میخائیل گورباچف سیاستمدار فروپاشی و بحران
رویداد۲۴ علیرضا نجفی: «بعضی از شما به بازار آزاد بهچشم جلیقه نجات اقتصاد نگاه میکنید. اما رفقا! شما باید بهجای جلیقه نجات، بهفکر کشتی باشید. نام این کشتی، سوسیالیسم است.» گورباچف خطاب به اصلاحطلبان اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۸۵
«گورباچف انسانی جذاب، صادق و باهوش بود که صمیمانه به آرمانهای کمونیستی که از دوران استالین به این سو انحطاط کشیده شده بود باور داشت. اما به گونهای شگفتانگیز برای سیاستهای پر از جار و جنجالی که خود آفریده بود بیش از حد اهل سازمان و انضباط بود. همچنین برای تصمیمات قاطعانه نسبت به کمیتههای حزبی وفاداری بیش از حدی داشت. وی درک درستی از تجارب روسیه شهری و صنعتی نداشت و اشکال کارش دوری از تجربه روزمره کشور بود. حق با گورباچف بود: پروسترویکا توطئهگران را با تغییر جامعه شکست داده بود؛ اما او خود نیز در این میان مغلوب شده بود.» اریک هابزبام/ عصر نهایتها
بیوگرافی میخائیل گورباچف
گورباچف در سال ۱۹۳۱ در منطقه استاوروپول از مناطق جنوب روسیه بهدنیا آمد. او در واقع تنها رهبر اتحاد شوروی بود که پس از انقلاب به دنیا آمده بود و متعلق به نسلی دیگر بود. پدر و مادر او هر دو در مزارع اشتراکی کار میکردند و خودش در ابتدای جوانی راننده ماشین کشاورزی بود. هوش و استعداد گورباچف باعث شد به زودی مسئول اداره کل ماشینهای صنعتی در زمینهای اشتراکی منطقه خود بشود و همزمان تحصیلاتش در دبیرستان را به پایان برد و به عنوان شاگرد برتر مدال نقره گرفت.
مسئولیت اداره ماشینهای اشتراکی اگرچه منصبی عادی به شمار میرود، اما در حقیقت همین پست به نظر ساده، نشانگر نگرش اقتصادی دوران پسا استالین بود؛ چه اینکه در دوره لنین و استالین (از ۱۹۱۷ تا ۱۹۵۳) حسابرسی اقتصادی بر پایه نظام بودجهای در روسیه در جریان بود که در حقیقت بر مبنای آن، دولت مالک کلیه تجهیزات نصعتی بود و هزینههای استهلاک را هم تقبل میکرد چراکه استالین معتقد بود اگر در مرحله سوسیالیسم، بار هزینههای تجهیزات بر دوش مردم بیفتد، بهرهوری به شدت کاهش خواهد یافت؛ با این حال پس از مرگ استالین در سال ۱۹۵۳ طیفی از تجدیدنظرطلبان و روزیونیستها، نظام جدیدی را باب کردند که الگوی آن «سوسیالیسم بازار» بود و در چین هم اجرا شده بود. در حقیقت گورباچف به منصبی گمارده شده بود که مشخصا نماد الگوی روزیونیسم در روسیه بود.
گورباچف با اتمام تحصیلات به دانشگاه مسکو رفت و در آنجا هم رسما به حزب کمونیست پیوست و هم با یکی از محصلان دیگر به نام رایسا تیترائنکو آشنا شد و ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۹۵۳ رخ داد، یعنی سال مرگ ژوزف استالین. رشته تحصیلی وی در دانشگاه نیز حقوق بود که از این جهت نیز با اغلب دولتمردان شوروی که از رشتههای مهندسی بودند تفاوت داشت.
گورباچف در دوران دبیرکلی خروشچف، با سیاستهای دبیر کل حزب همراه شد و پروژه استالینزدایی از اتحاد شوروی را دنبال کرد. وی طرفدار استالینزدایی در سیاست و فرهنگ بود و از فضای باز سیاسی و فکری استقبال میکرد. همچنین آثار نویسندگان منتقد شوروی را مطالعه میکرد و حتی بعدها سیاست معروف «گلاسنوست» که به معنای فضای باز فکری و سیاسی بود را از الکساندر سولژنیتسین نویسنده معروف منتقد شوروی گرفت.
گورباچف به همراه همسرش دو سال پس از ازدواج و فارغالتحصیل شدن به خانه پدری بازگشت و در دورههای کشاورزی بهینه شرکت کرد و با خلاقیتی که از خود نشان داد، سریعا در ساختار شاخه جوانان حزب پیشرفت کرد و در سال ۱۹۷۰ به عنوان دبیر اول حزب در کمیته کشاورزی استاوروپول منصوب شد.
گورباچف در مدیریت کشاورزی و برنامهریزی توسعه در منطقه خود بسیار درخشید؛ به گونهای که نوآوریهایش توجه رهبران رده بالای حزب را برانگیخت و در سال ۱۹۷۲ به عنوان دیپلمات به بلژیک رفت. به گزارش رویداد۲۴ این سفر به همراه سفرهای دیگری که گورباچف در سالهای بعد انجام داد، در شکلگیری نگاه وی به نسبت شوروی و بلوک غرب تاثیر فراوانی داشت.
گورباچف در سالهای پایانی دهه هشتاد سلسله مراتب پیشرفت در حزب کمونیست را طی کرد و نهایتا در سال ۱۹۷۹ به دفتر سیاسی حزب راه یافت و یکی از مقامات رده بالای اتحاد شوروی شد. در آن سالها که ساختار سیاسی حزب توسط لئونید برژنف فرسوده شده بود، استقبال از سیاستمداران جوان و متفاوت امری طبیعی بود.
برژنف که در سالهای پایانی حیات خود بیمار بود و توان اداره کشور را نداشت، سه سال پس از پیوستن گورباچف به کمیته سیاسی حزب از دنیا رفت. یوری آندروپوف جانشین برژنف، بزرگترین حامی گورباچف بود و از زمانی که وی را شناخت تا پایان عمر حمایتش کرد.
به قدرت رسیدن گورباچف در روسیه
آندروپوف در دوران برژنف رئیس کا.گ.ب بود و اغلب خواستار اصلاحات اساسی در سیاستهای کلان اتحاد شوروی میشد اما هر بار که مسئله اصلاحات را مطرح میکرد، از طرف برژنف مانع میشد. وی در دوران ۱۶ ماه دبیر کلی حزب، تلاش کرد ساختار بوروکراتیک شوروی را اصلاح کند و با فساد گسترده دولتی به مبارزه برخیزد. اما با خیل کثیر رهبران فاسد روبرو بود و خود را ناتوان از انجام اصلاحات میدید.
آندروپوف گرچه خود توان اصلاح نداشت، به نسل متولدان پس از انقلاب امیدوار بود و دلیل حمایت بیدریغ وی از گورباچف نیز همین بود. با مرگ آندروپوف، حکومت به پیرمرد دیگری از نسل برژنف، یعنی کنستانتین چرنینکو رسید.
در این مقطع دو رقیب اصلی رهبری اتحاد جماهیر شوروی، گورباچف و گریگوری رومانف بودند. اصلاحطلبان و کسانی که از بوروکراسی و مشکلات کشور به تنگ آمده بودند، طرف گورباچف را گرفتند و محافظهکاران در جبهه رومانف ایستادند. جالب است که هر دو آنها جوانترین اعضای حزب بودند همین مساله نشاندهنده میل اغلب دولتمردان و شوراها به تغییر بود.
گورباچف در این رقابت سریعا آرای اکثریت اعضا را بهدست آورد و در سال ۱۹۸۵ دبیرکل حزب کمونیست اتحاد شوروی شد. او در سال ۱۹۸۵یکی از قدرتمندترین انسانهای تاریخ بود که بر یک سوم کره زمین حکومت میکرد؛ ولی در عین حال با بحرانهای فراوانی دست به گریبان بود و باید چارهای برای اوضاع بحرانی شوروی پیدا میکرد.
ایدههای سیاسی و اقتصادی گورباچف
بحران دهه هشتاد در اتحاد جماهیر شوروی، در دو سطح کلان سیاسی و اقتصادی مشهود بود. مشکل از جایی آغاز میشد که نظریه کارل مارکس برای کشورهای صنعتی طراحی شده بود و نظریهای برای عبور از مرحله سرمایهداری به سوسیالیسم بود. اما وقوع انقلاب در روسیه نمیتوانست متضمن این فراروی باشد چرا که حدود هفتاد درصد از جمعیت آن کشور را دهقانان تشکیل میدادند و در آستانه انقلاب اکتبر روسیه ابدا کشوری صنعتی نبود.
ولادیمیر لنین بر چنین مشکلی آگاهی داشت و پس از وقوع انقلاب و با افزایش نابسامانی و فقر در کشور، سیاست اقتصادی نوینی را پیشنهاد داد تا بر اوضاع بحرانی غلبه کند. نام سیاست مذکور «سیاستهای نوین اقتصادی» یا همان نپ (New Economic Policy) بود که در دهمین کنگره حزب به تاریخ ۱۹۲۱ به تصویب رسید.
هدف این برنامه، از بین بردن هرج و مرج اقتصادی ناشی از انقلاب و شکل دادن به وضع تولید و تجارت و کشاورزی و تقویت سرمایههای کوچک بود تا به این ترتیب شوروی بتواند به مرور به سوی صنعتی شدن برود و نهایتا در جاده سوسیالیسم بیفتد.
لنین در این کنگره اظهار کرد که نباید برای پیروزی قبل از موعد یک نوع سوسیالیسم غیرممکن لجاجت نشان بدهیم و کارنامه حدودا سه ساله حکومت بلشویکها را مملو از اشتباه خواند. لنین در آن کنگره اعلام کرد «اکنون بهتر است با عصای سرمایهداری راه برویم تا اصلاً راه نرویم، چون ما باید بیش از سرمایهداری از فقر وحشت داشته باشیم.»
این جملات با مواضع چند سال قبلتر لنین در تضاد بود، اما لنین که همواره «تفکری عینی و معطوف به وضعیت مادی» داشت، با دیدن مشکلات و شرایط جدید تغییر، عقیده داده بود و «نپ» حاصل این تغییر عقیده بود. در نتیجه اجرای «نپ»، تولید محصولات افزایش یافت به طوری که در سال۱۹۲۷ در بعضی از بخشها به میزان قبل از جنگ رسید و توزیع مواد غذایی بهبود یافت و قحطی از بین رفت.
اما «نپ» که به معنی پذیرفتن حداقلهایی از بازار آزاد بود، مخالفان تندی داشت که مهمترین آنها تروتسکی و استالین بودند. تروتسکی در برابر ایده لنین، خواستار صنعتی کردن سریع و تهاجمی کشور بود و میگفت سریعا باید «نپ» را کنار گذاشت.
لنین پس از اینکه در سال ۱۹۲۲ سکته کرد قادر به بیان نظرات خود نبود و وقتی در سال ۱۹۲۴ درگذشت، استالین از نپ چشمپوشی کرد و در این مورد خاص به سمت ایده تروتسکی چرخید. هابزباوم در این باره مینویسد: «نپ به دلایل زیادی دورانی طلایی، اما کوتاه در روسیه دهقانی بود. حزب بلشویک پس از آن نماینده کسی نبود و در راس بر تودهها حکومت میکرد. همانطور که لنین با تیزهوشی معمول خود تشخیص داده بود، تمام سرمایه حزب برای اینکه بلشویکها مانند دولت پذیرفته شده و باقی بمانند. حزبی که دیگر چیزی نداشت و علفهای هرز بوروکراتهای ریز و درشت که حتی از دوره تزار عقبتر بودند بر کشور حکومت میکردند.»
اما در میانه ایده تروتسکی و لنین که یکی بر اصلاحات تدریجی و کم هزینهتر و دیگری بر صنعتیسازی برقآسا تاکید میکرد، نظر میانهای هم وجود داشت که توسط بوخارین و طرفدارانش نمایندگی میشد. بوخارین استدلال میکرد که روسیه پیش از انقلاب شدیدا زیر نفوذ کشاورزی دهقانی قرار داشته و موانع اقتصادی و ساختاری برای اجرای سوسیالیسم بیش از آن است که انقلابیون پیش از انقلاب تصور میکردند. اریک هابزباوم، گورباچف را نیز در ردیف کسانی چون بوخارین میداند که به دنبال بدیلی سوسیالیستی برای خروج از استالینیسم بودند.
اما گورباچف زمانی به قدرت رسید که اتحاد شوروی صنعتی شده بود و وجه تشابه وی به بوخارین این مورد نیست. بلکه گورباچف از منظر مخالفت با استالینیسم و مواجهه با مشکلاتی چون بوروکراسی گسترده، فساد اداری، استبداد سیاسی و عدم وجود آزادیهای فردی بود که به دنبال راهی دیگر، به غیر از آنچه از استالین تا برژنف دنبال شده بود، میگشت.
استالین در سال ۱۹۲۸ برنامه پنج ساله اقتصادی را جایگزین «نپ» کرد؛ برنامهای که برای صنعتی کردن سریع شوروی طراحی شده بود. اما این نوع از صنعتی شدن به همان میزان که سریع اتفاق افتاد، نابود شد و افول کرد.
شکوفایی صنعتی در مرحله نخست استبداد شخص دبیر کل حزب بر تودهها را تثبیت کرد و سپس بدل به دستگاه بوروکراتیک عظیمی شد که به گفته خود اعضای بلند رتبه حزب ناکارآمد بود. بوروکراسی به حدی بود که در سال ۱۹۳۰ میزان کارکنان دولت دو و نیم برابر روند کلی رشد اشتغال بود.
سیاست اقتصادی استالین تنها معطوف به صنعت بود و به دلیل همزمانی با جنگ دوم جهانی سریع اتفاق افتاد. اما در عین حال باعث قحطی بزرگ در سالهای ۱۹۳۲ و ۱۹۳۳ شد و بارآوری کشاورزی را به شدت کاهش داد؛ به حدی که میزان محصولات کشاورزی تا دهه پنجاه به سطح دوران «نپ» نرسید.
اریک هابزباوم در کنار این عوامل، نقص دیگری را نیز برای فروپاشی شوروی برمیشمارد و نام آن را انعطافناپذیری میگذارد. اقتصاد شوروی خود را تنها با رشد مداوم محصولاتی ثابت تطبیق داده بود و تغییر کمی -بهجز افزایش- و تغییر کیفی و نوآوری در آن جایی نداشت. نه بازاری وجود داشت که اولویتهای مصرفکنندگان را تعیین کند و نه از اختراعات غیر نظامی استقبال میشد.
هابزباوم مینویسد: «در فقدان نظام توزیع و سازماندهی خدمات، افزایش استانداردهای زندگی که در میان دهههای ۴۰ تا هفتاد رخ داد عملا توسط اقتصاد سیاه بود... این روند غیر شفاف مبلغی در حدود کل واردات کشور را صرف رشوه دادن و فساد بوروکراتیک میکرد.»
بحرانهای روسیه کمونیستی
نظام استالینی برای صنعتی کردن سریع کشوری عقبمانده طراحی شده بود و در پی تامین حداقلهای زندگی بود که در چنین هدفی به موفقیت هم دست یافت و روسیه به کشوری صنعتی بدل شد. در نتیجه اقدامات استالین، گرسنگی و فقر شدید پس از اتمام جنگ به شدت کاهش یافت و تولید صنعتی جای اقتصاد کشاورزی را گرفت. اما همانطور که هابزباوم مینویسد: «برخلاف پیشبینی کمونیستها، موتور توسعه اقتصادی شوروی به گونهای ساخته شده بود که پس از طی مسافتی معین، به جای سرعت گرفتن کند میشد. پویایی ابتدایی آن، ساز و کار فرسودگیاش را در پی داشت.
اما آیا نمیشد پس از صنعتی شدن کشور اصلاحاتی را ترتیب داد و در برابر فرسودگی موتور اقتصاد مقاومت کرد؟ آیا راه دیگری وجود نداشت؟ در اینجا به بحران ساختاری دیگری میرسیم که میتوان آن را اصلیترین مانع اصلاحات مذکور نامید: بحران سیاسی.
روسیه برخلاف اروپا سنت سیاسی و جامعه مدنی نداشت. استبداد شرقی از آن نوع که ایوان مخوف و کاترین کبیر بودند، بر تمام تاریخ روسیه مسلط بود و همچنین تفاوت کلیسای ارتدوکس روسیه با کلیسای کاتولیک نوعی بدبینی و غربستیزی در میان روسها بهوجود آورده بود. به همین دلیل ارزشهای روشنگری، پارلمانتاریسم، آزادی فردی و دموکراسی جایی در ذهن روسی نداشتند.
احزاب چپ در اروپا غالبا در بطن قانون و دموکراسی پیدا شدند و در شکل اتحادیه، حزب و گروههای روشنفکری نمود یافتند و جملگی گرایشهای دموکراتیک داشتند. اما نظام سیاسی شوروی چنین پشتوانه دموکراتیکی نداشت و نظام اقتصاد دستوری نتیجهای جز سیاست دستوری نداشت. قدرت و سرکوب تنها ابزاری بودند که دولت بهواسطه آنها میتوانست جامعه را کنترل کند. تصفیههای گسترده استالین حتی درون بلشویکها نیز هیچ صدای مخالفی باقی نگذاشته بود و نوعی تزار سرخ در شکلی انقلابی ظهور کرده بود. نتیجه چنین اوضاعی حکومت پلیسی و توتالیتر استالین بود که شکل اصلی آن تا دوران برژنف همچنان باقی بود.
در فقدان نیروهای تعدیلکننده قدرت، نظامی خودکامه بر اساس «کیش ِ شخصیت» رشد میکند. در این نظم سیاسی حتی اگر منظری مبنی بر محدود کردن قدرت پیدا شود، هدفی جز حفظ خود نظام نمیتواند داشته باشد. اصلاحات در چنین جوامعی اغلب از درون صورت میگیرند چرا که هرگونه انتقاد بیرونی همسویی با دشمن محسوب شده و سرکوب میشود. گورباچف نیز بر اساس همین الگو موفق شد به قدرت برسد؛ بقای سیستم اصلاحاتی ریشهای و از درون را ایجاب میکرد. اما گورباچف در این مسیر تنها نبود. در دهه هشتاد میلادی کادر مرکزی حزب کمونیست در اتحاد شوروی مملو از اصلاحطلبانی بود که خواستاردگرگونی ایدئولوژی رسمی شوروی به سوسیال دموکراسی بودند.
بیشتر بخوانید: مدرنسازی با گفتمان بازگشت به خاک مقدس/ ایده روسیه مقدس از کجا آمده است؟
به گزارش رویداد۲۴ گورباچف به محض رسیدن به قدرت محدودیتهایی برای مبارزه با مشروبات الکلی وضع کرد. در آن سالها اعتیاد به الکل به حدی بود که از هر چهار نفر یک نفر عملا به الکل اعتیاد داشت. قیمت ودکا، شراب و آبجو افزایش یافت و فروششان محدود به شرایطی خاص شد. اگر کسی هنگام کار یا در اماکن عمومی مست بود، دستگیر میشد. مشروبخواری در قطارهای طولانی مسیر و اماکن عمومی ممنوع شد. بسیاری از معروفترین شرکتهای شرابسازی تعطیل شدند. صحنههای نوشیدن الکل در فیلمها سانسور شدند.
اما این سیاست عملا شکست خورد چرا که باعث روی آوردن مردم به مشروبات دستساز خانگی شد که ضرر و زیانی به مراتب بیشتر داشتند. گورباچف که شکست این پروژه را دید مصمم شد اصلاحاتش را ریشهایتر کند.
عزم حزب کمونیست برای حمایت از این تصمیم در جایی تضمین شد که اندکی پس از روی کار آمدن گورباچف فاجعه اتمی چرنوبیل رخ داد. بنابر منطق بوروکراسی فاسدی که در دوران برژنف گسترده شده بود، مقامات شوروی ابتدا وقوع فاجعه را انکار کردند. میزان پنهانکاری و دروغ گویی در این ماجرا به حدی بود که حتی اعضای بلندپایه حزب، از جمله خود گورباچف، ابتدا از چند و چون واقعه خبر نداشتند. اما به زودی کشورهای همسایه آثار تشعشعات رادیواکتیو را در مرزهای خود گزارش کردند و فشارهای بین المللی به اتحاد شوروی افزایش یافت. تا اینکه تیم متخصصی از مسکو برای مقابله با حادثه فرستاد و آنها به محض دیدن فاجعه به گورباچف گزارش دادند که اوضاع وخیمتر از چیزی است که ابتدا گزارش شده است.
این مساله یکی از علل بسیار موثر بر عزم گورباچف در مسیر اصلاحات ریشهای بود که با دو سیاست کلان به نامهای گلاسنوست (آزادی بیان) و پروسترویکا (نوسازی سیاسی و اقتصادی) اعلام شد. گورباچف در سال ۱۹۸۸ به تبع قانون نپ، قانون «کوپراتیو» را اعلام کرد که به برخی کسب و کارها مالکیت خصوصی میداد. وی همزمان آزادی مطبوعات را تضمین کرد، محدودیت نشریات را برداشت و اکثر زندانیان سیاسی را آزاد کرد.
گورباچف همچنین به تبعیت از دموکراسیهای پارلمانی اروپا، کنگره نمایندگان خلق را افتتاح کرد که به نوعی مجلس قانونگذاری اتحاد شوروی بود. اولین انتخابات این کنگره در سال ۱۹۸۹ برگزار شد و یک سال پس از آن، شخص گورباچف به عنوان رئیس جمهور اتحاد شوروی انتخاب شد.
دیدار میخائیل گورباچف و مارگارت تاچر
پایان جنگ سرد در دوران گورباچف
گورباچف با بلوک غرب روابط خوبی برقرار کرد و دست به اقدامی زد که گامی بسیار مهم برای امنیت سراسر جهان بود: اتمام جنگ سرد. این امر، یعنی خاتمه دادن به جنگ سرد، تنها از دست گورباچف ساخته بود.
طرف آمریکایی جنگ سرد را نوعی جنگ صلیبی میدید که در آن حق و باطل با یکدیگر پیکار میکنند. بریتانیاییها نیز مایل به حفظ و گسترش سلاحهای اتمی بودند و آن را مایه صلح میدانستند. گورباچف خود در کتاب زندگینامهاش در این مورد مینویسد: «بحثهای بسیار داغ خودم با مارگارت تاچر نخست وزیر بریتانیا را به یاد میآورم. یادم میآید که خیلی با او بحث میکردم و با وجود توافق درباره بسیاری از زمینهها، درباره سلاح اتمی او مواضع خود را تا آخرین لحظه حفظ کرد. خانم تاچر اعتقاد داشت که این سلاحهای اتمی بودند که مانع یک جنگ جهانی دیگر شدند، اما یک بار نموداری از سلاحهای اتمی در جهان را به ایشان نشان داده و گفتم آیا جالب است که روی یک بشکه مواد منفجره اتمی بنشینید؟ ولی در نهایت موفق نشدم تاچر را متقاعد کنم.»
گورباچف به تنهایی با رهبران کشورهای غربی وارد مذاکره شد و آنها را متقاعد کرد که به جنگ سرد، مسابقه تسلیحاتی و گسترش سلاح اتمی پایان دهند. در یازدهم اکتبر سال ۱۹۸۶ گورباچف و ریگان در ایسلند دیدار کردند تا در مورد کاهش سلاحهای هستهای میانبرد در اروپا مذاکره کنند که این دیدار نهایتاً به امضای معاهدهٔ نیروهای هستهای میانبرد در ۱۹۸۷ انجامید.
میخائیل گورباچف و ریگان
خروج نیروهای روسیه از افغانستان به دستور گورباچف
گورباچف در فوریه سال ۱۹۸۸ دستور خروج ارتش شوروی از افغانستان --که حدود پانزده هزار نفر از سربازان شوروی در آن کشته شده بودند- را صادر کرد. در واقع افغانستان به نوعی تبدیل به ویتنام شوروی شده بود و ارتش شوروی در آنجا عملا در حال فرسودگی بود. خروج شوروی از افغانستان همچنین باعث لغو تحریمهای اقتصادی علیه شوروی شد و دست دولت را برای اقدامات اصلاحی باز کرد.
با وجود مخالفهای بسیار زیادی که در شرق و غرب وجود داشت، گورباچف و ریگان مذاکرات خود برای کاهش سلاحهای کشتار جمعی و هستهای را ادامه دادند. ریگان در دوره دوم ریاست جمهوری خود چهار بار با گورباچف دیدار کرد؛ دیدارهایی که حتی مشاوران و نزدیکانش -که اغلب محافظهکارانی جنگطلب و افراطی بودند- را به خشم آورده بود. اما خود ریگان، به تعبیر هابزباوم، از نوعی ایدئالیسم برخوردار بود که وی را مصمم به اتمام مسابقه تسلیحاتی میکرد.
ریگان و گورباچف در ۱۹۸۷ قراردادی دربارهٔ حذف موشکهای میانبرد اتمی امضا کردند و در سال ۱۹۸۹ در مسکو، قرارداد مربوط به موشکهای میانبرد امضای نهایی شد و مذاکرات مربوط به حذف نیمی از موشکهای استراتژیک دوربرد نیز آغاز شد. همه اینها به اصرار گورباچف بود و همانطور که هابزباوم مینویسد: «جهان دین عظیمی به میخائیل گورباچف دارد که یکتنه دست به ابتکار عمل زد و آمریکا و غرب را قانع کرد که در اراده به اتمام رقابت هستهای و تسلیحاتی قصد و نیتی صادقانه دارد.»
توافق خلع سلاح اتمی، عدم مداخله نظامی در دفاع از پرده آهنین، خروج ارتش سرخ از افغانستان، از گورباچف یک رهبر متفاوت برای شوروی ساخت.
در دسامبر ۱۹۸۸، گورباچف در نیویورک اعلام کرد که اتحاد جماهیر شوروی به طور یکجانبه ۵۰۰ هزار نفر از نیروهای خود را از شرق اروپا خارج خواهد کرد. همچنین او یک سال بعد، یک دیدار تاریخی با پاپ ژان پل دوم انجام داد.
اما درباره دو سیاست کلان گورباچف باید گفت که آنها از جهاتی موفق بودند، ولی از جهات متعدد دیگر، امکان نداشت که باعث اصلاح شوروی شوند. گلاسنوست از ایده قانون اساسی دموکراتیک دفاع میکرد و خواستار لغو تبعیض سیاسی بود. ساختار سیاسی اتحاد شوروی مبتنی بر تمرکز قدرت در حزب بود و گلاسنوست کانون قدرت را از حزب به دولت منتقل کرد و کیش شخصیت که در شکل رهبر حزب نمودار شده بود را از بین برد.
همچنین شوراها بهواسطه گلاسنوست تقویت شدند و شورای عالی قانون گذاری پشتوانه مردمی یافت. پروسترویکا نیز به خرده مالکان اجازه فعالیت اقتصادی داد و عناصری از بازار آزاد را وارد نظام اقتصادی شوروی کرد. اما دیری نگذشت که کیش شخصیت، اینبار در شکل ناسیونالیسم روسی، دوباره سر برآورد و نهادهای دموکراتیک را تسخیر کرد.
خردهمالکانی که بنا بود علیه سرمایهداران دولتی قد علم کنند نیز بدل به الیگارشهایی شدند که با رانت و فساد اقتصاد روسیه را بهدست گرفتند. در مواجهه با این تناقض، طرفداران گورباچف جمله معروفی میگویند که چنین است: «او [گورباچف] به ما ازادی داد، اما نمیدانستیم با آن چه کنیم.» اما آنچه در این جمله دیده نشده، عبارت است از تناقضات خود برنامه اصلاحات گورباچف و یارانش.
تجزیه شوروی در دوران گورباچف
گورباچف از طرفی خود را پیرو لنین اعلام میکرد و از طرف دیگر تلاشش تبدیل کمونیسم شوروی به سوسیال دموکراسی اسکاندیناویایی بود. وی از انتخابات آزاد میگفت و همزمان میخواست قدرت را در حزب کمونیست محدود کند. از اقتصاد آزاد میگفت، ولی میخواست دفتر مرکزی حزب برنامههای اقتصاد را معین کنند. همچنین از آزادی عقیده و تکریم فردیت میگفت و در عین حال مدافع دیکتاتوری پرولتاریا بود. تناقضات و سرگردانیهای گورباچف، اما بیش از همه در مساله استقلال کشورهای اروپای شرقی از شوروی است.
گورباچف بارها در سخنرانیهایش از «حق تعیین سرنوشت ملل» سخن گفت و دفاع کرد، ولی در عمل هیچ تمایلی به جداشدن مناطق مختلف از شوروی را نداشت. حتی زمانی که آذربایجان و مجارستان در حال مستقل شدن از شوروی بودند، گورباچف دستور متوقف کردن آنها را داد. اما خیلی زود به این تناقض خود پی برد و حمله به آذربایجان را اشتباه بزرگ حیات سیاسی خود دانست.
تاکید گورباچف بر «حق تعیین سرنوشت ملل» باعث جدا شدن کشورهای اروپای شرقی و مرکزی از اتحاد شوروی شد. پیش از آن تاریخ اغلب جنبشهای استقلالطلبانه با خشونت سرکوب میشد، اما گورباچف تساهل عجیبی در مواجهه با استقلال کشورهای تابع شوروی نشان داد که بنا بر نوشته تمام مورخان نامدار قرن بیستم از عجایب تاریخ است.
تمام امپراطوریهای بزرگ تاریخ با فرایندی خشونتبار تجزیه شدهاند. برای مثال زمانی که الجزایر و ویتنام از قیمومت فرانسه خارج شدند، نبردی خونین میان استقلالطلبان و دولت فرانسه درگرفت. این در حالی بود که فرانسوی در آن تاریخ قدرت نظامی زیادی هم نداشت. اما استقلال جمهوریهای شرق و مرکز اروپا از شوروی بسیار ارام و صلحآمیز اتفاق افتاد.
یووال هراری درباره این مساله مینویسد: «شوروی در ۱۹۸۹ شاهد هیچ گونه شورشی نبود. حتی نافرمانی مدنی نیز در آن تاریخ وجود نداشت. زمانی که مناطق مختلف عزم جدا شدن از امپراطوری سرخ کردند، اتحاد شوروی میلیونها سرباز، دهها هزار تانک و هواپیمای جنگی و به قدری سلاح هستهای داشت که میتوانست کل کره زمینن را نابود کند. در آن زمان ارتش سرخ و دیگر ارتشهای پیمان ورشو به حزب وفادار باقی مانده بودند. اگر آخرین حاکم شوروی دستور لازم را صادر کرده بود ارتش سرخ تمام معترضان و جداییطلبان را به خاک و خون میکشید. اما هیات حاکم شوروی تصمیم گرفت، به جز در صربستان و رومانی، اصلا از نیروی نظامی استفاده نکند. فکر کردن به این که اگر گورباچف مثل رهبران صربستان یا فرانسه در الجزایر عمل میکرد چه اتفاقی میافتاد مو به تن انسان سیخ میکند.»
بیشتر بخوانید: ریشههای سنتی در ادبیات و هنر روس/ جدال اسلاوها و غربگرایان چگونه تاریخ روسیه را رقم زد؟
گورباچف و نزدیکانش در حالی از استقلال شرق دفاع کردند که برای مثال، حتی بریتانیا نیز با اتحاد دباره آلمان مخالف بود. مارگارت تاچر بارها به گورباچف اعلام کرده بود که اتحاد دوباره آلمان شرقی و غربی را تهدیدی برای امنیت بریتانیا میداند و از آن استقبال نمیکند!
گورباچف در کتاب خاطرات خود وقایع مربوط به فروریختن دیوار برلین را چنین بیان میکند: «آلمان در صلح متحد شد و من افتخار میکنم که در آن شرکت داشتم. در اکتبر ۱۹۸۹ برای گرامیداشت چهلمین سال تأسیس جمهوری دموکراتیک آلمان (آلمان شرقی) به برلین رفتم. میدانستم که اریش هونکر (رهبر وقت آلمان شرقی)، دشمن اصلاحات در شوروی بود. اما وقتی فعالان سازمان جوانان حزب اتحاد سوسیالیستی آلمان (حزب حاکم در آلمان شرقی) از مقابل ما رد میشدند، هواداری خود را نسبت به پرسترویکا (اصلاحات) نشان میدادند. بعضی از آنها با لحن صمیمانهای به من میگفتند: گوربی (نام خودمانی گورباچف) کمک! گوربی، با ما باش! این درس بزرگی برای من بود. سیاستمداران باید حرف مردم را بشنوند.»
پایان سلطه شوروی بر اروپای شرقی عملا جنگ سرد را پایان داد و به همین خاطر گورباچف در ۱۵ اکتبر ۱۹۹۰ برندهٔ جایزهٔ صلح نوبل شد. اما با وجود موفقیت نسبی اصلاحات سیاسی، اصلاحات در زمینه اقتصاد موفق نبودند. دلیل عدم توفیق اصلاحات اقتصادی گورباچف را نیز باید در نگاه تناقضآمیز وی جستوجو کرد.
اقتصاد شوروی بر دستور متکی بود و بدیل این اقتصاد دستوری، یا اقتدار مرکزی، اقتدار و اقتصاد مبتنی بر قانون نبود؛ بلکه عدم اقتدار بود. به قول هابزباوم، «گورباچف قدرت را از حزب به دولت منتقل کرد و با وخیم شدن اوضاع اقتصادی محبوبیتش کاسته شد و نهایتا با کودتا یلتسین برکنار شد. اکنون اتحاد شوروی که بدل به فدراسیون روسیه شده بود، مانند نفتکشی غولپیکر بود که بدون سکاندار مانده و در حال فروپاشی است. روسیه دارای پشتوانه دموکراتیک و مدنی نبود و قرار نبود چیز بهتری بهجای حزب کمونیست بیاید.»
در دوران گورباچف روابط تجاری میان بلوک غرب و شوروی برقرار شد و مذاکرات خلع سلاح، به سلاحهای متعارف نیز تسری پیدا کرد. نیروهای ویتنام نیز خاک کامبوج را ترک کردند و ایران مجبور به پذیرش قطعنامه ۵۹۸ شد. سلسله متوالی این رخدادها از جهات بسیاری چیزی شبیه معجزه بود و اغلب مردم آن را پایان تنش و درگیری و دوران صلح دائم تلقی کردند. اما به زودی جهان تکقطبی شده روی حقیقی خود را نشان داد و جنگهای جدید، ظهور بنیادگرایی اسلامی و بازگشت فدراسیون روسیه با شمایلی ایدئولوژیک رویای مردم را بر باد داد.
گورباچف چهرهای تراژیک در تاریخ بود؛ چهرهای که به تعبیر هابزباوم میتوان به الکساندر دوم تشبیهاش کرد که به «تزار آزادیخواه» معروف بود و هر زمان دست به اصلاح چیزی میزد، بهکلی نابودش میکرد.
گورباچف انسانی ساده و سیاستمداری سادهلوح بود که برای اصلاح شوروی دست به اقداماتی زد که از منظر سیاسی شکست کامل بودند. آنچه بنا بود جایگزین «دیکتاتوری پرولتاریا» شود «ناسیونالیسم روسی» بود که نه تنها غربستیز محسوب میشد، بلکه نوعی بازگشت به خرافه و ایدئولوژی مسیحیت ارتدکس بود.
با شکست پروسترویکا و افول محبوبیت گورباچف، بوریس یلستین در ماه مه سال ۱۹۹۰ به ریاست شورای عالی جمهوری سوسیالیستی فدراتیو روسیه شد و گورباچف هشتم دسامبر ۱۹۹۱، بهنمایندگی از سوی روسیه، در کنار رهبران بلاروس و اوکراین سندی را امضا کرد که به زندگی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی پایان داد.
دیدگاه مردم روسیه به گورباچف
گورباچف پس از فروپاشی شوروی بزرگ که در دوران او رخ داده بود، جایگاه محبوبی بین مردم نداشت. او سال ۱۹۹۶ در انتخابات ریاست جمهوری روسیه شرکت کرد و یک درصد ارا را هم به دست نیاورد؛ مشخص بود برای مردم روسیه، کسی که عظمت این کشور را از بین برده و آن را پارهپاره کرده، شخصیت محبوبی نباشد؛ آنهم در شرایطی که بعد از گذشت دههها هنوز که هنوز است استالین محبوبترین شخصیت روسیه است که توانسته اتحاد بزرگ همه اقوام سرزمین بزرگ روسیه از اوکراینی تا ترکمن و آذربایجانی و ارمنی و اسلاو و ... را حفظ کند؛ کاری که گورباچف نتوانست. شاید به همین دلیل است که برخی درباره گورباچف میگویند او عامل آمریکا بود و آمده بود روسیه را چند پاره کند!