تاریخ انتشار: ۰۰:۰۱ - ۲۴ آبان ۱۳۹۸

اخبار مناسبتی/ به یاد سالروز درگذشت رهی معیری

محمدحسن (بیوک) معیری (زادهٔ ۱۰ اردیبهشت ۱۲۸۸ در تهران – درگذشتهٔ ۲۴ آبان ۱۳۴۷ در تهران) با تخلص رهی از غزلسرایان معاصر ایران و از ترانه‌سرایان و تصنیف‌سرایان به‌نام است. از ترانه‌های سروده شده توسط وی می‌توان «شد خزان»، «شب جدایی»، «کاروان»، «مرغ حق» و «جوانی» را نام برد. اشعار او تحت تأثیر سعدی (که بیشترین تأثیر را در او گذاشته‌است)، حافظ، نظامی، صائب و مولوی است.
 
نمونه ای از غزلیات رهی معیری

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان، ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم.

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی.

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش

نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم

**************

ساقی بده پیمانه‌ای ز آن می‌که بی خویشم کند

بر حسن شور انگیز تو عاشق‌تر از پیشم کند

زان می‌که در شب‌های غم بارد فروغ صبحدم

غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می‌خواهی دهد

با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند‌ای سرو سهی! سودای هستی از رهی

یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند

**************

اشکم، ولی به پای عزیزان چکیده ام

خارم، ولی به سایه‌ی گل آرمیده ام

با یاد رنگ و بوی تو،‌ای نوبهار عشق

همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام.

چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام.

چون اشک در قفای تو با سر دویده ام

من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش

از دیگران حدیث جوانی شنیده ام

از جام عافیت میِ نابی نخورده ام

وز شاخ آرزو، گل عیشی نچیده ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده ام‌ای سرو پای بسته، به آزادگی مناز

آزاده من، که از همه عالم بریده ام

گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام


عکس شعر تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست رهی معیری

همراه خود نسیم صبا می‌برد مرا

یا رب چو بوی گل به کجا می‌برد مرا؟

سوی دیار صبح رود کاروان شب

باد فنا به ملک بقا می‌برد مرا

با بال شوق ذره به خورشید می‌رسد

پرواز دل به سوی خدا می‌برد مرا

گفتم که بوی عشق که را می‌برد ز خویش؟

مستانه گفت دل که مرا می‌برد مرا

برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی

یک بوسه نسیم ز جا می‌برد مرا

**************

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند

یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی

اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند؟

چاره ساز اهل دل باشد می‌اندیشه سوز

کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

دام صیاد از چمن دلخواه‌تر باشد مرا

من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

عشق روز افزون من از بی وفایی‌های اوست

می‌گریزم گر به من روزی وفاداری کند

گوهر گنجینه عشقیم از روشندلی

بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟

از دیار خواجه شیراز می‌آید رهی

تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند

می‌رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب

تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند



شب یار من تب است و غم سینه سوز هم

تنها نه شب در آتشم‌ای گل که روز هم‌ای اشک همتی که به کشت وجود من

آتش فکند آه و دل سینه سوز هم

گفتم: که با تو شمع طرب تابناک نیست

گفتا: که سیمگون مه گیتی فروز هم

گفتم: که بعد از آن همه دل‌ها که سوختی

کس می‌خورد فریب تو؟ گفتا هنوز هم‌ای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی

دل دشمن است و آن صنم دلفروز هم

**************

همچو نی می‌نالم از سودای دل

آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم

سوختم از داغ نا پیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست

بسکه طوفان زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من

غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم

نامور شد هر که شد رسوای دل

خانه مور است و منزلگاه بوم

آسمان با همت والای دل

گنج منعم خرمن سیم و زر است

گنج عاشق گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی رهی

خندم از امیدواری‌های دل

**************

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی

من از دلبستگی‌های تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم

تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را

بهار شادی‌انگیزی حریف باده پیمایی

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند

میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید

مگر‌ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانی‌ها به ترک جان توانایی

**************

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی.

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که تو را در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی‌ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی‌بینی دردی که نمی‌دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی‌ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی


خبر های مرتبط
خبر های مرتبط
نظرات شما