اینجا قشم است؛ مراسم زار که در آن جنگیری میکنند
درباره «مراسم زار» شنیده
بودم؛ همیشه مشتاق بودم ببینم این مراسمی كه میگویند در آن، جن از بدن
بیمار خارج میشود چطور مراسمی است، چقدر واقعیت دارد، در آن چه چيزي
میگذرد و چرا عدهای از هر گوشه و كنار، خودشان را میرسانند به روستاهاي
قشم، به جایی كه «بابازار» و «مامازار» دارد و میگویند بیماریهای
صعبالعلاج را درمان میكنند. همه اینها را شنیده بودم اما ندیده بودم. تا
این كه بر اساس اتفاق، با یك تیم مستندساز همراه شدم و سر از یكی از
روستاهای قشم درآوردم، خانهای برای برگزاری مراسم زار.
همراه با «اهل هوا»
اینجا
كه ما هستیم، مراسم «اهل هوا»ست. اهل هوا زنان و مردانی هستند كه قبلا
مراسم زار برایشان برگزار شده، سفره گرفتهاند و قربانی دادهاند، یك یا
چند بار جن از بدنشان خارج شده و «بادشان پایین آمده» و حالا هر چند وقت یك
بار دوباره دور هم جمع میشوند تا اگر همان بادهای قدیمی یا بادهای جدید
در بدنشان وارد شده، در این مراسم از بدنشان خارج شوند و به اصطلاح
خودشان راحتشان بگذارند.
جمعیت دورتادور اتاق نشسته. زنی سینی
اسفنددودكن و چند گیاه معطر و تخم مرغ را وسط اتاق میگذارد. چند مرد طبل و
دمام را با جدیت و دقت آماده میكنند. مراسم زار، بدون آنها معنی ندارد.
زار است و موسیقیاش. یك موسیقی جنوبی با ریتمهای تند و شاد، كه حاضران با
آن آوازهای مخصوص میخوانند و چوبهای نازكی را به همدیگر میزنند تا
صدایش مكمل موسیقی شود.
زن و مرد و چند بچه، همه منتظر نشستهاند تا
«بابازار» بیاید. میگویند «بابازار مثل فرمانده است، هر چیزی گفت باید
اجرا شود». بابازار یا مامازار، مردان و زنانی هستند كه آیین زار را برگزار
میكنند. آنها هستند كه تشخیص میدهند این مراسم برای چه كسی برگزار شود و
برای چه كسی نه. آنها هستند كه مردم برای دوا و درمان پیششان میآیند.
آنها هستند كه تشخیص میدهند كدام اجنه آنها را گرفتار كرده و از آنها
میخواهند دست از سر بیمار بردارد. اجنه، دلیل آزار و اذیت بیمار را به
بابازار یا مامازار میگویند، خواستهشان را مطرح میكنند، قربانی و هدیه
میگیرند و بیمار را رها میكنند.
اینطور كه بابازار میگوید، اجنه یا همان بادها اسمهای مختلفی دارند؛ بیبیفاطمه، بیبی فضلیه، بابور جنی، دینگَمرو، شیخ عبدالله و بسیاری دیگر كه وقتی یك نفر به مقام بابازار یا مامازاری برسد، آنها را در اختیار میگیرد و میتواند برای درمان بیماریهای ناشی از آزارشان، با آنها مصالحه كند. مثلا میگویند همین دو ماه پیش بوده كه یك مراسم برگزار شده و یكی از این بادها، درخواست یك انگشتر كرده تا دست از سر بیمار بردارد، انگشتری كه حالا در دست بابازار است و او تاكید میكند كه این، امانت بادهاست!
كسی كه این انگشتر را داده، میگوید سالها بیمار بوده و دوا و درمان
كرده اما دكترها بیماریاش را تشخیص نمیدادند و خوب نمیشده. باردار و
ناخوشاحوال بوده تا این كه بابازار را به او معرفی میكنند. مراسم زار
برایش برگزار میشود، جن از بدنش خارج میشود و هرچند گاهی دوباره احساس
ناخوشاحوالی میكند اما حالا كه قربانی داده، امیدوار است دیگر مثل قبل
سراغش نیایند و راحتش بگذارند.
بابازار ميگويد قبل از درمان هركسي،
اول از او ميپرسد كه پزشك او را ديده يا نه، آزمايش و امآرآي داده يا
نه، اگر جواب اينها مثبت باشد و دكتر برايشان دارو تجويز كرده باشد،
ميگويد بروند درمانشان را كامل كنند، اما اگر پزشك به آنها گفته باشد كه
معلوم نيست چرا بيمارند و نميتوان معالجهشان كرد، بابازار درمان آنها را
قبول ميكند؛ چون ميفهمد چيزي شده كه خارج از درمانهاي طبيعي است، كار
جنهاست و بايد وارد عمل شود.
وقتی جن از بدن بیمار خارج میشود!
با صدای طبل و دمام، مراسم شروع میشود. بابازار وسط مجلس میایستد و شعرهایی میخواند. جمعیت او را همراهی میكنند و جواب آوازش را میدهند. گیاهان معطر را در آتش میریزند و بوی معطری در فضا میپیچد. ما با نگاههای متعجب و منتظر، اطرافمان را نگاه میكنیم تا ببینیم قرار است چه اتفاقی بیفتد. آواز و موسیقی، آواز و موسیقی، آواز و موسیقی؛ و ناگهان فریاد. پیرمرد سفیدپوش جنوبی یكمرتبه با مشت بر سرش میكوبد و فریاد میزند. از درد به خودش میپیچد. بابازار به سمتش میآید و پارچه سفیدی روی صورتش میاندازد. پیرمرد زیر پارچه سرش را تكان میدهد، همراه با موسیقی كه تندتر از قبل شده، سرش را به چپ و راست میچرخاند. سریع و سریعتر. جمعیت بدون تعجب، به همخوانیشان ادامه میدهند و چوبها را به هم میزنند. پیرمرد همچنان سرش را به اطراف میچرخاند تا این كه رعشه میگیرد، فریاد دیگری میزند و بیحركت میشود. بابازار پارچه را برمیدارد، پیرمرد چشمهایش را باز میكند و نفس عمیق میكشد. نفسش كه بالا آمد، بابازار را به نشانه تشكر در آغوش میگیرد و بابازار و دیگران به او تبریك میگویند. گیاه معطری كه دود میكند را نزدیك میآورند، پیرمرد آن را بو میكشد، لیوانی آب میخورد و با آواز جمعیت همراه میشود.
هنوز حواسمان به پیرمرد است كه از نگاه بابازار، متوجه سمت دیگر اتاق میشویم. زن جوانی به چپ و راست میچرخد، نیمخیز شده و با ریتم موسیقی، به سمت مركز اتاق حركت میكند. روی سرش یك پارچه میاندازند و او همچنان به راهش ادامه میدهد. حالا دیگر به جای صورتش فقط تكانهای شدید او را میبینیم. دستش را از زیر پارچه بیرون میآورد. میدانند منظورش چیست. از وسایل بابازار كه با خودش آورده، یك چوب نازك بلند به زن میدهند، چوب را بلند میكند و چند بار بر سر و كمرش میكوبد. بعد از خارج شدن صدایی عجیب از گلویش، ساكت و ساكن میشود. یكی از زنها برایش ماده معطر را میبرد كه بو بكشد و تخممرغ خامی كه آن را بخورد. و بعد یكی دیگر دچار این رعشهها میشود، بعد دیگری و دیگران.
موسیقی كه قطع میشود، چند نفر هستند كه هنوز حالشان خوب نیست. با همان
رعشهای كه در طول مراسم داشتهاند، به وسط اتاق رسیدهاند، بابازار
مقابلشان نشسته و با آنها حرف میزند. آنها هم با بابازار حرف میزنند، اما
نه به زبان خودشان، به زبانهایی مثل اردو یا عربی. زنی كه كنار ما نشسته
توضیح میدهد كه «آنها این زبان را بلد نیستند و وقتی به خودشان بیایند
نمیدانند چه گفتهاند چون این حرفها را خودشان نیستند كه میزنند، این
زبان اجنهای است كه در این لحظه در آنها حلول پیدا كرده.» زمان زیادی طول
نمیكشد كه آنها حرف زدن به این زبان را ادامه میدهند، بعد دستشان را گردن
همدیگر میاندازند، فریادی میزنند و آرام میگیرند. زنها كل میكشند.
توهم است، سادهدلی است
اما این همه ماجرا نیست. در كنار افرادی كه به این مراسم باور دارند و برای بابازار و مامازار احترام قائلند، مخالفانی هم در این جزیره هستند. روز بعد از مراسم زار، به دیدن چند نفر از این مخالفها میرویم. یكی از آنها، پسر جوان موسیقیدانی است كه بومی منطقه است و میگوید در مراسم زیادی حضور داشته و سالها درباره آیین زار در جنوب ایران و كشورهای اطراف تحقیق كرده. او قاطعانه تاثیرگذاری مراسم زار در درمان بیماریها را رد میكند: «توهم است، خیالات است، كلاهبرداری است. كمسوادی و سادهدلی باعث شده مردم این حرفها را باور كنند. اگر كسی كمی فكر كند، نمیتواند باور كند كه چنین چیزی صحت داشته باشد. آیین زار درواقع از یك مراسم آفریقاییتبار ریشه گرفته و منشاء درمانی یا مذهبی ندارد. این مراسم از سالها قبل كه مردم برای مبادله كالا به كالا از طریق دریا به كشورهای مختلف میرفتند، به اینجا هم رسیده و حالا عدهای به نام دین و مذهب و طب سنتی در حال سوءاستفاده از این مردم سادهدل هستند.»
او با چهره سوختهاش، در زیر آفتاب گرم ایستاده و با لحنی نگران و ناراحت برایمان توضیح میدهد: «برای هر مراسم میلیونها تومان پول میگیرند، هر بار از مردم طلا و قربانی میخواهند و مردم بیماری كه امیدوارند حالشان خوب شود حاضرند به هر كاری دست بزنند و حرفهای بابازار و مامازار را جدی میگیرند. غافل از این كه باید چاره را در مراجعه به پزشك جستجو كنند. این افراد سودجو، بسیاری از بیماریهای روحی و فشارهای عصبی مردم را به اسم باد زار به بیمار معرفی میكنند، او هم به خیال این كه در چنین مراسمی قرار است جن از بدنش خارج شود و بهبود پیدا كند هزینههای زیادی را متحل میشود. بعد تحت تاثیر تلقین تا مدتی حالش خوب میشود و دوباره بیماریاش عود میكند و به او میگویند باز هم باید قربانی بدهی.»
این مخالف مراسم زار دیدهها و شنیدههای ما را رد نمیكند، میداند كه چه دیدهایم، بارها آن را از نزدیكی دیده و برایشان جواب دارد: «بعضی از حاضران، افراد مشخصی هستند كه برای این كار پول میگیرند. بعضی دیگر هم از سر سادگی فكر میكنند اگر خودشان را دچار این تكانها كنند، هر بیماری یا مشكلی كه داشته باشند برطرف میشود. ضمن این كه تاثیر موسیقی در این مراسم را هم نمیتوان انكار كرد. جالب است كه در چنین مراسمی وقتی طبل و دهل نواخته میشود، فردی كه تصور میكند جن در حال خارج شدن از بدنش است به حركت درمیآید و به شدت تكان میخورد ولی به محض این كه موسیقی قطع میشود، حركت او هم تمام میشود. اگر جن واقعا در كسی حلول كرده باشد به موسیقی كاری ندارد كه با آن شروع و تمام شود.»
او حتی این را هم میداند كه بعضی از حاضران در این مراسم به زبانهای
دیگر شروع به حرف زدن میكنند: «اینها یك شبكه هستند. چند عبارت محدود را
از زبانهای دیگر یاد گرفتهاند و در هر مراسمی آنها را تكرار میكنند.
اینطور نیست كه در آن لحظه جن بر آنها وارد شده باشد و این زبان تازه، زبان
جن و برای آنها ناآشنا باشد. اینها حقههایی است كه با آن اعتماد مردم را
جلب كنند و نمیدانم تا چه زمانی قرار است مردم ساده منطقه آنها را باور
داشته باشند. من مریضهای زیادی را دیدهام كه در چنین مراسمی حاضر
بودهاند، بعد از آن به دیدنشان رفتهام، حال هیچكدامشان خوب نشده است چون
درد و بیماری آنها ناشی از جای دیگر است. این در حالی است كه بعضی از این
خانوادهها هرچه داشتهاند را فروختهاند و برای این مراسم هزینه
كردهاند. اینها در حق مردم بیانصافی است.»
بیابان، تاریكی، غذا بردن برای اجنه!
حالا
شب شده. بابازار گفته میخواهد ما را ببرد به جایی در اعماق یك بیابان
تاریك. جایی كه همراه دخترش كه قرار است در آینده «مامازار» شود، میروند و
برای جنها غذا و هدایای مردم جنزده را میبرند. تا رضایت جنها به دست
بیاید، قربانی را بپذیرند و دست از سر بیمار بردارند.
به دیدن
بابازار میرویم و با او و دخترش راهی میشویم. زیر آسمان پرستاره قشم، در
هوای مطبوع شبانگاهی، راهی طولانی را طی میكنیم كه بابازار فرمان ایست
میدهد. ماشین توقف میكند. میایستیم. باید پیاده شویم و بقیه راه را
باید پیاده برویم، بدون كفش و حتی بدون جوراب. بابازار میگوید جنها از
جوراب بدشان میآید! كف پایمان، خاك خنك بیابان را لمس میكند. بابازار
میگوید «چند قدم بیشتر نمیتوانید بیایید، هیچكس جراتش را ندارد، فضای
وهمانگیزی است». اما كسی انصراف نمیدهد. بابازار و دخترش، وسایلی را كه
آوردهاند، برمیدارند و پیشقدم میشوند.
بابازار در طول راه دعا
میخواند. گاهی زیر لب و گاهی با صدای بلندتر. دخترش هم به اطراف گلاب
میپاشد. در سكوت بیابان، جز صدای بابازار صدای دیگری نیست. به اطراف نگاه
میكنیم و جز تاریكی و تاریكی چیز دیگری نمیبینیم. همهمان به دنبال این
هستیم كه چیز عجیب و غیرعادی را ببینیم، لمس كنیم، یا دستكم احساس خاصی به
ما دست بدهد. اما هنوز خبری از هیچكدام اینها نیست. تنها سنگریزههای زیر
پایمان را احساس میكنیم و تلاش میكنیم از بابازار و دخترش دور نشویم.
ناگهان
بابازار میایستد. مسیرش را به سمت یك درخت كج میكند. نزدیكتر میرود.
همه ما دقت میكنیم ببینیم چه شده. بابازار دستهایش را به آسمان میبرد و
انگار با چند نفر در اطرافش حرف میزند. عصبانی میشود، دعوا میكند، چند
جمله میگوید و آرام میگیرد. با زبانی كه ما نمیفهمیم. بعد با حركاتی
نمایشی، طنابی كه با خودش آورده را از دخترش میگیرد، آن را دستش میگیرد،
كمی مكث میكند، با عصایش چند ضربه به زمین میزند. كمی دورتر میرود و
آنچه با خودشان آوردهاند، آنچه میگوید قربانی برای اجنه یا غذایی برایشان
است، را گوشهای میگذارد. كمی گلاب به اطرافش میپاشد و با صدای بلند چند
جمله را تكرار میكند.
یكی دو نفر از همراهانمان ریزریز میخندند.
یكی دو نفر دیگر متعجبند و با نگاه حیرتآوری اطرافشان را نگاه میكنند.
همه منتظریم اتفاقهای دیگری بیفتد. اما انگار مراسم غذا بردن برای اجنه
تمام شده است. بابازار و دخترش راه میافتند. از راهی كه آمدهایم باید
برگردیم. سوار ماشین میشویم، هیچكس حرفی نمیزند، از پنجره بیرون را نگاه
میكنیم و به چیزهایی كه دیدهایم فكر میكنیم. بعضی ناباورانه، بعضی هم
نه.