رنجنامه فاطمه هاشمی در هفتمین روز درگذشت آیت الله
رویداد۲۴-فاطمه هاشمی دختر آیت الله در هفتمین روز پدرش با
یادآوری رنج ها، اهانتها و زخم های روحی که او از مخالفانش متحمل شد
رنجنامه ای نوشت که در آن امده است:این روزها که همه از تو میگویند بیشتر
دلم میسوزد برای وقتی که بودی و زخم زبان میشنیدی، بودی و تهمت و دروغ به
تو میبستند و بودی و صبر میکردی
پدرم کاش مرا با خود برده بردی
فقط دو روز طول کشید از زمانی که نمیتوانستم چشم از خندههای شیرینت بر سر سفره عقد نوهات لیلی بردارم تا وقتی بالای سرپیکر بی جانت، در حال جان دادن بودم
کاش همان موقع که از هوش رفتم میآمدی و مرا با خود میبردی.
میدانستی دخترت طاقت این همه رنج و غربت را ندارد؟
میدانستی فاطمهات نمیتواند جای خالی تو و رنجها و مظلومیتهایت را ببیند و تاب بیاورد؟
این روزها که همه از تو میگویند بیشتر دلم میسوزد
برای وقتی که بودی و زخم زبان میشنیدی، بودی و تهمت و دروغ به تو میبستند و بودی و صبر میکردی
نه تنها خود صبور بودی که ما را هم تسکین میدادی و بار غم وتشویشمان را سبک میکردی
همانند تو، صبر میکنم. آنقدر صبر میکنم تا صبر هم از صبرم خسته شود.
باباجانم
با تمام وجودم میخواهم یکدفعه بلندشوم و ببینیم همه اینها خواب بوده است، نه فقط مرگت، بلکه دق دادنت، آزارت و شکستن قلبت که جز مهربانی در آن نبود.
پدر عزیزم بیا و مانند عمری که مهربانانه مرا نوازش و غمخواری میکردی، در آغوش بگیر.
بگذار بجای آنکه جسد بیجانت و قبر سردت را بغل کنم در آغوش پرمهرت اینقدر بگریم تا آرام شوم.
طاقت ندارم ببینم آنان که رنجت دادند، مرثیهخوانت شوند.
طاقت ندارم بدون تو و با خاطره زخمهای دلت زندگی کنم.
بیا و مرا با خود ببر که باور نمیکنم بدون تو ماندهام.
پدرم کاش مرا با خود برده بردی
فقط دو روز طول کشید از زمانی که نمیتوانستم چشم از خندههای شیرینت بر سر سفره عقد نوهات لیلی بردارم تا وقتی بالای سرپیکر بی جانت، در حال جان دادن بودم
کاش همان موقع که از هوش رفتم میآمدی و مرا با خود میبردی.
میدانستی دخترت طاقت این همه رنج و غربت را ندارد؟
میدانستی فاطمهات نمیتواند جای خالی تو و رنجها و مظلومیتهایت را ببیند و تاب بیاورد؟
این روزها که همه از تو میگویند بیشتر دلم میسوزد
برای وقتی که بودی و زخم زبان میشنیدی، بودی و تهمت و دروغ به تو میبستند و بودی و صبر میکردی
نه تنها خود صبور بودی که ما را هم تسکین میدادی و بار غم وتشویشمان را سبک میکردی
همانند تو، صبر میکنم. آنقدر صبر میکنم تا صبر هم از صبرم خسته شود.
باباجانم
با تمام وجودم میخواهم یکدفعه بلندشوم و ببینیم همه اینها خواب بوده است، نه فقط مرگت، بلکه دق دادنت، آزارت و شکستن قلبت که جز مهربانی در آن نبود.
پدر عزیزم بیا و مانند عمری که مهربانانه مرا نوازش و غمخواری میکردی، در آغوش بگیر.
بگذار بجای آنکه جسد بیجانت و قبر سردت را بغل کنم در آغوش پرمهرت اینقدر بگریم تا آرام شوم.
طاقت ندارم ببینم آنان که رنجت دادند، مرثیهخوانت شوند.
طاقت ندارم بدون تو و با خاطره زخمهای دلت زندگی کنم.
بیا و مرا با خود ببر که باور نمیکنم بدون تو ماندهام.
دخترت فاطمه
منبع:ایران آنلاین