آذری جهرمی: از سال ۸۰ در وزارت اطلاعات بودم/ وقتی مخاطب در توییتر میچرخد نمیشود در صداوسیما جواب مردم را داد
ما دانشجویان دانشگاه صنعت آب و برق، بورسیه وزارت نیرو بودیم. سال دوم دانشگاه بودم که از طرف مرحوم ابوترابی به من پیشنهاد شد به وزارت اطلاعات بروم. ایشان من را معرفی کرده بود و از وزارت به من مراجعه شد. ابتدا قبول نکردم و با خودم فکر میکردم، اما در نهایت پذیرفتم.
رویداد۲۴ آذری جهرمی در گفتگویی تفصیلی با یک نشریه نکات مهمی درباره هیات دولت، ارز ۴۲۰۰ تومانی و استخدامش در وزارت اطلاعات گفته است که در ادامه خواهد آمد:
سر شوخی را خودش باز کرده بود و وقتی که گفت: «من در خدمت شما هستم»، قبل از هر حرفی پرسیدیم چقدر مجازیم که شما را اذیت کنیم. آرام و شمرده گفت: «گفتگو که اذیتی ندارد، دعواست که اذیت دارد.» گفتم اگر کار به دعوا کشید چی؟ آرامتر از قبل گفت: «شما کارتان را بکنید، من هم کار خودم را. گفتگو اگر بخواهد خوب از کار در بیاید باید صریح و شفاف باشد.» خندیدم و گفتم من، چون سنم از شما بیشتر است توی سؤال کردن راحتم. بدون این که آهنگ صدایش تغییر کند، لبخندش را کج کرد و گفت: «خانمها مگر سن شان از هجده سال بیشتر هم میشود؟»
آقای وزیر راحت و دست به سینه نشسته بود که من از فضای خانوادگیاش پرسیدم. میخواستم از پدر و مادرش بیشتر بدانم. گفتم شما ظاهرا جزو خانواده انقلاب که این چهل سال پست و مقام بین آنها تقسیم میشده نیستید، اما در ۳۶ سالگی وزیر شدید. پرسیدم محمدجواد آذری جهرمی کیست؟ برای جواب به سؤالم، من را برد به استان فارس، به شهر جهرم. گفت: «وقتی پدر من دوساله بوده در جهرم طاعون میآید و پدربزرگ پدری ام میمیرد. خانواده پدرم چهار برادر و دو خواهر بودند که بعد از مرگ پدرشان زندگی سختی داشتند. پدرم تعریف میکرد که همان بچگی از بیابان خار جمع میکرده و در شهر میفروخته و روزهایی هم که هیچ کس خارها را نمیخریده مستأصل میشده و گریه میکرده»
کودکی پدرش را با جزئیات روایت میکرد تا رسید به ۳۵ سالگی او گف: «پدرم، چون کمک خرج خانواده بوده در ۳۵ سالگی با مادرم ازدواج میکند.» با خنده گفتم انگار پدرتان به اندازه شما که در ۳۵ سالگی پدر دو بچه بودید برای ازدواج عجله نداشته. لبخند محوی زد، جهت نگاهش را تغییر داد و دنباله حرفش را گرفت: «مادرم خانه دار بود. سواد هم نداشت و بعدا به نهضت سوادآموزی رفت. پدرم هم جز نوشتن اسم خودش که آن را هم اشتباه مینوشت وقتی که میخواست امضا کند، سوادی نداشت.»
آقای وزیر شمرده شمرده، اما بی وقفه حرف میزد، با آهنگ صدایی که تغییر هم نمیکرد و همین حرف توی حرف آوردن را برایم سخت میکرد. از پدر و مادر و خواهر و برادرهایش میگفت و بزرگترین برادرش علیرضا که در شانزده سالگی شهید شده. وقتی از جزئیات زندگی خانوادگی اش میگفت: دست به سینه بود. گفتم میخواهم بدانم چه زمانی خودتان راشناختید؟ از فضای اجتماعی-سیاسی جهرم گفت و دیدم اگر ریتم بحث را تندتر نکنم، تا آخر زمان گفتگو از جهرم بیرون نمیآییم.
سر شوخی را خودش باز کرده بود و وقتی که گفت: «من در خدمت شما هستم»، قبل از هر حرفی پرسیدیم چقدر مجازیم که شما را اذیت کنیم. آرام و شمرده گفت: «گفتگو که اذیتی ندارد، دعواست که اذیت دارد.» گفتم اگر کار به دعوا کشید چی؟ آرامتر از قبل گفت: «شما کارتان را بکنید، من هم کار خودم را. گفتگو اگر بخواهد خوب از کار در بیاید باید صریح و شفاف باشد.» خندیدم و گفتم من، چون سنم از شما بیشتر است توی سؤال کردن راحتم. بدون این که آهنگ صدایش تغییر کند، لبخندش را کج کرد و گفت: «خانمها مگر سن شان از هجده سال بیشتر هم میشود؟»
آقای وزیر راحت و دست به سینه نشسته بود که من از فضای خانوادگیاش پرسیدم. میخواستم از پدر و مادرش بیشتر بدانم. گفتم شما ظاهرا جزو خانواده انقلاب که این چهل سال پست و مقام بین آنها تقسیم میشده نیستید، اما در ۳۶ سالگی وزیر شدید. پرسیدم محمدجواد آذری جهرمی کیست؟ برای جواب به سؤالم، من را برد به استان فارس، به شهر جهرم. گفت: «وقتی پدر من دوساله بوده در جهرم طاعون میآید و پدربزرگ پدری ام میمیرد. خانواده پدرم چهار برادر و دو خواهر بودند که بعد از مرگ پدرشان زندگی سختی داشتند. پدرم تعریف میکرد که همان بچگی از بیابان خار جمع میکرده و در شهر میفروخته و روزهایی هم که هیچ کس خارها را نمیخریده مستأصل میشده و گریه میکرده»
کودکی پدرش را با جزئیات روایت میکرد تا رسید به ۳۵ سالگی او گف: «پدرم، چون کمک خرج خانواده بوده در ۳۵ سالگی با مادرم ازدواج میکند.» با خنده گفتم انگار پدرتان به اندازه شما که در ۳۵ سالگی پدر دو بچه بودید برای ازدواج عجله نداشته. لبخند محوی زد، جهت نگاهش را تغییر داد و دنباله حرفش را گرفت: «مادرم خانه دار بود. سواد هم نداشت و بعدا به نهضت سوادآموزی رفت. پدرم هم جز نوشتن اسم خودش که آن را هم اشتباه مینوشت وقتی که میخواست امضا کند، سوادی نداشت.»
آقای وزیر شمرده شمرده، اما بی وقفه حرف میزد، با آهنگ صدایی که تغییر هم نمیکرد و همین حرف توی حرف آوردن را برایم سخت میکرد. از پدر و مادر و خواهر و برادرهایش میگفت و بزرگترین برادرش علیرضا که در شانزده سالگی شهید شده. وقتی از جزئیات زندگی خانوادگی اش میگفت: دست به سینه بود. گفتم میخواهم بدانم چه زمانی خودتان راشناختید؟ از فضای اجتماعی-سیاسی جهرم گفت و دیدم اگر ریتم بحث را تندتر نکنم، تا آخر زمان گفتگو از جهرم بیرون نمیآییم.
پرسیدم در جهرم فعالیت سیاسی داشتید؟ گفت: «من فعالیت سیاسی نداشتم.» گفتم عضو بسیج هم نبودید؟ گفت: «چرا، عضو بسیج بودم، چون بچههای مذهبی جدا از این که تفکر سیاسی شان راست بود یاچپ عضو بسیج بودند و رویکرد بسیج هم مثل امروز نبود. من کلاس سوم راهنمایی بودم، اما در کمیته برگزاری کنکور آزمایشی بسیج فعال بودم. به دانش آموزان جهرم دفترچههای آمادگی کنکور میدادیم، سؤالهایی را که معلمها آماده میکردند با دستگاه استنسیل برای بچهها کپی میگرفتیم و آزمون برگزار میکردیم. در واکسیناسیون فلج اطفال هم کمک میکردیم. خلاصه فعالیت بسیج به این موضوعات برمی گشت و همین فعالیتهای اجتماعی هم در ش. خصیت من خیلی تاثیر گذاشت.» همه اینها را شمرده شمرده و با جزئیات کامل میگفت؛ انگار که دارد فیلم ضبط شدۀ آن زمان را میبیند و تعریف میکند.
سفارشها را آوردند و تا کاسه و بشقاب هاروی میز چیده شود به ساعت نگاه کردم و دیدم که یک سوم وقت گفت: وگوی ما گذشته و هنوز به اصل حرف نرسیدیم. داشتم توی ذهنم مرور میکردم که چطور به صحبت کردن آقای وزیر شتاب بدهم که یکباره رضا خجسته با خنده گفت: برویم سر اصل مطلب و بگویید چگونه وارد وزارت اطلاعات شدید؟ سؤال را که شنید، جاخورد.
یکی- دو جمله شوخی بین من و مدیر کل روابط عمومی ردوبدل شد، تا ضرب سؤال رضا گرفته شود. چند ثانیه سکوت کرد و بعد نگاهش را روی صورت رضا چرخاند و گفت: «نگران زمان نباش. به جواب سؤالاتت میرسی.» منتظر سؤال و حرفی از طرف مانماند و یکراست برگشت سر صحبت قبلی اش.
گفت: شخصیت من در فعالیتهای اجتماعی بسیج شکل گرفت. برادرهایم بزرگتر از من بودند و من با دوستان برادرهایم بر خوردم و همیشه در گرید سنی بالاتر از خودم با فاصله سنی ده سال میچرخیدم.» چندباری که خواستم سؤال بپرسم صحبتش را قطع نکرد و من هم تسلیم قاطعیت آقای وزیر شدم که داشت آهسته و پیوسته از گذشته اش میگفت: «سال آخر دبیرستان دیگر به بسیج نرفتم تا این که یک شب توی امامزاده یکی از دوستان برادرم به من گفت: میآیی برویم مشهد؟ متوجه شدم که قرار است از تهران تا مشهد را پیاده برویم. آن پیاده روی را که همزمان با سالروز ورود آزادگان به ایران انجام میشد آقای ابوترابی فرد که نماینده مجلس بود مدیریت میکرد. من آن سال که اولین سال پیاده روی بود شرکت کردم و آن جا با ایشان آشنا شدم.
سفارشها را آوردند و تا کاسه و بشقاب هاروی میز چیده شود به ساعت نگاه کردم و دیدم که یک سوم وقت گفت: وگوی ما گذشته و هنوز به اصل حرف نرسیدیم. داشتم توی ذهنم مرور میکردم که چطور به صحبت کردن آقای وزیر شتاب بدهم که یکباره رضا خجسته با خنده گفت: برویم سر اصل مطلب و بگویید چگونه وارد وزارت اطلاعات شدید؟ سؤال را که شنید، جاخورد.
یکی- دو جمله شوخی بین من و مدیر کل روابط عمومی ردوبدل شد، تا ضرب سؤال رضا گرفته شود. چند ثانیه سکوت کرد و بعد نگاهش را روی صورت رضا چرخاند و گفت: «نگران زمان نباش. به جواب سؤالاتت میرسی.» منتظر سؤال و حرفی از طرف مانماند و یکراست برگشت سر صحبت قبلی اش.
گفت: شخصیت من در فعالیتهای اجتماعی بسیج شکل گرفت. برادرهایم بزرگتر از من بودند و من با دوستان برادرهایم بر خوردم و همیشه در گرید سنی بالاتر از خودم با فاصله سنی ده سال میچرخیدم.» چندباری که خواستم سؤال بپرسم صحبتش را قطع نکرد و من هم تسلیم قاطعیت آقای وزیر شدم که داشت آهسته و پیوسته از گذشته اش میگفت: «سال آخر دبیرستان دیگر به بسیج نرفتم تا این که یک شب توی امامزاده یکی از دوستان برادرم به من گفت: میآیی برویم مشهد؟ متوجه شدم که قرار است از تهران تا مشهد را پیاده برویم. آن پیاده روی را که همزمان با سالروز ورود آزادگان به ایران انجام میشد آقای ابوترابی فرد که نماینده مجلس بود مدیریت میکرد. من آن سال که اولین سال پیاده روی بود شرکت کردم و آن جا با ایشان آشنا شدم.
آشنایی با ایشان اولین مواجهه من با یک فرد یا فعال سیاسی بود. این آشنایی بعدا آنقدر زیاد شد که من هر سال در برنامه پیاده روی مشهد شرکت میکردم. مرحوم ابوترابی هم به خانه ما در جهرم میآمد. بعد هم دانشگاه قبول شدم و آمدم تهران.» چند دقیقهای بود که به جای دست به سینه نشستن، دو دستش را روی میز، اهرم چانه اش کرده بود و حرف میزد.
پرسیدم توی دانشگاه عضو بسیج دانشجویی شدید یا انجمن اسلامی دانشجویان؟ که گفت: «هیچ کدام در انجمن علمی برق و انجمن صنفی دانشجویان فعالیت میکردم و وارد تشکلهای سیاسی دانشجویی نشدم.» گفتم سیاست گریزی تان دلیل خاصی داشت؟ فقط سر تکان داد که یعنی نه، و بعد بدون این که دوباره پرسیده باشیم جواب سؤال چند دقیقه قبل رضا را داد و از ورودش به وزارت اطلاعات گفت: «ما دانشجویان دانشگاه صنعت آب و برق، بورسیه وزارت نیرو بودیم. سال دوم دانشگاه بودم که از طرف مرحوم ابوترابی به من پیشنهاد شد به وزارت اطلاعات بروم. ایشان من را معرفی کرده بود و از وزارت به من مراجعه شد. ابتدا قبول نکردم و با خودم فکر میکردم، اما در نهایت پذیرفتم.»
گفتم پس این که میگویند از سال ۱۳۸۴ به وزارت اطلاعات رفتید نادرست است. گفت: «بله! از اواخر سال ۱۳۸۰ وارد وزارت شدم. هنوز دانشجو بودم و بعد که درسم تمام شد، به صورت تمام وقت مشغول شدم و تا سال ۱۳۸۸ آن جا بودم. بعد هم به سازمان تنظیم مقررات رفتم.» پرسیدم کار کردن در وزارت اطلاعات دولت آقای احمدی نژاد چه حس و حالی داشت؟ با همان دو دست زیر چانه گفت: «وقتی توی معاونت فنی وزارت اطلاعات کار میکنید، تفاوتی ندارد که آقای احمدی نژاد رئیس جمهور باشد یا آقای روحانی» پرسیدم گرایش سیاسی شما در سال ۱۳۷۶ چه بود؟ در آن دوم خرداد، به چه کسی رأی دادید؟ چند ثانیه مکث کرد و گفت: «تفتیش عقاید نمیکنید؟» جای من رضا جواب داد و گفت: دانستن پیشینه فکری یک وزیر که تفتیش عقاید نیست. با بی تفاوتی معناداری گفت: «به مصلحت نمیدانم و حق من است که جواب ندهم.» اندیشه پویا در ادامه این مصاحبه طولانی خود مینویسد: خیال آقای وزیر که از بستن بحث وزارت و انتخاباتها راحت شد یک لقمه کشک بادمجان خورد.
گفتم پس این که میگویند از سال ۱۳۸۴ به وزارت اطلاعات رفتید نادرست است. گفت: «بله! از اواخر سال ۱۳۸۰ وارد وزارت شدم. هنوز دانشجو بودم و بعد که درسم تمام شد، به صورت تمام وقت مشغول شدم و تا سال ۱۳۸۸ آن جا بودم. بعد هم به سازمان تنظیم مقررات رفتم.» پرسیدم کار کردن در وزارت اطلاعات دولت آقای احمدی نژاد چه حس و حالی داشت؟ با همان دو دست زیر چانه گفت: «وقتی توی معاونت فنی وزارت اطلاعات کار میکنید، تفاوتی ندارد که آقای احمدی نژاد رئیس جمهور باشد یا آقای روحانی» پرسیدم گرایش سیاسی شما در سال ۱۳۷۶ چه بود؟ در آن دوم خرداد، به چه کسی رأی دادید؟ چند ثانیه مکث کرد و گفت: «تفتیش عقاید نمیکنید؟» جای من رضا جواب داد و گفت: دانستن پیشینه فکری یک وزیر که تفتیش عقاید نیست. با بی تفاوتی معناداری گفت: «به مصلحت نمیدانم و حق من است که جواب ندهم.» اندیشه پویا در ادامه این مصاحبه طولانی خود مینویسد: خیال آقای وزیر که از بستن بحث وزارت و انتخاباتها راحت شد یک لقمه کشک بادمجان خورد.
هنوز لقمه توی دهانش بود که پرسیدم کار کردن در مجموعه وزارت اطلاعات برای شما آرام و بدون حاشیه گذشت؟ دستش را گرفت جلوی دهانش، لقمه را پایین داد و گفت: «معاونت فنی جایی است که در آن جا از رویکردهای سیاسی خیلی بحث نمیشود. در وزارت معروف است که بچههای معاونت فنی، بیشتر آدمهای روشنفکری هستند که با مسائل فنی و تکنولوژیک درگیر شده اند.» گفتم همه اینها قبول، اما شما اذیت نبودید که در وزارت اطلاعات احمدی نژاد کار میکردید؟ نگاهش جوری بود که انگار خسته شده باشد از این بحث، اما اعتراض نکرد و جواب داد. گفت: «شما در کل سابقه من اگر بگردید سابقه فعالیت سیاسی پیدا نمیکنید. البته نگاه سیاسی دارم، اما به عنوان این که فعالیت حزبی داشته باشم، خیر...». صحبتش با ورود یکی از محافظان که کاغذی جلوی او گذاشت ناتمام ماند.
آذری جهرمی به یادداشتی که خوانده بود یک کلمه جواب گفت و بعد به من نگاه کرد و گفت: «البته کسی که مسئولیت فنی دارد هم برای کارش خط قرمز دارد و بعد شاید به جایی برسد که بگوید از این جا به بعد خط قرمز من است.» گفتم میخواهید بگویید توی کار در وزارت اطلاعات با وضعیتی مواجه شدید که میخواستند از خط قرمزهای خودتان رد شوید؟ که سریع و قاطع گفت: «بله، مواجه شدم.» گفتم مثلا چه خط قرمزی؟ که گفت: «بعضی امور طبقه بندی دارد و من نمیتوانم درباره آن حرف بزنم. ولی من هم در دورهای که آنجا بودم چنین مشکلی با خط قرمزهای خودم داشتم.» دست بردار نبودم و پرسیدم که خط قرمزی که میگویید به کم شدن مسئولیت یا کناره گیری هم منجر شد؟ آقای وزیر گفت: «نه این که مسئولیت من را کم کنند، اما تقریبا در یک سال آخر دولت آقای احمدی نژاد چالش زیاد داشتم.» رضا به کمک آمد و با خنده گفت که چقدر کلی و مبهم صحبت میکنید.
آذری جهرمی به یادداشتی که خوانده بود یک کلمه جواب گفت و بعد به من نگاه کرد و گفت: «البته کسی که مسئولیت فنی دارد هم برای کارش خط قرمز دارد و بعد شاید به جایی برسد که بگوید از این جا به بعد خط قرمز من است.» گفتم میخواهید بگویید توی کار در وزارت اطلاعات با وضعیتی مواجه شدید که میخواستند از خط قرمزهای خودتان رد شوید؟ که سریع و قاطع گفت: «بله، مواجه شدم.» گفتم مثلا چه خط قرمزی؟ که گفت: «بعضی امور طبقه بندی دارد و من نمیتوانم درباره آن حرف بزنم. ولی من هم در دورهای که آنجا بودم چنین مشکلی با خط قرمزهای خودم داشتم.» دست بردار نبودم و پرسیدم که خط قرمزی که میگویید به کم شدن مسئولیت یا کناره گیری هم منجر شد؟ آقای وزیر گفت: «نه این که مسئولیت من را کم کنند، اما تقریبا در یک سال آخر دولت آقای احمدی نژاد چالش زیاد داشتم.» رضا به کمک آمد و با خنده گفت که چقدر کلی و مبهم صحبت میکنید.
آقای وزیر هم با خونسردی جواب داد: «ذات مسئله جوری است که نمیشود در باره آن جزئی حرف زد. اگر صحبت در حوزه وزارت ارتباطات بود، من شفاف و صریح همه چیز را میگفتم.»
تا آقای وزیر چند لقمه ناهار بخورد، موضوع صحبت را عوض کردم و کشاندم به وزارت ارتباطات. بدون مقدمه گفتم در این حلقه بسته مدیران در ایران شما چطور بالا آمدید و وزیر شدید؟ واکنشی به این سؤال نشان نداد. آهنگ صدایش هم عوض نشد. با خونسردی خاصی گفت: «من به عنوان یک واقعیت کلی میپذیرم که حلقه مدیران در کشور بسته است، اما الزاما اعتقادی به این حرف شماندارم. از همین آقای هادیان بپرسید که چطور مدیرکل روابط عمومی وزارت ارتباطات شد.» به من نگاه کرد و اشاره کرد به طرف دیگر میز و گفت: «خب بپرسید.» به مدیر کل روابط عمومی وزارت خانه که آن سر میز نشسته بود نگاه کردم و پرسیدم چطور مدیر کل شدید آقای هادیان؟ اشاره آقای وزیر هم پشت سؤال من آمد که «بگویید، اشکالی ندارد.» هادیان اول این پا و آن پا کرد و بعد ماجرا را تعریف کرد: «یک روز به من در محل کارم در سازمان ملی استاندارد تلفن شد و گفتند مدیرکل حوزه وزارتی وزارت ارتباطات میخواهد با ش. ما صحبت کند. ایشان به من گفت: آقای وزیر خواسته شما از فردا به عنوان مدیر روابط عمومی مشغول به کار شوید. اول فکر کردم شوخی میکنند، بعد فهمیدم جدی است.
تا آقای وزیر چند لقمه ناهار بخورد، موضوع صحبت را عوض کردم و کشاندم به وزارت ارتباطات. بدون مقدمه گفتم در این حلقه بسته مدیران در ایران شما چطور بالا آمدید و وزیر شدید؟ واکنشی به این سؤال نشان نداد. آهنگ صدایش هم عوض نشد. با خونسردی خاصی گفت: «من به عنوان یک واقعیت کلی میپذیرم که حلقه مدیران در کشور بسته است، اما الزاما اعتقادی به این حرف شماندارم. از همین آقای هادیان بپرسید که چطور مدیرکل روابط عمومی وزارت ارتباطات شد.» به من نگاه کرد و اشاره کرد به طرف دیگر میز و گفت: «خب بپرسید.» به مدیر کل روابط عمومی وزارت خانه که آن سر میز نشسته بود نگاه کردم و پرسیدم چطور مدیر کل شدید آقای هادیان؟ اشاره آقای وزیر هم پشت سؤال من آمد که «بگویید، اشکالی ندارد.» هادیان اول این پا و آن پا کرد و بعد ماجرا را تعریف کرد: «یک روز به من در محل کارم در سازمان ملی استاندارد تلفن شد و گفتند مدیرکل حوزه وزارتی وزارت ارتباطات میخواهد با ش. ما صحبت کند. ایشان به من گفت: آقای وزیر خواسته شما از فردا به عنوان مدیر روابط عمومی مشغول به کار شوید. اول فکر کردم شوخی میکنند، بعد فهمیدم جدی است.
همان روز رفتم وزارت خانه و دیدم حکمی هم به نام من نوشته شده، اما هنوز امضای آقای وزیر پای آن نیست. خیلی عجیب بود، چون تا آن زمان من هیچ شناختی از ایشان نداشتم.» به آقای وزیر نگاه کردم و پرسیدم چه کسی آقای هادیان را به ش. ما معرفی کرده بود؟ انتظار هر سؤالی را داشت جز این را.
برای اولین بار از اول صحبت روی تک تک واژههای جملهای که گفت: مکث کرد؛ انگار که دارد یک دستور وزارتی به مدیران پایین دستی میدهد.
گفت: «هیچ کسی ایشان را به من معرفی یا سفارش نکرد.» به من هم مجال سؤال کردن نداد و پروسه کشف مدیرکل روابط عمومی اش را برایم تعریف کرد: «چند مشخصه برای مدیر روابط عمومی وزارت ارتباطات نوشتم و به دفترم سپردم که رزومه همه مدیران روابط عمومی را که میتوانند دارای این مشخصات باشند پیدا کنند. سی رزومه برای من آوردند.
سه هفته بررسی آنها طول کشید تا نهایتا به سه نفر رسیدم. از حراستم خواستم که درباره این سه نفر در سازمانهای شان تحقیق کند. وقتی نتیجه را آوردند آقای هادیان به لحاظ توانمندی با اختلاف قابل توجهی در آن گزارش بالاتر بود. من هم به دفترم گفتم به ایشان بگویید فلانی علاقهمند است شما را به عنوان همکار در مقام مدیر کل روابط عمومی، در کنار خود داشته باشد و اگر میپذیرید بیایید با وزیر صحبت کنید. در اولین ملاقات آقای هادیان هم گیج شده بود که چطور من به ایشان رسیدم. ایشان به کنار. بروید از آقای امیر ناظمی که رئیس سازمان فناوری ارتباطات هستند هم بپرسید که چگونه منصوب شدند.
من یک مقاله از ایشان در یک مجله خواندم و از نگاه ایشان خوشم آمد.» همه اینها را با لبخند رضایتی گوشه لبش تعریف میکرد و هنوز حرفش تمام نشده، پرسیدم پیش از اینها چه کسی شما را برای وزارت کشف کرد؟ نگاهم کرد و با همان لبخند رضایتی که داشت گفت: «جاهایی که من قرار گرفتم و کارهایی که کردم باعث شد کنتراست زیادی در مجموعه نشان دهم و آدم متفاوتی به نظر برسم.» گفتم شما بهتر میدانید که توانمندی فنی برای وزیر شدن عامل خیلی مهمی نیست به خصوص اگر متولد سال ۱۳۶۰ باشید.
هرچقدر من عجله داشتم برای سؤال کردن و استفاده از زمان، آقای وزیر آرام و شمرده حرف میزد. این وسط فرصت غذا خوردن هم نداشت. دو - سه باری که وقفه افتاد توی حرف، یک تکه نان سنگک برداشت، با همان آرامشی که حرف میزد دو لایه نان را از هم باز کرد و داخلش کشک بادمجان ریخت و خورد. اما شش دانگ حواسش به ما بود و به جوابی که باید به چطور وزیر شدنش میداد. ترجیح داد چند سالی به عقب برگردد و سؤالم درباره کشف شدنش را با جزئیات جواب دهد: «اولین دیدار من با آقای واعظی سال ۱۳۹۲ بعد از آن بود که ایشان وزیر ارتباطات شد.
هرچقدر من عجله داشتم برای سؤال کردن و استفاده از زمان، آقای وزیر آرام و شمرده حرف میزد. این وسط فرصت غذا خوردن هم نداشت. دو - سه باری که وقفه افتاد توی حرف، یک تکه نان سنگک برداشت، با همان آرامشی که حرف میزد دو لایه نان را از هم باز کرد و داخلش کشک بادمجان ریخت و خورد. اما شش دانگ حواسش به ما بود و به جوابی که باید به چطور وزیر شدنش میداد. ترجیح داد چند سالی به عقب برگردد و سؤالم درباره کشف شدنش را با جزئیات جواب دهد: «اولین دیدار من با آقای واعظی سال ۱۳۹۲ بعد از آن بود که ایشان وزیر ارتباطات شد.
ماجرا هم از این قرار بود که در دولت آقای احمدی نژاد کارشناسان حوزه ارتباطات از این وزارت خانه کنار زده شده و معاونین وزیر ارتباطات همسه از وزارت دفاع بودند. آقای واعظی که آمد دستور داد دفاعیها بروند و مخابراتیها برگردند. همه قدیمیهای مخابرات را هم دعوت کرد که بیایید کار را تحویل بگیریم. اولین جلسهای را که برای این تغییر و تحولات گذاشته شد آقای جهانگرد اداره میکرد. من به عنوان مدیرکل سازمان زیرساخت در آن جلسه شرکت کردم و آن جا با آقای جهانگرد درگیری لفظی تلخی پیدا کردم.» بی اختیار وسط حرفش خندیدم و گفتم پس چه خوب که آقای جهانگرد هنوز هم معاون شماست. هیچ واکنشی به حرفم نداشت.
بقیه ماجرا را گفت: «آقای جهانگرد از آن جلسه یک گزارش برای آقای واعظی برد و گفت که این بچه پررو در جمع جواب من را این طور داده. اما آقای واعظی، انصافا برعکس فضاسازی که برخی دوستان علیه ایشان میکنند، در این موضوعات آدم پختهای است و زود قضاوت نمیکند. از دفتر وزیر من را خواستند. انتظار این را داشتم که با من برخورد کنند. استعفایم را نوشتم و رفتم دفتر آقای واعظی آقای واعظی گفت: چه خبر؟ وضعیت چطور است؟ من هم گفتم خدا را شکر.
پرسید ما اگر بخواهیم موفق عمل کنیم باید چه کنیم؟ من هم با جسارت گفتم شما الآن توی آسمان هستید، و مدتی در حوزه ارتباطات حضور نداشته اید و اصلا نمیدانید چارچوب و فضا چطور است. در آن جلسه مفصل درباره برنامه توسعهای که ایشان داشت و من دیده بودم، گفتگو کردم و گفتم اینها غلط است و این کارها را نمیتوانید بکنید و فلان کارها را باید بکنید. استعفایم هم توی جیبم بود.
آخر جلسه نامه رادادم به آقای واعظی و گفتم من به نظر شما احترام میگذارم و فکر میکنم نظر شما این باشد که من این جا نباشم. اما آقای واعظی گفت: از حرفهایت میتوانی دفاع بکنی؟ گفتم چرا نتوانم؟ ایشان هم جلسهای گذاشت و همه معاونین و من را دعوت کرد. برای معاونین جدید دعوت کردن من در آن جلسه کمی سنگین بود. بگومگوی طولانی و سنگینی به لحاظ کارشناسی صورت گرفت و در نهایت طرفین قانع شدند حرفی که من میزنم درست است.»
حرف وزیر را قطع کردم و گفتم حالا با این جزئیات که نه، اما در یک جمله بگویید اختلاف نظرتان درباره چه بود؟ در یک جمله گفت: «مدل توسعه زیرساختهای ارتباطی در کشور.» با خنده گفتم پس آقای واعظی بود که شما را کشف کرد. همین جمله کافی بود برای این که آقای وزیر بقیه داستان را بگوید.
گفت: «بعد از آن جلسه آقای واعظی پاکت نامه استعفا را به من برگرداند و گفت: یک دست به من میدهی؟ گفتم برای چه؟ گفت: میایستی کمک کنی؟ گفتم اگر بخواهید کار کنید من اهل کار هستم. دوستی من با آقای واعظی از آن روز شروع شد. سال ۱۳۹۵ هم که آقای خسروی از سازمان زیرساخت بازنشست شدند، من را به عنوان معاون منصوب کردند. همان زمان برای خیلیها سخت بود که یک جوان که جسور هم هست مسئولیت بگیرد و مدیر باشد.» گفتم از کشف شما توسط آقای واعظی که بگذریم چه شد که دل رئیس جمهور را بردید؟ با لبخند جواب داد و گفت: «من نمیدانم دل ایشان را برده ام یانبرده ام، اما آشنایی من با آقای رئیس جمهور هم به شیوه مدیریت آقای واعظی ربط داشت که وقتی میخواست موضوعی را برای بالادست خودش پرزنت کند، زیردستان خودش را همراه میبرد تا آنها شرح دهند. ایده اش این بود که من رئیس معاونین قوی هستم.
حرف وزیر را قطع کردم و گفتم حالا با این جزئیات که نه، اما در یک جمله بگویید اختلاف نظرتان درباره چه بود؟ در یک جمله گفت: «مدل توسعه زیرساختهای ارتباطی در کشور.» با خنده گفتم پس آقای واعظی بود که شما را کشف کرد. همین جمله کافی بود برای این که آقای وزیر بقیه داستان را بگوید.
گفت: «بعد از آن جلسه آقای واعظی پاکت نامه استعفا را به من برگرداند و گفت: یک دست به من میدهی؟ گفتم برای چه؟ گفت: میایستی کمک کنی؟ گفتم اگر بخواهید کار کنید من اهل کار هستم. دوستی من با آقای واعظی از آن روز شروع شد. سال ۱۳۹۵ هم که آقای خسروی از سازمان زیرساخت بازنشست شدند، من را به عنوان معاون منصوب کردند. همان زمان برای خیلیها سخت بود که یک جوان که جسور هم هست مسئولیت بگیرد و مدیر باشد.» گفتم از کشف شما توسط آقای واعظی که بگذریم چه شد که دل رئیس جمهور را بردید؟ با لبخند جواب داد و گفت: «من نمیدانم دل ایشان را برده ام یانبرده ام، اما آشنایی من با آقای رئیس جمهور هم به شیوه مدیریت آقای واعظی ربط داشت که وقتی میخواست موضوعی را برای بالادست خودش پرزنت کند، زیردستان خودش را همراه میبرد تا آنها شرح دهند. ایده اش این بود که من رئیس معاونین قوی هستم.
به واسطه این ماجرا در موضوعات مختلف با آقای رئیس جمهور جلسه داشتیم. طبیعتا منشأ تصمیم ایشان برای انتخاب من هم برمی گشت به این شناخت ها. ایشان خیلی گشته بودند تا یک وزیر جوان برای کابینه انتخاب کنند. پس از معرفی من توسط آقای واعظی، آقای روحانی به من گفتند دنبال جوان برای کابینه میگشتم و گزینهای که روی میز داشتم و خودم میشناختمش و میدانستم تجربه دارد و میتواند کار را از پیش ببرد فقط شما بودی.»
گفتم پس از معرفی شما به عنوان وزیر پیشنهادی به مجلس، فکر میکنید چرا تعداد رأی اعتماد مجلسیها به شما این قدر پایین بود؟ باز هم با جزئیات، راوی ماجراشد. گفت: «سه طیف مخالف وزیر شدن من بودند. یک طیف اصلاح طلبان بودند، چون خودشان برای این وزارتخانه گزینه داشتند. از طرف دیگر من را هم نمیشناختند و شناختهایی هم که به آنها منتقل شده بود نادرست بود و بر اساس آن من را یک آدم تند امنیتی میدانستند. یک طیف هم اصول گرایان نزدیک به برخی نهادهای امنیتی بودند که جنس مخالفت آنها به درگیریهای صنفی برمی گشت که میگفتند وزارت ارتباطات اگر دست یک آدم باسابقه امنیتی باشد تعامل ما خیلی سختتر است تا این که دست یک آدم سیویل و فنی باشد.
گفتم پس از معرفی شما به عنوان وزیر پیشنهادی به مجلس، فکر میکنید چرا تعداد رأی اعتماد مجلسیها به شما این قدر پایین بود؟ باز هم با جزئیات، راوی ماجراشد. گفت: «سه طیف مخالف وزیر شدن من بودند. یک طیف اصلاح طلبان بودند، چون خودشان برای این وزارتخانه گزینه داشتند. از طرف دیگر من را هم نمیشناختند و شناختهایی هم که به آنها منتقل شده بود نادرست بود و بر اساس آن من را یک آدم تند امنیتی میدانستند. یک طیف هم اصول گرایان نزدیک به برخی نهادهای امنیتی بودند که جنس مخالفت آنها به درگیریهای صنفی برمی گشت که میگفتند وزارت ارتباطات اگر دست یک آدم باسابقه امنیتی باشد تعامل ما خیلی سختتر است تا این که دست یک آدم سیویل و فنی باشد.
آنها هم به سابقه من در وزارت اطلاعات استناد میکردند و میگفتند با مهندس میشود ساخت، اما با امنیتی نمیشود تعامل کرد. یک عده هم بودند که میگفتند این وزارتخانه را نمیشود بدهیم دست یک بچه.» ناخودآگاه به جای کلمه بچه که به کار برده بود گفتم «جوان» که خندید و گفت: «جوان نه، بچه!» و بیشتر خندید. بعد هم گفت: «فضای افکار عمومی درباره من به شدت منفی بود. بعضا رقابتهای درونی خود وزارت خانه هم به بیرون منتقل میشد و تأثیر میگذاشت. اما در نهایت عاملی که باعث شد من در مجلس رأی بیاورم همین عامل جوانی بود.
کسانی که پشت من ایستادند با این استدلال بود که باید اعتماد کنیم و تحولی به وجود بیاوریم. ضمن این که در کمیسیونها که میرفتم و به سؤالات که جواب میدادم نمودار مخالفتها پایین میآمد.» گفتم شما وزیر شدید و آسمان هم به زمین نرسید، اما چرا فقط شما یک نفر و چرا چند وزیر جوان نداریم؟ این جمله آخر را محض گلایه گفتم، اما آقای وزیر برای آن جواب داشت. گفت: «در منطق اقتصادی میگویند وقتی یک استارت آپ بنا میشود یک مخاطره به اسم تلۂ بنیان گذار تهدیدش میکند. این دلبستگی مثل دلبستگی پدر و مادری است که بچه شان به سن بیست سالگی رسیده، اما آنها همچنان او را بچه میدانند. اگر مطالعه کنید میبینید شرکتهای زیادی در گیر تله بنیان گذار شدند و سقوط کردند.
این یک دلیل مهم بها ندادن به جوانان است. کسانی که انقلاب کردند یا کسانی که جریان اصلاحات را به وجود آوردند و حالا این جریان را رسانده اند به این جا، احساس میکنند خودشان بهتر از دیگران میتوانند امور را اداره کنند. مرکز پژوهشهای مجلس گزارشی تهیه کرده درباره ریشه یابی این که چرا در کشور ما مسئولیتها را واگذار نمیکنند. تحلیل گزارش ظاهرا این است که در دنیا دو نوع امتیاز برای مدیران وجود دارد: یک امتیاز مالی و یک امتیاز اجتماعی. مثلا وقتی اوباما از کار کنار میرود حقوقش کم میشود، اما امتیازات اجتماعی اش همواره پابرجاست. در کشور ما افرادی که قبلا در مسئولیت بودند از امتیاز اجتماعی برخوردار نمیشوند، تازه طرف که از مسئولیت کنار میرود پروندههای دیوان محاسبات برایش تشکیل میشود و سازمان بازرسی صدایش میزند و کسانی که در زمان مسئولیتش از او ناراحت بودند سراغش میآیند و دستی به سر و رویش میکشند! لذا او هم تلاش میکند خودش را حفظ کند و میز را رها نمیکند.»
گفتم حالا که گذشت، اما هیچ وقت برنامه ریزی کرده بودید که یک روز وزیر شوید؟ با عجله جواب نداد. یکی- دو قاشق سالاد خورد و بعد خیلی بی تفاوت گفت: «تا روزی که آقای روحانی صدایم کرد اصلا چنین تصوری نداشتم. اگر قرار بود برای وزیر شدن برنامه ریزی داشته باشم که میرفتم عضو گروههای سیاسی میشدم.» گفتم فکر هم نمیکردید که یک روز وزیر میشوید؟ از آن بی تفاوتی قبل در آمد و بعد گفت: «برایم رؤیا نبود که یک روز وزیر شوم.»
گفتم حالا که گذشت، اما هیچ وقت برنامه ریزی کرده بودید که یک روز وزیر شوید؟ با عجله جواب نداد. یکی- دو قاشق سالاد خورد و بعد خیلی بی تفاوت گفت: «تا روزی که آقای روحانی صدایم کرد اصلا چنین تصوری نداشتم. اگر قرار بود برای وزیر شدن برنامه ریزی داشته باشم که میرفتم عضو گروههای سیاسی میشدم.» گفتم فکر هم نمیکردید که یک روز وزیر میشوید؟ از آن بی تفاوتی قبل در آمد و بعد گفت: «برایم رؤیا نبود که یک روز وزیر شوم.»
پرسیدم یعنی میخواهید بگویید آدم بلند پروازی نیستید؟ گفتم حضور پررنگ و زیاد شما در فضاهای اجتماعی نافی این حرفتان است. این بار جدی جوابم را داد و گفت: «من این افق را که یک روز پست مهمی بگیرم و وزیر و وکیل شوم هیچوقت نداشتم، اما هرجایی که بودم تلاش کردم کارم را درست انجام دهم.» بعد هم به شوخی درباره پرسش آخرم گفت: «ما نفهمیدیم آخر که مردمی بودن خوب است یابد.»
آقای وزیر کاسه سالاد را هم تمام نکرد، آن را کنار گذاشت و با شربت سکنجبین مشغول شد. خیارهای رنده شده داخل شربت را با قاشق میخورد. هیچ جنب وجوشی هم توی صندلی نداشت، اما حواسش همه جا بود.
آقای وزیر کاسه سالاد را هم تمام نکرد، آن را کنار گذاشت و با شربت سکنجبین مشغول شد. خیارهای رنده شده داخل شربت را با قاشق میخورد. هیچ جنب وجوشی هم توی صندلی نداشت، اما حواسش همه جا بود.
به آقای وزیر گفتم جوانی شما آن روز خودش را نشان داد که لیست دریافت کنندگان ارز برای گوشی تلفن همراه را اعلام کردید. گفتم با جسارت خودتان این تصمیم را گرفتید یا این که با رئیس جمهور هم مشورت کردید؟ باز هم جواب سوالم را با تعریف جزئیات داد؛ آن هم با جمله بندیهای شمرده شمرده. گفت: «دو هفته قبل از آن اتفاق در جلسه دولت گفتم که عدهای ارز دولتی میگیرند و گوشی تلفن وارد میکنند و الآن دارند همان گوشی را با ارز هشت هزار تومانی در بازار میفروشند.
در همان جلسه دولت پیش بینی کردم که این کار به درگیری در بازار میرسد. منتها در آن جلسه بحث تبدیل شد به دو قطبی موافقان و مخالفان ارز ۴۲۰۰ تومانی و موضوع صحبت من فراموش شد.» پرسیدم شما از موافقان ارز ۴۲۰۰ تومانی بودید یا مخالفان آن؟ که گفت: «من چه قبل و چه حالا با ارز ۴۲۰۰ تومانی مخالف هستم، اما این نظر شخصی من است و ربطی به موضع ام به عنوان وزیر دولت ندارد. من هم در نهایت باید نظر دولت را پیگیری کنم. اما تیم اقتصادی دولت که اعتقاد به ارز ۴۲۰۰ تومانی داشت هم استدلالهای محکمی برای آن برمی شمرد.»
تأثیر شیرینی شربت سکنجبین بود یا یک سرماخوردگی مزمن شده، هرچه بود شروع کرد به سرفههای پشت سر هم. سؤالی نکردم تا مجبور به حرف زدن نشود، اما قاطی سرفه هاخودش شروع کرد به حرف زدن و باقی داستان افشاگری درباره لیست ارز را تعریف کرد: «در جلسه بعدی هیئت دولت اعتراض کردم به این که اختصاص ارز در بانک مرکزی شفاف نیست. آن جا من درخواست کردم اگر ارز ۴۲۰۰ تومانی میدهید لیستش را اعلام کنید. گفتم این یک رانت است و فردا دولت متهم به فساد میشود. آقای روحانی گفتند حرف جهرمی درست است و این اتفاق بیفتد و همه اسامی منتشر شود.»
پرسیدم این درخواست آقای روحانی در هیئت دولت مخالف هم داشت که گفت: «رویکردها مختلف بود. یک وزارت خانه گفت: من قیمت بازار را کنترل میکنم و کاری به ارز من نداشته باشید. یک وزارت خانه گفت: بازار به هم میریزد و شما با این کار به جنگ بخش خصوصی میروید. ماجرا ادامه داشت تا جلسه بعدی دولت که روز یکشنبهای بود. من وسط جلسه دولت بیرون رفتم و گوشی ام را چک کردم و دیدم علاءالدین شلوغ شده. برگشتم داخل جلسه و به آقای روحانی گفتم همان پیش بینی که کردم اتفاق افتاد.
پرسیدم این درخواست آقای روحانی در هیئت دولت مخالف هم داشت که گفت: «رویکردها مختلف بود. یک وزارت خانه گفت: من قیمت بازار را کنترل میکنم و کاری به ارز من نداشته باشید. یک وزارت خانه گفت: بازار به هم میریزد و شما با این کار به جنگ بخش خصوصی میروید. ماجرا ادامه داشت تا جلسه بعدی دولت که روز یکشنبهای بود. من وسط جلسه دولت بیرون رفتم و گوشی ام را چک کردم و دیدم علاءالدین شلوغ شده. برگشتم داخل جلسه و به آقای روحانی گفتم همان پیش بینی که کردم اتفاق افتاد.
همان جا گفتم آقایان وزرا اجازه ندادند و اگر شما اجازه بدهید من لیستهایی را که خودم دارم منتشر کنم. ایشان هم گفت: با مسئولان مربوطه هماهنگ کن. به آقای سیف گفتم، ایشان گفت: ما خودمان منتشر میکنیم و من هم به شوخی گفتم اگر میخواستید تا الآن منتشر کرده بودید. آقای کرباسیان هم آنجا بود و گفت: به نظر من شما منتشر کن. من از دولت بیرون آمدم و رفتم بازار موبایل چارسوبین مردم و همان جا گفتم که تا شب لیست را منتشر میکنم و همین کار را هم کردم.»
گفتم چرا آقای روحانی با جدیت به زیر مجموعه خودشان دستور ندادند لیست دریافت کنندگان ارز دولتی را اعلام کنند؟ لبخند روی لبش را کج کرد و گفت: «شاید من آدم کم تجربهای هستم. وزیری که مسئول حوزه خودرو است با خودش میگوید من اگر اطلاعات این حوزه را افشا کنم تمام طیف خودرویی کشور درگیر میشود. میدانید که بعد از انتشار آن لیست چه اتفاقی در بازار موبایل افتاد؟ یکی از فروشندگان به من گفت: در فلان سازمان و فلان وزارت خانه به ما میگویند کاری سر بازار موبایل میآوریم که این بچه نتیجه کارهایش را بفهمد. بله! هنوز هم بازار موبایل قد راست نکرده.»
پرسیدم اینها چه کسانی هستند؟ که گفت: «مافیاهایی که در اقتصاد کشور حضور دارند و ربطی به این و آن دولت هم ندارد.»
گفتم با این تجربهای که پیدا کردید، احتمالا دفعه بعد چنین کاری نخواهید کرد و لیست افشانمی کنید؟ آهنگ صدایش تغییر نکرد، اما باز هم کلماتش را با تأکید ادا کرد. گفت: «من ده بار دیگر هم پیش بیاید همین کار را میکنم و آن لیست را افشا میکنم؛ چون اعتقاد دارم که اگر بنایی اشکال دارد باید خراب شود و درست شود.» از روی شربت سکنجبین خیارهای رنده شده را جمع کرد و خورد. بعد هم تعلل کرد انگار که دارد برای گفتن یک حرف سبک سنگین میکند، اما گفت: «چند روز قبل باهمسر و بچه هایم از سفر برگشته بودم که توی فرودگاه مهرآباد رفتم کیفم را از روی تسمه بردارم. یک خانم چادری جلو آمد و گفت: شما آقای جهرمی هستی؟ گفتم بله.
گفت: اینها هم زن و بچه هایت هستند؟ گفتم بله. گفت: امیدوارم خدا نابودشان کند! گفتم مشکلی وجود دارد؟ آن خانم دو تا بچه اش را نشان داد و گفت: این بچههای من هستند و شوهرم به واسطه انتشار لیست واردکنندگان توسط شما توی زندان است. گفتم شما ناراحت اید و من هم خوشحال نیستم که همسر شما در زندان است، اما اگر خلاف نمیکرد که زندان نمیرفت. گفت: به او ظلم کرده اند. گفتم اگر به او ظلم شده که دیگر تقصیر من نیست. من از واقعیتی پرده برداشتم و اگر فکر میکنید ظلمی شده بروید آن را اعاده کنید. خلاصه، دو - سه تا بدوبیراه به من گفت و رفت.» گفتم این استهلاک روانی، فشارهایی که به شما وارد میشود، تهدیدها، ش. ما را اذیت نمیکند؟ با اعتماد به نفس بالایی ابروهایش را در هم کشید و گفت: «نه اصلا.»
هادیان از سکوت پیش آمده استفاده کرد و گفت که وقت تمام است. اما آقای وزیر چیزی نگفت. با شربتش مشغول بود که من ماجرای پایین آوردن نرخ ارز از طریق شبکههای مجازی را یادش آوردم و پرسیدم چرا در آن جنگ روانی شما پیشتاز شده بودید در حالی که واقعیت بازار ارز چیز دیگری بود؟ لیوان شربت را از جلوی دستش کنار گذاشت تا برای حرکت دستهایش فضای مانور داشته باشد. آهنگ صدایش هم تغییر کرد. برای دفاع از خودش یک کمی بلندتر حرف میزد؛ البته فقط کمی.
گفت: «در آن مقطع خیلی از تحولات بازار ارز با واقعیت همخوانی نداشت و روانی بود. من در توییتهایم نوشتم که با استفاده از ابزار فضای مجازی و با همدلی میتوانیم قیمت را پایین بیاوریم. معنای همدلی هم این بود که به شایعات توجه نکنیم.» گفتم مگر واقعیت بازار را میتوان با حرف و توییت درست کرد آقای وزیر؟ گفت: «همان فضای مجازی هم مؤثر بود. مردم از تحریم قبلی تجربه دارند؛ این که بخش زیادی از ارزش داراییشان را بابت بالا رفتن قیمت دلار از دست دادند. طبیعی بود که وقتی فرکانس دوباره تحریم آمد همه دنبال این بروند که نقدینگیشان را تبدیل کنند به چیزی که ارزشش را از دست ندهد. من تشویق میکردم که با استفاده از فضای مجازی، وضعیت روانی جامعه را خنثا کنیم.»
از اندازه وقتی که برای گفت: وگوی ما تعیین کرده بودند یک ربع گذشته بود و برخلاف حلقه همراهان آقای وزیر که بیتاب رفتن بودند، خودش آرام و بدون استرس نشسته بود. آقای وزیر را دعوت کردم به نوشیدن چای که رد کرد و منتظر سؤالم شد. گفتم شما از توییتر فیلتر شده به عنوان رسانه خودتان استفاده میکنید.
هادیان از سکوت پیش آمده استفاده کرد و گفت که وقت تمام است. اما آقای وزیر چیزی نگفت. با شربتش مشغول بود که من ماجرای پایین آوردن نرخ ارز از طریق شبکههای مجازی را یادش آوردم و پرسیدم چرا در آن جنگ روانی شما پیشتاز شده بودید در حالی که واقعیت بازار ارز چیز دیگری بود؟ لیوان شربت را از جلوی دستش کنار گذاشت تا برای حرکت دستهایش فضای مانور داشته باشد. آهنگ صدایش هم تغییر کرد. برای دفاع از خودش یک کمی بلندتر حرف میزد؛ البته فقط کمی.
گفت: «در آن مقطع خیلی از تحولات بازار ارز با واقعیت همخوانی نداشت و روانی بود. من در توییتهایم نوشتم که با استفاده از ابزار فضای مجازی و با همدلی میتوانیم قیمت را پایین بیاوریم. معنای همدلی هم این بود که به شایعات توجه نکنیم.» گفتم مگر واقعیت بازار را میتوان با حرف و توییت درست کرد آقای وزیر؟ گفت: «همان فضای مجازی هم مؤثر بود. مردم از تحریم قبلی تجربه دارند؛ این که بخش زیادی از ارزش داراییشان را بابت بالا رفتن قیمت دلار از دست دادند. طبیعی بود که وقتی فرکانس دوباره تحریم آمد همه دنبال این بروند که نقدینگیشان را تبدیل کنند به چیزی که ارزشش را از دست ندهد. من تشویق میکردم که با استفاده از فضای مجازی، وضعیت روانی جامعه را خنثا کنیم.»
از اندازه وقتی که برای گفت: وگوی ما تعیین کرده بودند یک ربع گذشته بود و برخلاف حلقه همراهان آقای وزیر که بیتاب رفتن بودند، خودش آرام و بدون استرس نشسته بود. آقای وزیر را دعوت کردم به نوشیدن چای که رد کرد و منتظر سؤالم شد. گفتم شما از توییتر فیلتر شده به عنوان رسانه خودتان استفاده میکنید.
پرسیدم با این کار دارید تشویق به نافرمانی میکنید؟
این بار قبل از جواب دادن فکر کرد و بعد گفت: «شما چرا مجله ات را نمیبری در جمهوری آذربایجان پخش کنی؟ چون آن جا مخاطب ندارد. در کشور ما هم فعلا فضای مواجهه با افکار عمومی یا صداوسیماست یا فضای مجازی. صداوسیما که تکلیفش معلوم است. مخاطبینش هم معلوم هستند. وقتی مخاطب شما توی توییتر میچرخد و صداوسیما را نمیبیند، نمیشود که شما بروی و در برنامه بیست و سی جوابش را بدهی. وقتی میخواهی کار مؤثر رسانهای کنی باید فضا را بشناسی. طبیعتا من به عنوان وزیر باید کارم را پرزنت کنم و اهدافم را پیش ببرم.»
پرسیدم سؤال من مشخص بود آقای وزیر. اگر کار شما نافرمانی نیست پس چیست؟ که گفت: «مگر میشود شما کار کنی و به مردم گزارش ندهی؟ کما این که من پیگیری کردم و درخواست رفع فیلتر توییتر را هم امضا کردم و قانونا باید به آن رسیدگی شود که نمیشود.» گفتم توییتر که رفع فیلتر نمیشود، اما اگر همینهایی هم که مانده اند فیلتر شوند واکنش شما چه خواهد بود؟ اشاره کردم به ماجرای فیلتر شدن تلگرام و گفتم آن روز شایعه شد که شما استعفا کرده اید و یک نصف روز هم خبر از شما نبود.
پرسیدم استعفا کرده بودید؟ گفت: «آن روز ساعتها بحث سنگین داشتم، اما این که گفته شده استعفا کرده بودم درست نیست. بناهم ندارم در این فضا کنار بکشم. اگر مسئلهای وجود دارد باید بتوانم حلش کنم.» این جمله آخر را با اعتماد به نفسی گفت که روی لحن حرف زدنش بار کرده بود. سؤال هایم افتاده بود روی دور تند تا از زمان عقب نمانم. گفتم درست است که بعد از اطلاع رسانی شما درباره پرتاب ماهواره پیام و ناکامی در پرتاب ماهواره، شورای عالی امنیت ملی مصوبه داد که برای پرتاب ماهواره بعدی یعنی ماهواره دوستی شما حق خبررسانی ندارید؟ واژه هایش را خیلی کشدار ادا کرد وقتی که گفت: «مصوبه شورای عالی امنیت ملی نبود، دبیرخانه آن در ماهواره اول یعنی پیام وظیفه اطلاع رسانی را بر عهده وزارت ارتباطات گذاشته بود و در پرتاب ماهواره دوم یعنی دوستی، از ما خواستند اظهارنظر نکنیم.»
پرسیدم چرا؟ که گفت: «شاید از مدل اطلاع رسانی اولی خوششان نیامده بود.» گفتم ایرادش چه بود؟ حق به جانب گفت: «به نظر من هیچ ایرادی نداشت. حتی پیشنهاد من این بود که پرتاب ماهواره پیام را پخش زنده تلویزیونی بکنیم.» پرسیدم میخواهید بگویید که آنها به اطلاع رسانی پسینی معتقدند و ش. ما به اطلاع رسانی پیشینی؟ گفت: «من چیزی نمیگویم، اما شاید این طور است.
البته من نه میتوانم خرده بگیرم و بگویم که اشتباه فکر میکنید و نه میتوانم بگویم که من درست میگویم. حرف من این است که هر آزمایشی ممکن است خطا داشته باشد و همیشه هم بنا نیست به مردم بگوییم که ما در همان گام اول موفق هستیم. این طوری نمیتوانیم برای خودمان اعتبار بسازیم. کافی است مردم ببینند که ماصادقانه برای پیشرفت تلاش میکنیم.» پرسیدم حالا واقعا تلاش میکنید؟ که گفت: «من در حوزه خودم میتوانم جواب دهم و شما را برای بازدید از پیشرفتهای تکنولوژیک دعوت کنم تا خودتان از نزدیک ببینید.» گفتم این پیشرفتهایی که از آن میگویید در سایه نارضایتی مردم از معیشت روزانه گم شده و وضعیت هم که هر روز بدتر از دیروز است. دوباره گفتم شما در توییتهای خودتان مدام از امیدی میگویید که مردم نشانهای برای آن پیدا نمیکنند. حرفم را قطع کرد و گفت: «من در توییتهایم فقط فضای کار خودم را منتقل میکنم و تلاش هم نمیکنم کار مصنوعی بکنم.» گفتم شما عضو مجموعه بزرگتری به نام دولت هستید و در چارچوب آن دیده و قضاوت میشوید.
پرسیدم گفتاردرمانی یا توییتردرمانی برای وضعیت امروز ما جواب میدهد؟ با لحن همدلانهای گفت: «من هم میدانم که وضع اقتصاد مردم غیرقابل قبول و غیرقابل تحمل است. اما نباید فضا را ناامیدانه تعبیر کنیم و بگوییم امیدی در مردم وجود ندارد. من نمیتوانم بگویم این فضا سیاه است. اگر هر کسی کار خودش را خوب انجام بدهد خیلی از مشکلات پیش نمیآید. یک مثال میزنم. یکی از چالشهای بزرگ حوزه کار ما همین تغییر نرخ ارز بود. هفتاد درصد هزینههای یک اپراتور ارزی است و صددرصد درآمدش ریالی. وقتی ارز سه برابر شد، اپراتور هم که یک بنگاه اقتصادی است دچار مشکل شد.
پس ما هم با چالشی که همه صنایع درگیرش شدند مواجه شدیم، ولی اجازه ندادیم هزینهها در حوزه ارتباطات سه برابر شود. تشکیل جلسه دادیم، پلان ریختیم و نقشه عملیاتی درآوردیم. اول از همه به اپراتورها گفتیم باید مدیریت هزینه را آغاز کنید البته نه با فشار به نیروی انسانی. گفتیم حق تعدیل نیرو ندارید. سالانه هشتصد میلیارد تومان هزینه تبلیغات تلویزیونی است که گفتیم حق ندارید به تلویزیون پول بدهید و بزرگترین تبلیغ شما این است که تعرفه را برای مردم پایین نگه دارید. ما موفق شدیم کنترل هزینه کنیم. پس اگر من به عنوان یک الکترون در این مدار کارم را درست انجام میدهم بقیه هم میتوانند.» خندیدم و گفتم این حرف شما را باید رونوشت کنیم به دیگر وزرا و مسئولین.
آقای وزیر برای رفتن نیم خیز شد، اما هنوز چندتایی سؤال داشتم که از او بپرسم. گفتم شما که روحیه اکتیوو فعالی دارید بگویید این درست است که برخی درباره آقای روحانی میگویند او یک رئیس جمهور خسته است و آن طور که باید وقت نمیگذارد؟ از در شوخی درآمد و گفت: «من دولتی هستم و باید به جای جواب دادن به این سؤال بگویم سوال بعدی...». گفتم سؤال بعدی من هم همین است. جدی شد و گفت: «این را که میگویند آقای روحانی وقت نمیگذارد و کار نمیکند و حضور ندارد، من ندیدم.» پرسیدم دسترسی شما به ایشان راحت است؟ که گفت: «بله. من هر وقت کار داشتم چه تلفنی و چه حضوری توانسته ام با ایشان صحبت کنم.
آقای وزیر برای رفتن نیم خیز شد، اما هنوز چندتایی سؤال داشتم که از او بپرسم. گفتم شما که روحیه اکتیوو فعالی دارید بگویید این درست است که برخی درباره آقای روحانی میگویند او یک رئیس جمهور خسته است و آن طور که باید وقت نمیگذارد؟ از در شوخی درآمد و گفت: «من دولتی هستم و باید به جای جواب دادن به این سؤال بگویم سوال بعدی...». گفتم سؤال بعدی من هم همین است. جدی شد و گفت: «این را که میگویند آقای روحانی وقت نمیگذارد و کار نمیکند و حضور ندارد، من ندیدم.» پرسیدم دسترسی شما به ایشان راحت است؟ که گفت: «بله. من هر وقت کار داشتم چه تلفنی و چه حضوری توانسته ام با ایشان صحبت کنم.
اما سبک مدیریت آقای روحانی شاید به گونهای است که بر اساس اخذ نظر جمع است و شتاب زده نیست. برخی مدیران سریع و پشت سر هم تصمیم میگیرند. اما اگر من موضوعی را نزد آقای روحانی ببرم و ایشان را توجیه کنم، این طور نیست که ایشان هم بگوید بروید انجام دهید. ایشان معمولا میگوید مسئله شما با وزارت فلان هم ارتباط دارد و نظر وزیر مربوطه را هم بگیرید.
طبیعتا این مدل تصمیم گیری موجب کندی کار میشود و ربطی به کند بودن فرد یا عدم حضور فرد ندارد.» پرسیدم شما با این شیوه راحت اید؟ که گفت: «این که این مدل خوب است یا بد حرف دیگری است. من خودم طرح نوآفرین را که میتواند در اشتغال حوزه آی تی تحول ایجاد کند، شش هفت ماه پیش به دولت بردم، اما به دلیل مخالفت بدنه کارشناسی دو وزارتخانه دیگر همچنان به جمع بندی نرسیده ایم.» بعد از نیم ساعت اضافه اقای وزیر از پشت میز بلند شد. کاپشنش را از روی صندلی برداشت و توی دستش نگه داشت.
توی همان حال پرسیدم دوست دارید رئیس جمهور شوید؟ موبایلش را از روی میز برداشت و گذاشت توی جیب شلوارش و حرفی نزد. دوباره پرسیدم. دستش را روی میز گذاشت، به من و رضا نزدیکتر شد و گفت: «چهار بار به این سؤال جواب دادم و هر بار که جواب دادم بدتر شد.» گفتم پس رد نمیکنید؟ که گفت: «نشست و برخاستهای گروههای سیاسی و ژستهای انتخاباتی معلوم است. کسانی که برنامه انتخاباتی دارند چارچوب هاو یارکشیهاشان مشخص است. شما به عنوان فعال سیاسی وزن آقای جهرمی را این وسط در کدام یک از این سبدها تعریف میکنید؟ هیچکدام. مگر این که...». برگشت سمت در و پلهها را به دو رفت تا توی حیاط. وقتی برای چندتا عکس توی حیاط ایستاد، رضا از او پرسید مگر این که چه؟ خندید و گفت: «بگذریم.» با روی خوش خداحافظی کرد، سوار ماشین وزارتخانه شد و رفت.
توی همان حال پرسیدم دوست دارید رئیس جمهور شوید؟ موبایلش را از روی میز برداشت و گذاشت توی جیب شلوارش و حرفی نزد. دوباره پرسیدم. دستش را روی میز گذاشت، به من و رضا نزدیکتر شد و گفت: «چهار بار به این سؤال جواب دادم و هر بار که جواب دادم بدتر شد.» گفتم پس رد نمیکنید؟ که گفت: «نشست و برخاستهای گروههای سیاسی و ژستهای انتخاباتی معلوم است. کسانی که برنامه انتخاباتی دارند چارچوب هاو یارکشیهاشان مشخص است. شما به عنوان فعال سیاسی وزن آقای جهرمی را این وسط در کدام یک از این سبدها تعریف میکنید؟ هیچکدام. مگر این که...». برگشت سمت در و پلهها را به دو رفت تا توی حیاط. وقتی برای چندتا عکس توی حیاط ایستاد، رضا از او پرسید مگر این که چه؟ خندید و گفت: «بگذریم.» با روی خوش خداحافظی کرد، سوار ماشین وزارتخانه شد و رفت.
منبع: دیده بان ایران
خبر های مرتبط