رفتنم به ورزشگاه آزادی به حقیقت تبدیل شد. با انبوهی از ترس و اضطراب. هنوز هم خبر ندارم که چه کسی عکسم را منتشر کرد. پیج من در اینستاگرام خیلی محدود و کوچک بود اما الان هر روز صدها نفر درخواست میفرستند که عضو شوند. خیلیها تحسینم میکنند. خیلیها میگویند پشتت هستیم و کار مهمی کردی اما من نه هدف سیاسی داشتم از این کار و نه اصلاً این بازیها را بلدم. من یک دختر ایرانی هستم که عاشق کشورم و فوتبالم. آرزوهای دیگری هم دارم اما دلم میخواست یک روز روی سکوهای ورزشگاه آزادی بروم و پرسپولیس را تشویق کنم. و این کار را کردم. همین.»
منبع: ماهنامه دنیای فوتبال
«لیگ که تمام شد، خبری عجیب در فضای مجازی منتشر شد. سایتها نوشتند: «بازی تیمهای پرسپولیس - راهآهن یک تماشاگر ویژه داشت. در شرایطی که بعد از رسانهای شدن خبر حضور دختر و همسر برانکو در ورزشگاه برای دیدن بازی آخر پرسپولیس، بسیاری از بانوان نسبت به عدم حضور زنان ایرانی در استادیوم اعتراض کردند، یکی از بانوان طرفدار پرسپولیس توانسته وارد استادیوم شود و بازی تیم محبوبش را از نزدیک ببیند. این هوادار که شیوا نام دارد، تصویری از خود در اینستاگرامش منتشر کرد تا ثابت کند به آزادی رفته و با کلاهی که گذاشته، موفق شده برگزارکنندگان مسابقه را فریب دهد.»
پژمان راهبر هم برای این دختر نوشت: «گیر کردهام بین برق اشکهای عبدالله ویسی یا این نگاه مصمم خیره به لنز گوشی. بین آن ناباوری از قهرمانی یا این باور قدرتمند بالا رفتن از سکوی محرومیت. این دو تصویر ریشه مشابهی دارند؛ عکسهایی که قهرمانهایشان دیوار بلند تبعیض را پشت سر گذاشتند و فتح را به روش خود جشن گرفتهاند. این دو عکس فصل زیبای ۹۵-۹۴ را تمام میکنند؛ دو تصویر متفاوت که پیامشان در بدیهیاتی مثل تلاش و زحمت برای موفقیت خلاصه شده و این که چه قدر تخس بودن دختری که جنسیتش را با رنگ و کلاه هواداری مخفی کرده، دوستداشتنی است.»
در آخرین روزهای آماده شدن مجله، ایمیلی به مجله دنیای فوتبال رسید که گویا همان دختر، داستان حضورش در ورزشگاه را نوشته است؛ داستانی که هر چند ذوق یک هوادار را نشان میدهد اما در انتها از خالی شدن این حس، میان یکصدهزار مرد نوشته است. نمیدانیم چه آیندهای برای حضور بانوان در ورزشگاهها میتوان متصور بود اما شاید با تدارکی ویژه و برنامهریزی صحیح بتوان بخشی از آرزوهای این بخش از جامعه را برآورده کرد.
«همیشه آرزویم بود بروم ورزشگاه اما به نظرم محال بود. فکر و خیال بود. تا این که تصمیمم را گرفتم. با ترس و لرز اما محکم عزمم را جزم کردم که بروم بازی پرسپولیس – راهآهن را از نزدیک ببینم. من عاشق بارسلونا و پرسپولیسم. فکر این که یک روز بروم استادیوم آزادی، وسوسهام میکرد.
همیشه عاشق لباسهای پسرانه بودم. حتا چند دست لباس پسرانه هم دارم. وقتی تنها میشدم، میپوشیدم و تمرین میکردم. لحن پسرانه. تُن صدای پسرانه. کمی لاتی حرف میزدم و یککَتی راه میرفتم. قدمهای مردانه. گریمم خیلی سنگین بود. یک گواش روی خودم خالی کرده بودم. چهارساعت زیر آن گرما در حال سوختن بودم اما راهی دیگر نداشتم و نمیتوانستم دست بزنم.
هر چه نزدیکتر به استادیوم میشدم، قلبم تندتر میزد. نشستم نزدیک ورودی و فیلم گرفتم از خودم. هم برای اینستاگرام و هم برای اینکه به دوستانم نشان دهم واقعا به استادیوم رفتهام. حالم قابل توصیف نبود. با همه تمرینهایی که کرده بودم اما استرس داشتم. غیر از لباسهای پسرانه و راه رفتن برای خودم سبیل گذاشته بودم و ابروهایم را پررنگتر کرده بودم. حرف نمیزدم اما یکی، دو بار که مجبور شدم، صدایم را گرفته کردم که کسی شک نکند.
سرم را بالا نمیآوردم. اول خیلی ترسیده بودم اما به خودم گفتم باید بروم. باید بروم تو! با وجود گارد ویژه و پلیس و مامورهای بازرسی، ترس به جانم افتاده بود اما به روی خودم نمیآوردم تا رسیدم به بازرسی اول. چند دست لباس پوشیده بودم و خوشبختانه اولین بازرسی را رد کردم. خیلی شلوغ بود. ازدحام قرمزها اصلاً جوری بود که انگار من گم شده بودم وسط این همه پرچم و رنگ قرمز.
بازرسی اول را که رد کردم، با همان مدل راه رفتن پسرانه رفتم طرف بازرسی دوم. کلاهم را پایین کشیده بودم و پرچم روی دوشم بود، اما جرات نمیکردم سرم را بالا بیاورم. میدانستم اگر بفهمند دخترم، اجازه ورود نمیدهند. با آن که مردانه قدم میزدم اما بازرسی دوم واقعاً ترس داشت. ماموری که بازرسی میکرد، یک لحظه شک کرد. قلبم ایستاد. نفسم بند آمد اما ... رد شدم. باورم نمیشد اما رد شدم... حالا به نزدیکی استادیوم رسیده بودم. صدای تماشاگرهایی که داخل ورزشگاه بودند، دیوانهام میکرد. دلم میخواست بدوم، پرواز کنم و زودتر برسم.
شانس آوردم که بازرسی سوم در کار نبود. بالاخره رسیدم. من، ورزشگاه آزادی، بازی آخر پرسپولیس. آزادی، مثل یک الماس قرمز شده بود. خدا را شکر کردم. پشتم به خودش گرم بود وگرنه امکان نداشت من این جا باشم. طبقه دوم استادیوم. وسط صدهزار مرد. حس امنیت بیشتری داشتم اما ساکت روی سکو نشستم. استرس لعنتی ولم نمیکرد اما داشتم ذوقمرگ میشدم.
چند بار نگاههای مردانه اذیتم میکرد اما نگاهم را میدزدیدم و به روی خودم نمیآوردم. چشمم به مامورهای یگان ویژه ورزشگاه که میافتاد، قلبم تندتر میزد. اگر میفهمیدند. اگر بو میبردند که دخترم و دزدکی آمدهام ورزشگاه... اما به خودم تلقین میکردم که من هم یک پسرم. مثل همه. کی میفهمه؟ از چی میترسی؟ محکم باش!
هی خودم را جمعوجور میکردم که به کسی برخورد نکنم. جای سوزن انداختن نبود. خیلی شلوغ بود. یک لحظه وقتی ماموری آمد و یکی از تماشاگرها را به خاطر این که ترقه پرتاب کرد، گرفت و برد، من سکته زدم. خیلی ترسیدم. صورتم را دزدیدم از نگاهها.
من از صدای انفجار میترسم. اینجور مواقع چشمهایم را میبندم و گوشهایم را میگیرم اما توی ورزشگاه نباید عکسالعملی نشان میدادم که کسی شک میکرد دخترم و از این صداها ترسیدهام. لحظههای سختی بود؛ به خصوص این که بازی هم گره خورده بود و پرسپولیس گل نمیزد. کلافه شده بودم. هیجان و استرس بازی هم اضافه شده بود اما جو ورزشگاه فوقالعاده بود. این که آدم کنار صد هزار پرسپولیسی دیگر باشد که همه مثل خودت عاشق تیم هستند، فوقالعاده است. بینظیر.
وقتی رامین رضائیان پنالتی را گل کرد، همه ورزشگاه رفت روی هوا. هیچکس حواسش به من نبود. من هم بالا و پایین میپریدم. جیغ میزدم و از ته دلم خوشحالی میکردم. گل نوراللهی خیلی امیدوارمان کرد. هنوز چند دقیقه وقت داشتیم. چند نفر دوروبرم آمار بازی اهواز را داشتند. دو گل دیگر میخواستیم که راهآهن گل زد. خیلی لحظه تلخی بود. ورزشگاه ساکت شد. من هم نمیتوانستم چیزی بگویم. بعضیها فحاشی میکردند. فحشهای تند و رکیک. ناراحت بودم اما چاره دیگری نبود جز سکوت.
بازی که تمام شد، با آن که قهرمان نشدیم اما حس خوبی داشتم. حس آدمی که به یکی از آرزوهایش رسیده است. من عادت دارم برای رسیدن به هدفهایم بجنگم. من هم مثل خیلیهای دیگر ایستادم و برای تیم دست زدم. پرسپولیس قابل افتخار بازی کرد. دلم گرفته بود اما از این تجربه خوشحال بودم. ترسم کم شده بود اما باز هم با احتیاط و همان ژست راه رفتن پسرانه از ورزشگاه بیرون زدم.
در مسیر برگشت فکر میکردم که دنیای پسرانه برایم اصلاً قشنگ نیست. من چند ساعت رفته بودم در پوست پسرانه. لباس پسرانه. فضای پسرانه. علیرغم محدودیتهایی که هست اما بیتعارف فکر میکردم که دنیای دخترانه زیباتر است. لطیفتر. متنوعتر. ما چیزهای جالبتری داریم مثل لاک. مثل رنگ صورتی. مثل آرایش. مثل لباسهای رنگارنگ که دنیایمان را رنگیتر میکند.
رویای رفتنم به ورزشگاه آزادی به حقیقت تبدیل شد. با انبوهی از ترس و اضطراب. هنوز هم خبر ندارم که چه کسی عکسم را منتشر کرد. پیج من در اینستاگرام خیلی محدود و کوچک بود اما الان هر روز صدها نفر درخواست میفرستند که عضو شوند. خیلیها تحسینم میکنند. خیلیها میگویند پشتت هستیم و کار مهمی کردی اما من نه هدف سیاسی داشتم از این کار و نه اصلاً این بازیها را بلدم. من یک دختر ایرانی هستم که عاشق کشورم و فوتبالم. آرزوهای دیگری هم دارم اما دلم میخواست یک روز روی سکوهای ورزشگاه آزادی بروم و پرسپولیس را تشویق کنم. و این کار را کردم. همین.»
منبع: ماهنامه دنیای فوتبال