تاریخ انتشار: ۰۸:۳۲ - ۱۷ بهمن ۱۳۹۵

کپرنشینی بیخ گوش تهران!

اعلامیه بزرگ و سیاه ترحیم، دیوارشان است؛ کسی نمرده؛ کسی زیر چادری که با اعلامیه ترحیم، دیوارش را کشیده‌اند، نمرده. زندگی زیر آن دیوار پلاستیکی و سقف برزنتی با نداری و فقر با سرمازدگی و گرمازدگی و گرسنگی و زخم‌های کهنه و عفونت‌ها در جریان است؛ زندگی مهاجران در دل بیابان.
رویداد۲۴-اعلامیه بزرگ و سیاه ترحیم، دیوارشان است؛ کسی نمرده؛ کسی زیر چادری که با اعلامیه ترحیم، دیوارش را کشیده‌اند، نمرده. زندگی زیر آن دیوار پلاستیکی و سقف برزنتی با نداری و فقر با سرمازدگی و گرمازدگی و گرسنگی و زخم‌های کهنه و عفونت‌ها در جریان است؛ زندگی مهاجران در دل بیابان.

به گزارش شهروند، آنها روزشان را با نور خورشیدی که راهش را از لای درز چادرها پیدا می‌کند، شروع  و با عوعوی سگ، در زمین بی‌آب و علف تمام می‌کنند. زندگی ١٠ خانواده بی‌خانمانی که بیش از هفت ‌سال است صبح‌شان را با سرمای استخوان‌سوز زمستان‌های بیابان و گرمای بیهوش‌کننده آفتاب تابستان شب می‌کنند و زیر چادرهای پلاستیکی و برزنتی بر خود می‌لرزند یا از گرما، به فغان می‌آیند. آنها ساکنان یکی از بیابان‌های اطراف شهریار هستند؛ بیابانی که ورودی‌اش درهای آهنی قبرستان است و تا شهرک اندیشه شهریار کمتر از نیم ساعت راه دارد.

هر چه نگاه می‌کنی، دشت است، دشت خشک و لم یزرعی که آن موقع روز، آن موقع سال، سرمایش استخوان‌سوز است. باد تند می‌وزد و هر چه را روی زمین است با غباری از خاک بلند می‌کند، گلوله می‌کند و با خود می‌برد. مسیر طولانی است؛ مسیری که قرار است ما را به کپرنشین‌ها برساند، طولانی است.

باید پیاده رفت، بیشتر از یک کیلومتر را باید از لابه‌لای تپه‌های سنگی و خاکی بالا رفت و پایین آمد؛ حرکت، روی لبه پرتگاه است. جایی که کارگران کارخانه شن و ماسه گودال عمیقی کنده‌اند، آنقدر عمیق که ته ندارد. جلوتر، زمین لکه‌دار می‌شود، لکه‌های بزرگ سیاهی که نشان می‌دهد، همین تازگی‌ها، آتشی بر پا بوده، شمارش لکه‌ها در عمق دشت، از دست خارج می‌شود؛ ٥، ١٠ و شاید هم بیشتر. تا چشم کار می‌کند، این دشت نشانی از سوختگی دارد و لنگه کفش پاشنه‌دار منجوق‌دوزی شده، بشقاب گلدار شکسته، تکه‌ای پلاستیک سیاه و خرت و پرت‌های به درد نخور روی زمین سنگی، نشانی از زندگی. اینها رد پای کپرنشین‌های «هفت جوی» است؛ «هفت جوی» شهریار.

کمی جلوتر باد در وسط دشتی از هیچ، تندتر که می‌وزد، تکه پلاستیک سیاهی را بلند و زندگی خانواده‌های کپرنشین را برملا می‌کند. ١٠ چادر برافراشته از دل زمین، سیاه و خاکستری است. آنجا خانه‌های‌شان است، خانه مهاجرانی که رنگ پوست‌شان تیره است و لهجه‌های غلیظی دارند؛ آنها مهاجران زابلی و بلوچی‌اند. چادر خانه آنهاست، خانه‌های پلاستیکی که با اعلامیه‌های سیاه ترحیم در آغوش کشیده شده‌اند.

باد که می‌وزد، اعلامیه ترحیم آدم‌های ناشناس که مرگ «برادر و پدر گرامی» را تسلیت گفته‌اند، بلند می‌شود و پتوی زهوار در رفته و مندرس را نمایان می‌کند. پتویی که آن‌قدر باران خورده و آن‌قدر زیر دست و پا بوده که بوی نم می‌دهد، این دیوار است و تکه‌های کدر برزنتی، سقف. هر کدام از این پتوها و پلاستیک‌ها و آگهی‌های پلاستیکی ترحیم از جایی آمده یا گوشه خیابان شهرک‌های اطراف یا از سطل‌های آشغال یا خیری آمده و آنها را داده و رفته. آنها، کپرنشین‌های هفت‌جوی شهرک اندیشه، در دل این دشت روز را شب و شب را صبح می‌کنند، دشتی که زمستانش خشک است و سوزان و هُرم گرمای آفتاب تابستانش رگ‌ها را هم می‌سوزاند.

اینجا چطور زندگی می‌کنید؟
چیکار کنیم دیگر.
 
بدون آب و برق و گاز وسط این بیابان چه کار می‌کنید؟
چاره‌ای نداریم خاله.

به من می‌گوید خاله، «گُلی» که ١٧ ساله است اما هیچ‌کس آنجا او را به این نام نمی‌شناسد. کنار خانه‌اش، خانه پلاستیکی‌اش، وحشت‌زده ایستاده و چادر سیاه را روی سرش جابه‌جا می‌کند، طره موی بلوند شده‌ای را با یک دست می‌برد زیر چادر و با آن یکی، جلوی چادر را می‌گیرد: «اینجا با شوهرم زندگی می‌کنم، تازه آمدیم اینجا، ١٠ روزی می‌شود.»
 
از کجا آمدید؟
از زابل. خیلی‌ سال پیش. ما با پدر و مادرمان اینجا آمدیم.

«گُلی» تازه عروس است. حرف که می‌زند، آخر جمله‌هایش را می‌کشد، مرا یاد کودکانی می‌اندازد که سر چهارراه‌ها، دستمال و فال می‌فروشند. به داخل چادرشان سرک می‌کشم، هیچ چیز نیست جز چند پتوی کهنه و لباس‌هایی که در هم لوله شده‌اند با یک کپسول گاز. این تمام داشته شان است وسط یک دشت خالی. نمی‌گذارد از داخل چادر عکسی بگیریم: «خودشان می‌دانند اوضاع و احوالمان چطور است.»

شوهر گلی، می‌آید جلوی ورودی چادر. منظورش از «خودشان» آدم‌های دولت است. نگاهش تردید دارد، یک لحظه چشم از لنز دوربین برنمی‌دارد. ١٨ سالش است، دو سه ماهی می‌شود که با گلی زیر سقف پلاستیکی همین خانه عروسی کرده‌اند. صدایش در صدای هواپیمایی که از همان حوالی می‌گذرد، گم می‌شود: «پدر و مادرم، همین اطراف هستند، زیر یک چادر دیگر زندگی می‌کنند.»

می‌پرسم چرا اینجا؟ می‌گوید: «زابل کار نیست، اینجا می‌رویم شهر، ساز و دهل می‌زنیم، خرجمان را در می‌آوریم، غذا می‌خریم و همین جا با شعله‌ای که داریم می‌پزیم؛ این حال و روز همه کسانی است که اینجا هستند.»

حال و روزشان از چند ماه پیش که عده‌ای ناشناس آمدند و چادرهای‌شان را آتش زدند اما خیلی فرق کرده، ظهر روز پاییزی که زندگیشان برای چندمین بار، زیر و رو شد و هر چه داشتند، از پلاستیک و گاز پیک‌نیک و پتو و لباس و کاسه و بشقاب شکست یا در آتش سوخت.

آنها زندگی‌شان را دوباره از همین دو سه هفته پیش شروع کرده‌اند: «ما قبلا آنجا زندگی می‌کردیم، آنجایی که حالا سوخته، یک روز آمدند و از چادر بیرونمان کردند و هر چه داشتیم آتش زدند. ما هم فرار کردیم.» آنها ٧، ٦ سالی آنجا، یعنی همان دشتی که به ورودی قبرستان نزدیک است، زندگی می‌کردند.چادرنشینان تا قبل از این‌که چند مرد سیاهپوش با گونی‌های سفید از راه برسند و بسته‌های نان لواش و خرما را دستشان بدهند، صدای شکمشان را می‌شنیدند، آن ساعت از روز، نه ناهار خورده بودند و نه صبحانه. آنها همیشه منتظر همین گونی‌ها و پلاستیک‌های پُرند: «اولین‌بار که آمدیم، تعدادشان کمتر بود، حالا بیشتر شده‌اند. شب‌هایی که هوا سردتر بود این‌جا می‌آمدید به حالشان گریه می‌کردید.» اینها را آقای خدادادی می‌گوید. مرد خیری که سومین بارش است این مسیر طولانی را طی می‌کند تا به کپرنشینان برسد.

چادرنشینان بسته‌های خرما و نان لواش و لباس و خوراکی‌های دیگر را از دست آنها می‌قاپند، انگار که مدت‌هاست، دهان‌شان گشنه و تن‌شان لرزان است.

چادرها از هم فاصله دارند، آنها که از جای قبلی آشنای هم بودند و به اینجا کوچ کرده‌اند، نزدیکتر و آنهایی که به‌تازگی به جمع‌شان پیوسته، دورتر. «خورشید» همسایه قدیمی گلی و خانواده‌اش است. زن ٣٣ ساله، سبزه قشنگی است، روپوش بافتی قهوه‌ای تنش است و یک شلوار گشاد پارچه‌ای با خال‌های صورتی. جمله‌ها از دهانش که بیرون می‌آیند، صدایی شبیه ناله می‌گیرند. بیابان هفت‌جوی، ٦ سالی می‌شود که کاشانه خانواده ٦ نفره‌اش شده: «من و شوهرم و چهار دخترم اینجا زندگی می‌کنیم. دختر بزرگم ١٤ ساله است و دختر کوچکم ٤ ساله.»

هوا خیلی سرد است، چطور شب‌ها را اینجا صبح می‌کنید؟
چه کار کنیم خانم جان. پول نداریم، اینجا خانه‌مان است، آنجا که بودیم، جای‌مان بزرگ بود، با چوب اتاق درست کرده بودیم، ١٥، ٢٠ متری می‌شد. اما از وقتی آتش زدند، به این روز افتادیم.
 
شوهرت چکاره است؟
دهل می‌زند. می‌رود تهران، شهریار، یا در عروسی‌ها ساز می‌زند.
 
بچه‌ها در این سرما چه کار می‌کنند؟ مدرسه نمی‌روند؟
نه، ما شناسنامه نداریم، مدرسه ثبت‌نام‌شان نکردند.
 
اهل کجا هستید؟
ما زابلی هستیم اما گرگان زندگی کردیم، بچه‌هایم همان‌جا به دنیا آمدند. ایرانی هستیم اما به ما شناسنامه نمی‌دهند. پدر و مادرم هم شناسنامه نداشتند.

آنها همین چند وقت پیش رفتند مقابل مجلس شورای اسلامی در تهران و به نداشتن شناسنامه اعتراض کردند. عکس‌شان را هم یکی از روزنامه‌ها چاپ کرد، خورشید اسم روزنامه را نمی‌داند:   «آنجا که رفتیم عکس‌مان را گرفتند و زدند روزنامه. یکی هم از شورا آمد و گفت که می‌روم و با آدم‌های دیگر حرف می‌زنم تا شاید به شما شناسنامه بدهند.» این بار اولی بود که خورشید، پا به تهران می‌گذاشت: «آن روز ما ١٠، ١٢ نفر بودیم، به ما گفتند بروید آبروی‌مان را بردید، به آنها گفتیم ما آبروی شما را بردیم؟ ما که ایرانی هستیم، شما به ما شناسنامه نمی‌دهید. دخترم را دو بار به‌خاطر نداشتن شناسنامه طلاق دادند.»
  
چرا به شما شناسنامه نمی‌دهند؟
می‌گویند پدر و مادرتان شناسنامه ندارند، به شما هم نمی‌دهیم.

«بهرام»، پسرعموی همسر خورشید است، می‌آید جلوی چادر و جواب می‌دهد:  «می‌دانی خانم، پدر و مادر ما مزارزهی هستند، ما بلوچیم، مطربیم، ساز و دهل می‌زنیم، جد ما شناسنامه دارد، آن قدیم‌ها، وقتی شاه بود، چون خانواده ما چند شهید دادند، از ترس این‌که پسرهای‌مان را سربازی بفرستند و کشته شوند، به کوه فرار کردند، ما هم همان‌جا به دنیا آمدیم و بزرگ شدیم، انقلاب که شد، برگشتند. وقتی رفتند برای شناسنامه، دیگر به آنها ندادند.» بهرام نزدیک به ٣٨‌سال است که مداوم و غیرمداوم در بیابان زندگی کرده: «٣١ سالی می‌شود در کرج هستم، هیچ وقت در آپارتمان یا خانه‌ای که آجری باشد، زندگی نکردم، فقط جایم را عوض کردم، قبلا نیروگاه برق بودم و یک مدت اندیشه، ما را که بیرون کردند آمدیم اینجا. ١٦، ١٥ سالی بود که در همان جای قبلی زندگی می‌کردیم، دیگر عادت کرده‌ایم، آن روزی که چادرهای‌مان را آتش زدند، بعضی مجبور شدند شب را به خانه اقوام‌شان بروند، اما ما ماندیم و کوره درست کردیم و خوابیدیم. خیلی شب سردی بود.»

 خانه خورشید، آن ساعت از روز، خالی است اما هنوز با نور آفتابی که بر سقف برزنتی می‌زند، گرم است. دختران خورشید، خانه اقوام‌اند: «فامیلمان می‌گوید اینجا جای ماندن نیست، بچه‌ها گناه دارند، می‌آید می‌بردشان و بهشان سواد یاد می‌دهد.» اتاقک، جز زیرانداز موکتی شکل که معلوم نیست از کجا پیدایش کرده‌اند و چند پتوی کهنه و چند سطل و کاسه و بشقاب و خرت و پرت‌های دیگر، چیز دیگری ندارد: «رفتیم خانه بگیریم به ما گفتند ٧‌میلیون تومان پول پیش، ٣٠٠‌هزار تومان اجاره. ما که نداریم این همه را بدهیم.»

 قبلا در خانه زندگی کرده‌اید؟ یک خانه واقعی؟
 خانه که نمی‌شود گفت، هیچ‌وقت آپارتمان درست و حسابی نداشتیم، یک جایی گوشه باغی بوده، اما چادر نبود. حالا چند ‌سال است که چادرنشین شده‌ایم.
 
گرگان کسی نیست پناهتان دهد، خانه‌ای بگیرد، کمک‌تان کند؟
نه، هیچ‌کس، نه پدر و مادر من و نه پدر و مادر شوهرم. هیچ‌کس نیست.

آنها، همه آنهایی که راه بیابان هفت جوی شهریار را گرفته‌اند و  خانه‌های پلاستیکی برای خود درست کرده‌اند، دیگر راهی برای برگشت ندارند.
 
دستشویی و حمام کجا می‌روید؟
آن پشت یک جایی برای خودمان درست کرده‌ایم، حمام هم هرهفته یک‌بار، دوهفته یک‌بار می‌رویم شهریار. آب را هم از سر قبرستان می‌آوریم. غذا را روی همین کپسول گاز درست می‌کنیم.
 
کسی مریض شود، چطوری می‌رسانیدش بیمارستان؟
منتظر می‌مانیم، خیری مثل اینها که می‌آیند، به دادمان برسند.

چادر «زهرا» و شوهر و دختر ٧ساله‌اش و سگ ماده تنها چند قدم با چادر خورشید، فاصله دارد. سگ ماده اطراف چادر پرسه می‌زند، گشنه‌تر از کپرنشین‌هاست، اما دریغ از لقمه نانی. «رضا» به او تشر می‌زند که برود، سگ اما لجوجانه می‌ایستد و با ضربه سختی که از رضا و چوبش می‌خورد، سرش را می‌اندازد پایین و می‌رود. او هم راضی به همین زندگی مسالمت‌آمیز شده. می‌رود کنار ٦ توله‌اش که آن‌طرف‌تر، زیر درختچه خشکیده‌ای که لباس‌های پاره از آن آویزان است، می‌نشیند و به آنها شیر می‌دهد. رضا با چهره‌ای در هم کشیده، کنار چادر ایستاده: «٢٣سالم است، شناسنامه نداریم. من و زنم اینجا زندگی می‌کنیم. از زابل آمده‌ایم. این‌جا ضایعات جمع می‌کنیم و با پولش زندگی.» انگار از قبل جواب‌ها را آماده کرده. صدای غریبه‌ها که بلند می‌شود، «زهرا» سرش را از چادر بیرون می‌آورد: «مریضم.» نالان است.
 
مریضی‌ات چیه؟
کلیه‌هام درد می‌کند، پول ندارم دکتر بروم.
 
چند وقت است اینجا هستید؟
اینجا ١٢، ١٠روز. اما آن پایین‌تر، نزدیک به دو، سه‌سال زندگی کردیم.
 
چطور شد که این منطقه را پیدا کردید؟
پدر و مادرمان اینجا بودند. من ٧سالم که بود، به اینجا آمدیم، الان پدر و مادرم همین قبرستان خاک شده‌اند.
 
چه شد که از زابل آمدید اینجا؟
قدیم که زابل سیل آمد، خانه و زندگیمان را برد، هیچی نداشتیم، رفتیم گرگان. بعد از آنجا هم راهی تهران شدیم.
 
همیشه همین‌طور زندگی کردید؟ در چادر؟
نه، قبلا درخانه‌ای نگهبان باغ بودیم، اما نزدیک ٩‌سال است که درچادر زندگی می‌کنیم.
چادرشان جز یک زیرانداز، هیچ چیز ندارد. حتی وسیله‌ای که شب گرمشان کند. می‌پرسم شب‌ها چطور این‌جا می‌خوابید: «هرچه داریم دورخودمان می‌پیچیم. کاری نمی‌توانیم بکنیم.» زهرا چهره‌اش تکیده است، می‌گوید؛ ٢٤‌سال دارد اما خیلی بیشتر نشان می‌دهد. دوطرف صورتش فرو رفته و دندان ندارد.
 
اعتیاد داری؟
نه.

«زهرا» می‌گوید از وقتی چادر قبلی‌شان را آتش زده‌اند، دیگر چیزی برایشان نمانده. حالا هم صبح‌ها می‌رود شهر برای گدایی. دختر ٧ساله‌اش که آن ساعت از روز درچادر نبود را هم با خود می‌برد.

بیابان‌نشین‌های هفت جوی، همه مثل شوهر خورشید و گلی‌ساز و دهلی نیستند، برخی تکدی‌گری می‌کنند، ضایعات جمع می‌کنند، مواد می‌خرند و در دل شب‌های سرد بیابان، دود سفیدش را درهوا فوت می‌کنند. یکی از آنها «عظیم» است. کسی که به تنهایی در دل بیابان زندگی می‌کند: «کسی را ندارم.» کمی غذا و لباس می‌گیرد و درسیاهی چادر محو می‌شود. کمی دورتر چند چادر است، اهالی می‌گویند آنجا چادر معتادان است، کسی با آنها کاری ندارد. «لیلا» یکی ازآنهاست: «ما اینجا یک پلاستیک هم نداریم که روی چادرمان بندازیم.» صدایش از ته چادر می‌آید، چادری که به زحمت دومتر می‌شود. نور آفتاب از درزهای چادر روی صورتش نشسته: «٩سالی می‌شود که دربیابان چادر زده‌ایم، اما ٣٠‌سال است درشهریار هستیم، قبلا زابل بودیم.» از لای چادر «لیلا»، دود سفیدی بیرون می‌زند، شوهرش خم شده و زرورقی دستش است و دود می‌کند، آنها سر ظهر، سه میهمان مرد دارند، آنجا پاتوقشان است: «دو تا پسر دارم و یک دختر. پسرهایم خانه فامیل‌مان در ویره شهریارند. دخترم را هم که گرگان بودیم، بهزیستی گرفت.» آنها هم درگروه بی‌شناسنامه‌ها هستند، می‌گویند شناسامه‌شان در آتش سوخته.
 
پول از کجا می‌آورید؟
از گدایی.

نان لواشی که برایشان آورده‌اند را درچند دقیقه تمام می‌کنند: «نه صبحانه خوردیم نه ناهار. شام هم نداریم.» حال لیلا، بهتر از شایسته نیست. زن ٤٠ساله‌ای که نوه‌اش را درهمین بیابان به دنیا آورده: «اسم‌اش آتیلاست، نوه دختری‌ام است.» می‌رود داخل و آتیلا را از زیر چادر بیرون می‌آورد. آتیلا کودک ٩ماهه‌ای است، لباس‌های نازکی تنش است و تمام صورتش رد آب بینی خشک شده‌ای دارد، دست‌هایش از سرما و کثیفی، زخم شده، موهایش ژولیده است و با همان دهان و دست‌های خاکی، شیشه شیری را دستش گرفته. شیشه شیر مایع قهوه‌ای‌رنگی دارد، ته‌اش هم چیزی شبیه تفاله چای. آتیلا، خیلی وقت است که رنگ حمام به خود ندیده: «ببریم حمام سرما می‌خورد.»

دخترت چطوره، اینجا زایمان کرد؟
دیگر چاره‌ای نداشتیم. دفعه اولم نبود، قبلا هم بچه دیگری را به دنیا آوردم. پول بیمارستان نداشتیم.
 
دخترت اعتیاد دارد؟
چی بگویم. نگویم بهتر است.

رد مواد روی صورت شایسته نشسته. دهان بدون دندان و صورت لاغر و تکیده‌اش، گواه اعتیادش است: «با دو دخترم زندگی می‌کنم، ١٨‌سال است درکرج و شهریار هستیم، قبلا نگهبان باغ بودم، معتاد که شدم، دیگر نتوانستیم خانه بمانیم، زدیم به بیابان. حالا هم ضایعات جمع می‌کنیم و می‌فروشیم.»

بیابان‌نشین‌های هفت جوی دراین هفت‌سال رفت‌‌وآمد خیلی‌ها را دیده‌اند، همیشه چشم به راهند تا کسی بیاید و برایشان غذایی بیاورد، پتویی، لباسی. کسی که عمق دردشان را به جان بخرد. طراوت مظفریان، عضو جمعیت امداد دانشجویی مردمی امام علی(ع) است، او چندین‌ سال است که کپرنشینان هفت جوی را می‌شناسد، برایشان کمک‌هایی برده و با سایر اعضای جمعیت، به کودکان‌شان سواد خواندن و نوشتن یاد داده، کودکانی که پس از آخرین آتش‌سوزی، با خانواده‌هایشان، کوله‌بار را بسته و از آنجا به بیابان دیگری رفتند: «ما هر دوهفته یک‌بار به این منطقه می‌رفتیم، دراین مدت چند خانواده را به بهزیستی معرفی کردیم، یک بچه ٩ساله را هم تحویل این سازمان دادیم و هفته پیش هم با اورژانس اجتماعی به منطقه رفتیم.»

مظفریان، حال و روز خانواده‌های این بیابان را خوب می‌شناسد: «هرهفته که می‌رویم، به تعداد خانواده‌ها اضافه می‌شود، بعد از آتش‌سوزی اخیر، با کمک خیران، برخی از خانواده‌ها در ویره، اجاره‌نشین شدند، تعدادی به گرگان برگشتند و خیلی‌ها که فرار کرده بودند، به بیابان‌های اطراف شهریار پناه بردند. خانواده‌های سیستانی، زابلی و گرگانی.»

او ازفعالیت‌های این جمعیت برای خانواده‌های کپرنشین می‌گوید: «ازحدود یک‌سال‌ونیم، ما آموزش‌های درمانی و بهداشتی را برای کودکان این خانواده شروع کردیم، برای زنان هم کارهایی کردیم مثل خدمات‌درمانی. کودکان را هر دوهفته یک‌بار برای حمام به شهریار می‌بردیم و هرهفته چند کودک را که به شدت بیمار بودند را با بردن به مراکزدرمانی، از مرگ نجات دادیم، بیشتر این کودکان بیماری‌های ساده‌ای داشتند که مزمن شده یا مبتلا به سل بودند. زنان هم بیماری‌های زنان داشتند. بین اینها افرادی بودند که از سن پایین، مشکل اسکلتی داشتند اما به دلیل رسیدگی‌نشدن، معلول شده بودند. ما اینها را به مراکزدرمانی برده و درمان کردیم.»

اعضای جمعیت امام علی درهمین رفت‌وآمدها، دیدند که جمعیت اهالی این بیابان، کم و زیاد می‌شود، تابستان‌ها بیشتر، زمستان‌ها کمتر: «معمولا درتابستان‌ها مهاجرت از گرگان و مشهد و زابل زیاد می‌شود، زمستان‌ها خیلی‌هایشان برمی‌گردند، آنهایی که زمستان‌ها می‌مانند، کسانی هستند که واقعا جایی برای ماندن ندارند.»

مظفریان اینها را می‌گوید و اضافه می‌کند: «ما از ماه رمضان امسال تا شهریور نزدیک به ٦٠ کودک این خانواده‌ها را آموزش دادیم و درهمان منطقه، برایشان مدلی از خانه ایرانی (مرکز حمایتی جمعیت امام علی(ع) درمناطق محروم) را شبیه‌سازی کردیم.

ماهی یک‌بار برایشان پزشک می‌بردیم و هفتگی به آنها سر می‌زدیم.» او می‌گوید که این خانواده را در سرکشی‌هایی که درطرح کوچه‌گردان عاشق داشتند، پیدا کردند:  «سه‌سال پیش برای نخستین‌بار با این خانواده‌ها آشنا شدیم، آن موقع نزدیک به ١٠٠ خانواده بودند، به ما گفتند که ١٥، ١٠‌سال است که آنجا زندگی می‌کنند، اما آبان‌ماه، عده‌ای آمدند و چادرهایشان را سوزاندند.

خیلی‌هایشان ترسیدند و پراکنده شدند، برخی از روی ناچاری به شهرهایشان برگشتند. اما آنجا هم همین وضع را دارند.» او هم دراین منطقه شاهد تولد نوزادانی بوده: «ما دراین منطقه چند تا زایمان هم دیدیم، گرمازدگی و سرمازدگی را هم دیدیم، حتی مرگ بر اثر گرمازدگی.» مظفریان می‌گوید که برخی از این خانواده‌ها برای کار به تهران می‌آیند، اما درشرایطی که دراین منطقه هم کاری پیدا نمی‌کنند، توان برگشت ندارند و هر طور شده، همین‌جا به زندگیشان ادامه می‌دهند.به گفته مددکار جمعیت امام علی(ع)، خیلی از این افراد را می‌شود دربیابان‌ها و دشت‌های اطراف شهریار و شهرقدس، دید:  «هربیابان این منطقه، آلونک دارد و کپرنشین. اینجا با بحران مهاجر مواجه است.»

ساعت از ٤ بعدازظهر گذشته و آفتاب به پهلو شده، دیگر از آن گرمای بی‌رمق هم خبری نیست، باد شدیدتر می‌وزد و پلاستیک‌ها را هوا می‌کند. اهالی یک به یک، به خانه‌هایشان برمی‌گردند، به خانه‌های پلاستیکی که تا صبح، یخ‌بندان است و استخوان‌سوز، خانه‌هایی که جز ٦، ٥نفری که زیر سقف‌اش زندگی می‌کنند، هیچ نشانی از زندگی ندارد.
نظرات شما