کنایه فیاض زاهد به شعرخوانی اردوغان/ عضو جداشده را به بدن وصل میکنند، نه برعکس
رویداد۲۴ فیاض زاهد در یادداشتی نوشت: گر به تاریخ باشد ترکیه امروز را «تراکیا» میخواندند و کوچک اقلیمی در سرزمینی بزرگ و سترگ به حساب میآمد، شاهان ایرانی سرزمین پارس که اصحاب آریایی به درستی بدان نام «ایرانه وائجه» نام نهاده بودند، آنجا را تنها گذرگاهی به سرزمینهایی ناشناخته و بیتاریخ میشنا ختند.
در آن روزگاران که نه نامی از عثمانی و یونانی بود، شاهان ایرانی بر ۳ قاره آسیا، اروپا و آفریقا حکومت میکردند. نام اوستایی به معنای سرزمین مردمان شریف معنا میشد. همان خصلت و ویژگی است که گویا پس از قرنها اختلاط و آمدوشد چنان کرده است که جویای نام متوهمی را بر آن داشته تا بر عضو کوچک و ارزشمند جدا شده وطن، قارقاری از سر بلاهت سر دهد.
ایرج افشار چه زیبا در کتاب «زندگی توفانی» در باب زندگینامه سیدحسن تقیزاده نقل کرده است که او را که جلای وطن به سر زد و برای رهایی از عقوبت اقدامی نهچندان هویدا در مشروطه، ردای نمایندگی تبریزیان را رها و مجاور ادوارد براون شد:
(در میانه راه چند صباحی در باکو مهمان شدم. مردانش هر روز چپق به دست در قهوهخانهای جمع میشدند و از گذشتهها میگفتند. در کنار آن دکان نهال چناری کاشته بودند و هر روزش آب میدادند تا بزرگ گردد و به چناری رفیع بدل شود. پیرمردها هر روز آرزو میکردند که این درخت بنیه گرفته را به وقت حیات خویش ببینند. من متعجب از چنین رویایی، روزی از آنها پرسیدم این چه کاری است که شمایان میکنید. گفتند آرزوی ما این است که روزی این درخت بزرگ شود و ماموران تادیه مالیات حکومت ایران از راه برسند و از ما طلب کنند. ما چیزی نداشته باشیم و آنها به سنت همیشگی تاریخمان، ما را به این درخت ببندند و شلاق بزنند. خوردن شلاق از آن ماموران وطن هزار بار از ننگ زیر بیرق روس زندگی کردن بدتر است.)
حسنزاده مینویسد من ساعتها بر این آرزو گریستم.
حال کوتاهقامتی خود را در لباس سلیم و بایزید و سلطان محمد میبیند. این درد را باید به کجا برد که شاید بزرگمنشی ما یا غفلت برادرانمان! کار را به جایی رسانده، رجلی متوهم که در جای جای سرزمینش در استانبول که همه شوکتش را به بیزانسیها مدیون است چنین ترنم شومی سر دهد.
آن نادان نمیداند که عضو جدا شده را به پیکر اصلی میچسبانند نه برعکس. هنوز بر مقابر ترکیه و دیوارهای کاخهای سلطاناحمد و توپقاپی و سلطانمحمد و دیگر مردانش اشعار فارسی خودنمایی میکند. نام دربار خود را بابعالی نهادهاند از آن سو که فارسی فخر زمانه بود. آن کس که میخواست جولانی دهد و از فضل و کرامت بگوید به فارسی میسرود و تکلم میکرد. فارسی و سنت ایرانی بر همه فلات غلبه داشت، چه آناتولی، چه شبهجزیره و چه آن سوی اویغور در کاشغر و تورفان و ارومچی.
رهبری به درستی گفته بودند در سفرم به سینکیانگ دیدم، عروسهای نونوار به نشان تبرک حافظ میخوانند. آسیای میانه به امیرعلی شیرنوایی و خان بالیغ یا پکن امروز در سلطه فارسیزبانانی، چون امیرنوروز بود. بزرگترین متفکر پاکستان اقبال لاهوری به این زبان سروده است و بیدل دهلوی شاعر در کنار امیران گورکانی سنت بزرگ خود را پاسداشت این فرهنگ میدانستند. شناسنامه این دوران تاریخی و ساخت تاج محل به دست هنرمندان ایرانی است. تاج محل معماری عشق است، همانگونه که بارها گفتهام، معماری زبان قدرت است و در اینجا ایرانیان سو و وجه دیگر قدرت خود را در این امپراتوری فرهنگی به رخ کشیدهاند.
ایرانیان با همسایه ترکتبار خویش ماجراها کم نداشتهاند. مهمترین آنها به رابطه ایران و عثمانی مربوط است. پادشاهان صفوی در دالان تاریک حکومتهای متقارن و مستعجل از آوردگاه اعراب مسلمان تا غزهای ترک و مغول و استواری ترکمانان راهی به سوی استقرار دولت ملی باز میکنند. طرفه آنکه اثبات ماندگاریشان بر دو عنصری استوار میشود که یکی تکیه بر ملیت دارد و دیگری بر تمایز مذهبی. اما نباید از یاد برد که این تمایز مذهبی هم بر ملیت ایرانی استوار است. نیک میدانم که این طنزی برخورنده است که شاه ایرانی نام سرای خود را «عالیقاپو» مینهد و خلفای ترک «بابعالی». اگر اولی تنها از دریچه سلسله تکوین سیاسی به ترکی سخن میگفتند، آن دیگران فارسی را منبع فضیلت خود میدانستند با این همه آن دو رکن استواری دولت ملی و مذهب شیعه است.
نمیخواهم بر این نظریه پافشاری کنم که تشیع ایرانیان در آغاز قرن دهم هجری، واکنشی به مخالفت با دین رایج بود. اما بیتردید صفویان از مذهب تشیع استقبال کردند تا دو رقیب خود را از صحنه کنار نهند. اولی تعارضهای رایج درون ساختار ایرانی پس از دوران استیلای غزها و مبارزه با تصوف بود. این مبارزه البته به رقابتهای درونی نیز مربوط بود. آگاهم که این انتقال منشأ مشروعیت از تصوف به تشیع، آورده چندانی هم برایشان به ارمغان نداشت. دیگری، اما تکیه بر هویت و ملیت ایرانی است. از شاه اسماعیل تا واپس شاهان صفوی خود را حافظ مرزهای ایرانی میدانستند. اوج این هماوردی به عصر شاه عباس مربوط میشود.
ولایتهای ایران از کردستان تا بینالنهرین، از آذربایجان تا ارمنستان بر نگاه شوم عثمانیها خاک سرد پاشیدند. هر چند زمانه با آنها سازگار نبود. اما این سرزمین بعدها که سیدجمالالدین اسدآبادی در توهم احیای خلافت اسلامی بود هیچ علقهای به چنین ساختارهایی نداشت. چه زیبا گفته بود استاد باریکبین ما باستانیپاریزی، مردمان آن سوی هیچ وحدتی با ما نداشتند. چه اگر وحدتی هم بود تنها در قلمرو فرهنگ و تاریخ و زبان فارسی بود. کافی است به تاجیکستان و ترکیه، افغانستان، هند، پاکستان و سینکیانگ بنگریم که آیا مذهب عامل پیوندهای تاریخیمان بوده یا هویت ملی ایرانی و فرهنگ پارسی. این درد را باید به کجا برد؟ پس از انقلاب هم، متولیان سیاسی و فرهنگی به این مهم توجه نکردند که قدرت نفوذ ما آن میراث کهن است نه این ادعاهای جدید. چرا راه دور برویم، به روابط ایران با عربستان سعودی بنگرید، در هیچ برههای از تاریخ روابط ایرانیان و اعراب بهسامان نبوده است. شاید برخی بخواهند به آن رنگ مذهب بدهند، که آن هم موید سخن من است، اما چنین هم نیست، این اختلاف ریشه در تاریخ و تفاوتهای بیشمارمان دارد. ما در تمام این حوزهها بد بازی کردهایم و نتوانستهایم معرف خوبی برای آن داشتهها باشیم. در سوریه، عراق، افغانستان و آذربایجان بر مولفههایی تکیه کردهایم که سست و بیبنیاد هستند. امکان باروری استراتژیک ندارند. این سردرگمی باید اصلاح شود. فقدان راهبردی میهندوستانه و تاریخ محور سبب شده که در سوریه هزینهها کردهایم، اما در برداشت سهمی نداریم، در منازعه ارمنستان و آذربایجان سردرگم بودهایم تا آنکه زنگی مستی بیهویت به خود اجازه دهد شعر ما را به غلط به خوردمان دهد. همانگونه که با دیگر میراثهای معنویمان چنین کردند. باستانیپاریزی با تکیه بر همین تعارضها در کتاب خواندنی «از پاریز تا پاریس» گفته بود، خادم مسجد مراکش تا فهمیده بود من ایرانیام به جرم رافضی مرا از مسجد جامع بیرون انداخته بود!
ترکیه سالهاست مدعی مولاناست، اما آن تحفهها قادر به فهم یک بیت هم از آن شاعر نیستند. یا آذربایجان جدا شده از مام میهن را به تصور خام خود ایستگاه فرجامین التقای سرزمینی میدانند. کاش به جای ملامت آن مرد متوهم کمی هم خود را مذمت کنیم که با داشتههای تاریخی خود چه کردهایم. کاش تا دیر نشده بر آن میراث بزرگ که ایرانیت ماست، گرد آییم تا در فردا محتاج فردوسیهایی برای نجات مام وطن نشویم. ما بهسان آن پیرمردان باکو، حاضریم شلاق طعن و بیمهری ماموران خودمان را به جان بخریم، اما اجازه سوداپروری به مزدوران و دشمنان ایرانزمین نخواهیم داد. از ارومیه زیبا و چند فرهنگی تا تبریز و... استوانه هویت و ماندگاری تاریخ ایران یکصدا در برابر هر نغمه شومی خواهیم ایستاد.