دست هایی که آنها را «فلج» کرد
رویداد۲۴-حمیرا، بهشته و گلدسته سه زن رنجدیده حادثه زلزله رودبار که برای یک فیزیوتراپی ساده راهی کهریزک شدند اما 27 سال است که آنجا هستند. علتش هم ساده است کسی را ندارند که از آنها نگهداری کندساعت 9 و نیم شب بود که زمینلرزهای به وسعت 7 ریشتر کرمانشاه را لرزاند. چند روز بعد اعلام شد که این حادثه 118 معلول جدید به کرمانشاه اضافه کرده، 118 نفر روی ویلچر با قامت شکسته و ضایعه نخاعی شدید بدون خانه و کاشانه! آنها نه تنها عزیز شان را از دست دادند، نه تنها خانهشان روی سرشان خراب شد بلکه تا آخر عمر یک شب نحس زمینگیرشان کرد. هرچند این اتفاق محدود به کرمانشاه نیست. زلزله خیلیها را در رودبار، بوئین زهرا و بم ویلچرنشین کرده. شبیهِ حمیرا، بهشته و گلدسته سه زن رنجدیده حادثه زلزله رودبار که برای یک فیزیوتراپی ساده راهی کهریزک شدند اما 27 سال است که آنجا هستند. علتش هم ساده است کسی را ندارند که از آنها نگهداری کند. اولین فکری که بعد از هر زلزله به ذهن میرسد بیرون کشیدن مردم از زیر آوار است. مردم به نیت نجات آستینهایشان را بالا میزنند اما به دلیل ناآشنایی با کمکهای اولیه معلول تحویل جامعه میدهند... هر کدام از این زنان هم به دست یکی از اقوام نزدیکشان از زیر آوار بیرون کشیده و قطع نخاع شدند. آنها 27 سالی میشود که حسرت سرپا ماندن را میکشند و با هر زمین لرزه به آن شب شوم برمیگردند و صدها بار دلشان درسینه هری میریزد.
ضجه بر جنازه نوعروس خانه
گلدسته در حال و هوای عروسی دختر عمهاش بوده که خانهشان روی سرش ریخته. چند ساعت قبل از زمین لرزه جهیزیه میچیدند و میخندیدند اما کمی بعد صدای خندههای دختر عمه زیر خاک دفن و صدای ضجههایشان بالای سر جنازه نوعروس بلند میشود: «19 سال بیشتر نداشتم. چند دقیقه بعد از اینکه زمین لرزید، مادرم داد زد پاشو زلزله. برادرهام همه طبقه سوم خوابیده بودند. رفتم طبقه دوم که آنها را نجات بدم که توی راهرو آوار ریخت روی سرم.»
خواهر و نوزاد کوچکش هم در زیر آوار جان دادند. یک شب خوابیدند و دیگر بیدار نشدند:« این اتفاق کمر پدر و مادرم را خم کرد. هیچ امدادگری نبود که بیاد کمکمون. همه میترسیدن باز زلزله بیاد. آخر سر شوهر خواهرم دستمو گرفت از زیر آوار کشید بیرون. همون موقع بود که نخاعم قطع شد. تا مدتها بهش میگفتم ازت بدم میاد تو منو به این روز انداختی ولی خب اون که تقصیری نداشت. نمیدونست باید چی کار کنه.»
پس از اینکه از زیر آوار بیرون آمده درد تا مغز استخوانش را سوزانده و فریادش روستا را پر کرده ولی کسی نبوده که به دادش برسد. بدن زار و نزارش را گذاشتند روی یک تشک قدیمی پر از خاک. مردهای روستا چهار طرفش را گرفتند و کشان کشان راه افتادند. با هر تکان جانش به لب رسیده تا به یک درمانگاه رسیدهاند: «به دختر عموم گفتم سردمه گشت و گشت هیچی پیدا نکرد. یک گونی گذاشت روی صورتم که اونم پر خاک بود. بعد اینکه گونی افتاد روم دهنم پر شد از خاک. بیهوش شدم و از حال رفتم.»
بعد از اینکه به بیمارستان رسیده دکترها گفتهاند که در اثر کشیده شدن نخاعش قطع شده اما باور نکرده که دیگر نمیتواند راه برود یا شاید نمیخواسته باور کند:« بعد از بیمارستان منو فرستادن کهریزک برای فیزیوتراپی. صبح و شب تمرین میکردیم به امید اینکه یک روز سرپا بشیم. میخواستم برگردم پیش خانوادهام اما خونه زندگیای برامون نمونده بود. همه تو چادر بودن. خونه مون نصفه خراب شده بود که بقیهشم خراب کردن در صورتی که میشد با تعمیر درستش کرد.»
6 سال از زندگیاش را در یکی از بخشهای نگهداری معلولان کهریزک گذرانده تا اینکه به یکی از معلولان آسایشگاه دل سپرده و با هم زندگی مشترکشان را آغاز کردند:« کهریزک خانهای به ما در داخل مجموعه داد تا زندگی مان را شروع کنیم. محیط آسایشگاه خیلی دلگیره حتی خانههای اینجا همینطوریه. نمی دونم چرا شاید چون بیرون نمیریم باعث شده اینطوری فکر کنیم. بابام همیشه افسوس گذشته رو میخوره میگه اگر همون جایی که خوابیده بودی میموندی اونجا اصلاً خراب نشده بود. حتی خاک هم نریخته بود. »
به غیر از کهریزک جایی را ندارد برود. رفتن به خانه خواهرش که در یکی از مسکنهای مهر زندگی میکند مساوی میشود با اینکه چند نفر از فامیل او را تا طبقه پنجم کول کنند: «خونهها را آنقدر بد ساختهاند که هیچ جا نمیتونیم بریم. برادرهام هر وقت میخوان جا به جا بشن اندازه خونه و حموم و دستشویی رو میگیرند تا منو بتونند چند روز ببرن پیش خودشون اما آخر هم یه جای خونه مشکل داره.»
او از نبود قانونهای حمایتی از معلولان گلایههای زیادی دارد و میخواهد قانونی تصویب شود تا فضای شهری برای معلولان مناسبتر شود:« کاش قانونی تصویب شود که حداقل از صد خانه یکی از آنها برای ما مناسب باشد. خانهها دستکم طوری ساخته شوند که اگر فرد سالمی روزی پایش شکست بتواند در آن براحتی زندگی کند.»
فکر کردم دنیا به آخر رسیده
آن ها میگویند اصلاً مگر میشود آن روز را فراموش کرد؟ زمینلرزهای که همه چیزشان را از آنها گرفته و ویلچرنشینشان کرده را چطور میتوانند از خاطره شان پاک کنند؟«بهشته» اهل روستای خاصکول است. «خاص» یعنی درختان «راش» و کول به معنی «جای بلند». 15 سال بیشتر نداشته که زمین زیر پایش خالی شده و تا دم مرگ رفته است: «پنجشنبه بود از عروسی دختر خالهام برگشته بودیم چند دقیقه نگذشته بود که لرزش کوتاهی را احساس کردیم. فکر کردیم موقت است اما تا به خودمان آمدیم خانه روی سرمان خراب شد.»
پس از زمین لرزه تا چند ساعت زیر آوار دست و پا میزده و در خیالش فکر میکرده دنیا به آخر رسیده. همان روز دو برادر و یکی از خواهرهایش در دم جانشان را از دست دادند:« وقتی به خودم آمدم که در بیمارستان بودم، زمانی که دکترها دورم حلقه زدند تا فکری برای پاهایم کنند. خیال میکردم بعد از چند روز استراحت خوب میشوم و به زندگی طبیعی برمیگردم اما نشد. برای فیزیوتراپی و درمان به کهریزک آمدم. تمرینها را خیلی جدی میگرفتم بلکه پاهایم خوب شود اما کار از کار گذشته بود.»
در مورد علت اینکه چرا بعد از این سالها به خانه و شهرش بازنگشته اینطور میگوید:«بعد از زلزله جایی رو نداشتیم تو رودبار. همه چیز خراب شده بود و حتی پدر و مادرم توی چادر زندگی میکردند. با اون شرایط چطوری میتونستن از یک معلول در چادر نگهداری کنند؟ بعد از اون هم مادر و پدرم نمیتونستن منو نگه دارن. اصلاً نمیشد خونه بمونم.»
زلزله رودبار داغ کوچکی روی شانههای پدر و مادر بهشته نگذاشته. داغ سه بچه با یک نوه کوچک، کمر هر کسی را خم میکند. با این حال بهشته میگوید پدر و مادرش برای سرپا شدن او از هیچ کاری دریغ نکردهاند: «همه تلاششان را میکردند که من خوب بشم. میگفتند حاضرند گدایی کنند اما من سرپا شوم. پدرم یک بار رفت پیش دکترم و گفت تو رو قسم میدم به من بگو اگر بچهام خوب میشه ببرمش خارج. مامان بابام هر هفته میومدن تهران سر میزدند بهم. خودم هم گاهی میرفتم پیش شون.»
فکر و خیال تا مدتها نمیگذاشته او حتی یک لیوان آب خنک با خیال راحت بخورد. تا چند ماه خودش را داخل اتاق حبس کرده و حاضر نبوده هیچ کدام از دوستانش را ببیند:« فکر کردم زندگی برام تموم شده. دیگه هیچ امیدی نداشتم. فقط شبها رو به صبح میرسوندم و به یک جا زل میزدم تا اینکه باشگاه ورزشیای در کهریزک باز شد. بعد مدتها خودمو پیدا کردم اما خیلی طول کشید تا بتونم از تختخواب بیرون بیام.»
از معلولیت تا کسب چند مقام ورزشی
بهشته آنقدر با استعداد است که صاحب چند مقام ورزشی شده؛ یک مقام برای تنیس روی میز و آن یکی هم مربوط به دو و میدانی است: «لیگ کشوری هم رفتم یک بار. شروع به تمرین و فعالیت کردم تا غمهام یادم بره تا دوری از خانوادهام رو فراموش کنم. بعد از آن فهمیدم در ورزش استعداد ویژهای دارم.»
محل زندگیشان بخش مخصوص معلولان کهریزک است که همگی به همراه 80 نفر شب را به صبح میرسانند:« خیلی سخته زندگی با 80 نفر در یک جا. هر کدوم فرهنگهای خودشون را دارند. یکسریها حتی تا حالا از آسایشگاه بیرون نیومدن و اصلاً چیزی از آداب معاشرت بلد نیستن. سختی زیاد کشیدم. آنقدر درس خوندن را دوست داشتم که از کلاس اول دبیرستان تا دیپلم را در آسایشگاه به تنهایی خوندم. بعد از اون حتی به دانشگاه رفتم و تونستم مدرک کارشناسی حسابداری بگیرم.»
پیامها و اخبار کرمانشاه مو را به تنشان سیخ میکند. لحظه به لحظه زلزله رودبار جلوی چشمانشان رژه میرود و صورتشان را خیس از اشک میکند:« وقتی زلزله کرمانشاه آمد دعا میکردم هیچ بچهای قطع نخاع نشود اما نشد و همان بلا بر سر خیلی از آدمهای دیگر آمد. به نظرم بهترین کار در این زمان فرستادن تیمهای مختلف به مناطق آسیب دیده است تا به آنها یاد بدهد چطور با شرایط خود را وفق بدهند.»
او میگوید انسانها در سختی شکل میگیرند و سالهای بعد مستقل میشوند:«مشکل اینجا این است که استقلال را از آدم میگیرد. وقتی اینجا آمده بودم با واکر لنگان لنگان راه میرفتم اما وقتی آسایشگاه دستم را گرفت تنبلی کردم و دیگر از ویلچر تکان نخوردم.»
غصهاش این است که نمیتواند مثل آدمهای شبیه خودش زندگی کند و نمیتواند از روی ویلچر به راحتی جا به جا شود:« یکی از دوستانم 3 تا بچه داره و همه آنها را خودش بزرگ کرده اما من چی؟ درسته دور بودم از خونه و خانوادهام اما راحت زندگی کردم.»
زیر آوار دست و پا میزدیم اما کسی به دادمان نمیرسید
«حمیرا هدایتی» یکی دیگر از زنان زلزله دیده هم حال و روزش شبیه بهشته است. 19 سال بیشتر نداشته که خانهشان روی سرشان هوار شده. فرصت نکرده حتی فرار کند تا به خودش آمده طبقه دوم خانه شان روی سرش ریخته:
«از همان شب که خانهمان خراب شد تا ساعت 8 و نیم صبحزیر آوار دست و پا میزدیم. سر و صدا میکردیم بلکه صدایمان به گوش رهگذری برسد اما فایدهای نداشت. تخریب خانهمان زیاد بود. هیچی باقی نماند ازش. هر کسی از جلوی خونهمون رد میشد فکر میکرد همه مردیم.»
حمیرا ساعتها زیر آوار دست و پا زده تا در نهایت عمویش دستش را گرفته و او را از زیر آوار کشیده بیرون. همان لحظه که چشمانش به دستهای عمویش افتاده خیال کرده که از مرگ جان سالم به در برده و در دلش خدا را صدها بار شکر کرده. نمیدانسته که کشیده شدنش از زیر آوار مساوی است با قطع نخاع و تا آخرعمر ویلچرنشینی:« اگر یک امدادگر زودتر به دادم رسیده بود به این حال و روز نمیافتادم. بعد از اینکه بدنم کشیده شد سریع به بیمارستان منتقل و چندین بار جراحی شدم ولی فایدهای نداشت. دولت آن زمان در حق ما کوتاهی کرد. هیچ کمکی نکرد برای اینکه دوباره زندگیمون رو بسازیم.»
سینهاش پر است از درد و غصه. آه میکشد از اینکه دولت آن زمان هیچ امکاناتی به او نداده برای اینکه دوباره سرپا شود: «فقط یک یارانه میگیریم که آن را هم به کهریزک میدهند تا از ما نگهداری کند.»
جایی را نداریم جز کهریزک
جایی برای رفتن بجز کهریزک ندارند. مثل بقیه هر هفته نمیتوانند به خواهرها و برادرهایشان سر بزنند چون کمتر خانهای پیدا میشود که شرایط برای ماندن یک معلول را داشته باشد: «خانوادهام هر هفته بهم سر میزنند اما من نمیتونم جایی برم. الآن نزدیک 2 ساله خونه خواهرم نرفتم. هم خونهاش پله داره و هم سرویس بهداشتیاش برای یک معلول مناسب نیست. پسرها هم که میروند سربازی بعد یک مدت میروند مرخصی اما ما همیشه باید اینجا بمونیم. یعنی جایی نیست که بخواهیم بریم.»
حمیرا هم مانند بهشته استعداد خوبی در رشتههای ورزشی دارد. چند بار به اردوی تیم ملی دعوت شده و حتی توانسته مقام قهرمانی کشور را کسب کند:«دو و میدانی و نیزه هم کار میکردم و موفق بودم در این رشتهها اما به خاطر آرتروز گردن نتوانستم به صورت حرفهای این ورزشها را دنبال کنم. یک بار حقمان را ضایع کردند در مسابقات به ناحق نفرستادنمون به اردو.
خیلی ناراحت شدیم همگی اون موقع چون همه امیدمون مسابقات بود.» حمیرا بعد از گفتن این حرف به فکر فرو میرود.
کسی چه میداند شاید به بدو بدو کردنها و شیطنت هایش
در دوره جوانی میاندیشد یا به روزی که به ناحق از اردوی تیم ملی خط خورده و به ناچار به آسایشگاه بازگشته!