سحریهایِ کودکی من + فیلم
سهند ایرانمهر روزنامه نگار نوشت: علی میری با طرحهایش بدجوری آدم را هوایی میکند. آدمهای طرح هایش هم واقعی اند.
رویداد۲۴ مادر در خانه با حجاب نیست و پدر و پدربزرگ و مابقی هم همانند که هستند. طرح جدیدش از سحر ماه رمضان را که دیدم دریغیادهایم (نوستالژی) زنده شد.
سحرهای ماه رمضان ایام کودکی برای من یعنی احساس ضربههای آرام دست مادرم که میگفت بیدار شو و صدای مناجات آقای صالحی مشهور: اللهم انی... برای من که قبل از سن تکلیف اصرار داشتم روزه بگیرم، بیدار شدن سحر نوعی موفقیت در شناسایی و رسمیت پیدا کردن در جمع بالغین بود.
دور سفره که مینشستیم ترکیب خوابآلودگی، صدای مناجات و هیجان توام با شمارش معکوس وسط مناجات که «تا اذان صبح فلانقدر مانده» تناقض آرامش واضطراب دلچسبی را ایجاد کرده بود.
دقایق آخر سحر ذهنم در تقلای تنظیم درست برنامه بود جوری که بتوانم بین سیر خوردن و آشامیدن ومسواک زدن انتهای ماجرا آنهم قبل از اذان هماهنگی ایجاد کنم. بدترین قسمتش آنجا بود که مادر و پدر و خواهرم با لبخندی میگفتند: «تو که واجبت نیست چیه استرس اذون رو داری؟!»؛ و حالا من بودم که با پرسش عمدی اینکه «چقدر مونده؟» در پی جدی بودن روزهداری خودم بودم.
سحری را که میخوردم میرفتم سراغ مسواک و با چه وسواسی. سحرهای کودکی من، خانهها همه روشن بود. مناجات را همه میشنیدند و دور سفره پر بود از اتفاقات وآدمهایی که برای «خوردن» هم مناسک پرشور وگرم جمعی داشتند.
سحرهای ماه رمضان ایام کودکی برای من یعنی احساس ضربههای آرام دست مادرم که میگفت بیدار شو و صدای مناجات آقای صالحی مشهور: اللهم انی... برای من که قبل از سن تکلیف اصرار داشتم روزه بگیرم، بیدار شدن سحر نوعی موفقیت در شناسایی و رسمیت پیدا کردن در جمع بالغین بود.
دور سفره که مینشستیم ترکیب خوابآلودگی، صدای مناجات و هیجان توام با شمارش معکوس وسط مناجات که «تا اذان صبح فلانقدر مانده» تناقض آرامش واضطراب دلچسبی را ایجاد کرده بود.
دقایق آخر سحر ذهنم در تقلای تنظیم درست برنامه بود جوری که بتوانم بین سیر خوردن و آشامیدن ومسواک زدن انتهای ماجرا آنهم قبل از اذان هماهنگی ایجاد کنم. بدترین قسمتش آنجا بود که مادر و پدر و خواهرم با لبخندی میگفتند: «تو که واجبت نیست چیه استرس اذون رو داری؟!»؛ و حالا من بودم که با پرسش عمدی اینکه «چقدر مونده؟» در پی جدی بودن روزهداری خودم بودم.
سحری را که میخوردم میرفتم سراغ مسواک و با چه وسواسی. سحرهای کودکی من، خانهها همه روشن بود. مناجات را همه میشنیدند و دور سفره پر بود از اتفاقات وآدمهایی که برای «خوردن» هم مناسک پرشور وگرم جمعی داشتند.
خبر های مرتبط